کامپونگ گلم و توا پایو

روز آخر جشن شکوفه‌ها، یک مسابقه‌ی شگفت‌انگیز بود. شب قبلش یک فرم برای‌مان فرستادند که مسئولیت هر اتفاقی که بیفتد گردن خودمان است. شبیه فرم رضایت اولیاء بود وقتی که بچه بودیم و مدرسه می‌خواست ما را ببرد موزه‌ی حیات وحش دارآباد اردوی علمی. ابتدایی که بودیم هر سال ما را به عنوان اردو می‌بردند موزه‌ی حیات وحش دارآباد. در مورد کد لباس هم نوشته بودند که باید همه‌مان تی‌شرت‌های ان یو س را که روز اول به‌مان دادند می‌پوشیدیم و یک لباس راحت برای پیاده‌روی‌های طولانی.

صبح تند و تیز صبحانه خوردم. بعد سریع از باغ‌های بوتانیک گذشتم و خودم را به مدرسه‌ی لی کوآن یو رساندم. للا من را دید و گفت سلام piman. زبان‌شان نمی‌چرخد بگویند پیمان. اسم فامیلی‌ام را که اصلا و ابدا. گویا روز اول که نبوده‌ام برای تلفظ اسم فامیلی‌ام دست به دامان جلال (هم‌کلاسی افغانستانی‌ام) شدند و او هم توضیح داد که معنای اسم فامیلی‌اش یعنی someone who seek the truth. بهم یک عدد کارت ای-زدلینک دادند. همان کارت مترو و اتوبوس. من همان روز اول که آمدم سنگاپور یک دانه خریده بودم. الان دو تا کارت مترو دارم! بعد گفتند تو گروه یک هستی. رفتم دور میز گروه یک. هیچ کدام آشنا نبودند. سلام و علیک کردیم و یک نفر سرگروه شد ( یک دختر مالزیایی که خیلی فرز است و تا گفتند سرگروه همه به او نگاه کردند). سرگروه رفت برنامه را گرفت و کاغذهای برنامه را جلوی‌مان گذاشت. باید دو تا محله توی سنگاپور می‌رفتیم و در هر مرحله یک مسئله‌ی سیاستی پیدا می‌کردیم. باید عکس گروهی هم می‌گرفتیم و عکس‌هایی که تویش همه‌مان حضور داشتیم ۲۰ امتیاز می‌گرفت. باید از هر محله یک فیلم کوتاه هم می‌گرفتیم که تویش مسئله‌ی سیاستی مد نظرمان را توضیح می‌دادیم. بازدید تا ساعت ۱ می‌بود و بعدش به‌مان ناهار می‌دادند و بعد هم دو ساعت وقت داشتیم که از جاهایی که رفتیم و عکس‌هایی که گرفتیم یک کلیپ سه دقیقه‌ای بسازیم و توی تیک‌تاک بارگزاری کنیم. فقط هم باید با اتوبوس و مترو می‌رفتیم.

ایوان راهنمای گروه‌مان شد. سنگاپوری تیم ما بود خب. توی تیم‌مان سه تا قدبلند داشتیم که بالای ۱ متر و ۹۰ بودند. یکی همین ایوان که سنگاپوری بود. یکی داریا که آلمانی بود و یکی هم بنجامین که غنایی بودند. از آن طرف هم یک دختر اهل برونئی و یک دختر اندونزیایی حدود ۱ متر و ۵۶-۵۷ بودند. جوری بودند که من برای شنیدن حرف‌های‌شان باید خم می‌شدم. حالا داریا و ایوان و بنجامین را نمی‌دانم دیگر. ایوان سنگاپوری بود. اما قیافه‌اش اصلا نمی‌خورد. چون باباش ایرلندی بود و مادرش سنگاپوری. در حقیقت مادرش هم سنگاپوری نبود. مادرش اصالتا چینی بود. تعریف کرد که باباش وقتی ۱۸ سالش بود آمد سنگاپور و ماندگار شد. مادرش متولد سنگاپور از پدر و مادری چینی بودند که به سنگاپور مهاجرت کرده بودند و حالا خودش هم سنگاپوری بود. به‌مان گفت که سوار کدام اتوبوس شویم و این‌ها. باید دو تا محله می‌رفتیم: کامپونگ گلم و توآ پایو. توی کامپونگ گلم باید مسجد سلطان را می‌دیدیم و با زمینه‌ی آن عکس می‌گرفتیم. یک گرافیتی هم بود که باید پیدایش می‌کردیم و با زمینه‌ی گرافیتی هم عکس می‌گرفتیم تا ثابت کنیم که مسیر را رفته‌ایم. دستورالعمل پیشنهاد داده بود که خیابان‌های حاجی لین و بصره و بغداد و مسقط و این‌ها را هم ببینیم تا مسئله‌ی سیاستی پیدا کنیم.

محله‌ی کامپونگ گلم از محله‌های سنتی سنگاپور بود. اسم خیابان‌ها عربی بود. چند تا از مغازه‌ها که فرش و گلیم و جاجیم و چیزهای اسلامی (تسبیح و انگشتر و …) و غذاهای عربی می‌فروختند هم دائم در حال پخش قرآن در مغازه‌شان بودند. سعی کرده بودند ساختمان‌ها را به همان حالت یک طبقه و دو طبقه‌ی قدیمی حفظ کنند. برای منی که از ایران آمده‌ام. یک جور تلاش مذبوحانه‌ی سنگاپوری‌ها بود برای ایجاد تاریخ. کاری نداریم. این قدر خوبند که این تلاش مذبوحانه را می‌شود زیرسبیلی رد کرد. مسجد سلطان هم یک مسجد با گنبد گردالی طلایی بود و ملت توریست می‌رفتند تویش بازدید. برایم در قیاس با مسجدهای ایران خیلی باسمه‌ای و بی‌ظرافت آمد. دیگر رغبت نکردم بروم تویش. بقیه‌ی گروه هم گویا حال و حوصله‌ی اسلام نداشتند. عکس‌مان را گرفتیم راه افتادیم دنبال مسئله‌ی سیاستی گشتن.

من برایم اسم مغازه‌ها جذاب شد. همه اسم‌ها عربی بود ولی با حروف انگلیسی نوشته شده بود. پیش خودم گفتم شاید دولت سنگاپور هم مثل دولت ایران ازین بازی‌ها دارد که نباید گسترش فرهنگ بیگانه داشته باشیم و قانون گذاشته که اسم مغازه‌ها نباید به خط عربی باشد. از ایوان پرسیدم که آیا همچه قانونی هست؟ حقیقتا انگلیسی حرف زدنش متفاوت است و من نمی‌توانستم باهاش به مدت طولانی دیالوگ داشته باشم. چون سوال کردنش را نمی‌فهمیدم. فقط گفت که بعید می‌دانم. بعد یک مغازه را هم پیدا کرد که اسمش را عربی نوشته بود. گفت این عربی است. ضایع شدم. مسخره بود. ای سنگاپوری‌ها اگر دنبال مسئله‌ی سیاستی هستید این بهشت خودتان را بی‌خیال شوید یک سر بیایید ایران. هر کوچه و خیابانش یک مسئله‌ی سیاستی است. بالاخره سه چهار تا از دخترها حین گشت و گذارشان با یک مغازه‌دار وارد صحبت شده بودند که بله، ما دیگر این جا نمی‌توانیم چیزهای سنتی بفروشیم و مغازه‌های این محله دارند تغییر هویت می‌دهند و بازارهای آنلاین هم جای ما را دارند می‌گیرند. هزینه‌ی اجاره‌ی مغازه‌ها هم این‌قدر بالا است که نمی‌توانیم از پسش بربیاییم و شاید این محله دیگر محله‌ی عرب‌ها نباشد که واقعا هم نبود دیگر. توی حاجی لین و خیابان عرب تعداد کافه‌ها و مغازه‌های چینی زیاد بود که هیچ ربطی به فرهنگ عربی و اسلامی هم نداشتند.

تو راه برگشت داریا بهم گفت اسم من ایرانی است. گفتم بابا یا مامانت ایرانی است؟ گفت نه. اسمم را که سرچ کردم دیدم اسمم ایرانی‌الاصل است. خندیدم. گفت تو فارسی می‌شه دریا. گفتم آره به معنای Sea. بعد پل زدم گفتم جایی که تو ایران توش کار می‌کردم هم اسمش یک جورهایی شبیه اسم تو بوده: دیاران. بعد کل مسیر تا مقصد بعدی (توآ پایو) داشت ازم در مورد دیاران و کارهای‌مان می‌پرسید. خودش توی آلمان روی سودان تمرکز داشت. بهش در مورد کارهای‌مان در دیاران توضیح دادم و هی پشت سر هم داشت سوال می‌پرسید. خوب هم می‌فهمید. سایت‌مان را پرسید. برایش نوشتم و نشانش دادم. گفتم اما نسخه‌ی انگلیسی ندارد. بعد برایش توضیح دادم که چرا سایت دیاران نسخه‌ی انگلیسی ندارد. فهمید. برایم جالب بود که خیلی خوب فهمید و اصلا می‌دانست که چرا و چطور. بعد از ۲۰ دقیقه حقیقتا خسته شده بودم از به انگلیسی توضیح دادن. خیلی باید دنبال کلمات می‌گشتم برای توضیح کارهای‌مان. دهنم کف کرده بود. قدش هم خیلی بلند بود و موقع حرف زدن همه‌اش باید به آسمان نگاه می‌کردم. خلاصه رسیدیم به توآ پایو و جلوی کتابخانه‌ی مرکزی سنگاپور ایستادیم به عکس یادگاری گرفتن.

بعد باید می‌رفتیم مسک‌های دولتی سنگاپور را می‌دیدیم. مسکن در سنگاپور چیز عجیبی است. ۸۰ درصد خانه‌ها ساخت دولت است و مردم در خانه‌های دولتی زندگی می‌کنند. بعد دولت برای پیرمرد و پیرزن‌ها این مسکن ها را با یک یارانه‌ی وحشتناک توزیع می‌کند. طبقه‌ی هم‌کف یکی از ساختمان‌ها یک مرکز پیری فعال بود. یک جایی که پیرمرد پیرزن‌ها دور هم جمع شوند و خوش باشند. برنامه‌ی روزانه‌اش هم کنارش بود: رقص زومبا (با شکلک پیرمرد و پیرزن‌های در حال رقص)، رقص در یک صف، ناهار، یوگا و…

یک پیرمرد چینیه ما را دید آمد سمت ما. توی گروه‌مان ۴ -۵ تا از بچه‌ها چینی بودند. شروع کردند باهاش به چینی صحبت کردن و بعد برای‌ ما توضیح دادند که این بابا بازنشسته است و برای اجاره  خانه  ماهی ۲۶ دلار می‌دهد و بقیه‌اش یارانه‌ی دولت است. اجاره‌ی یک خانه کوچک در سنگاپور کمتر از ماهی ۱۵۰۰ دلار نیست. بعد این بابا ماهی ۲۶ دلار می‌داد. بعد خوشحال بودها. می گفت روزها می‌آیم توی این مرکزه برای خودم ورزش می‌کنم با هم‌سن‌وسال‌هام می‌رقصم. ایوان تعریف کرد که سنگاپور برای مسکن زوج‌های جوان هم همچه یارانه‌ای در نظر می‌گیرد. کلا ملت برای مسکن در سنگاپور باید صف بایستند. اما آن‌هایی که تازه ازدواج می‌کنند و آن‌هایی که پیرمردند در اولویت هستند و مدت زیادی صف نمی‌ایستند. لامصب پیرمردها و پیرزن‌ها هم این‌جا خوشبختند انگار. وقتی می‌خواستیم اتوبوس سوار شویم یک پیرمرده با ویلچیر برقی آمد توی ایستگاه. اتوبوس آمد و مسافرها سوار شدند. من پیرمرد ویلچیری دست تکان داد. راننده ترمز دستی را کشید. پیاده شد. از جلوی در یک سطح شیبدار به سمت پیاده‌رو باز کرد. پیرمرد ویلچیری را هل داد توی اتوبوس. سطح شیبدار را دوباره به حالت اول برگرداند و رفت پشت فرمان. یادم آمد که توی ایران هم همه‌ی اتوبوس‌ها این سطح شیبدار پنهان‌شو را داشتند. همیشه هم فکر می‌کردم برای چه جلوی در دست‌انداز گذاشته‌اند ملت پای‌شان شاید گیر کند. حالا فهمیدم آن به چه دردی می‌خورده.

برگشتیم به دانشگاه. ناهار خوردیم. یک سری ماهی سوخاری و جوجه سوخاری و برنج شفته و ماکارونی بود که اصلا شبیه ایران نبود. ولی قابل خوردن بودند. یک دختر هندیه (عایشه) کنارم بود. سر صحبت را باز کرد در مورد ایران. خیلی انگلیسی روان صحبت می‌کرد. اما یک چیزی توی انگلیسی حرف زدنش بود که اصلا نمی‌فهمیدم. تند صحبت می‌کرد. همه‌ی سوال‌هایش را مجبور می‌شدم با شرم بگویم می‌شه دوباره بپرسی. نفهمیدم. خیلی کنجکاو بود در مورد ایران. خوب هم ایران را دنبال می‌کرد. کلا تا این‌جا همه می‌دانستند که مسعود پزشکیان کی است و نگاهش چی است و خامنه‌ای دنبال چی است و این‌ها. خیلی هم در مورد ایران و اسرائیل می‌پرسند. عایشه هم پرسید. جوابش را دادم. ولی حقیقتا حرف زدن باهاش سخت بود. انگلیسی‌اش خیلی قوی‌تر بود. سوال‌های تخصصی هم می‌پرسید و من کلمه کم داشتم برای جواب دادن به سوال‌هاش. بعد از ناهار جلسه‌ی گروهی برای ساختن کلیپ بود. دو ساعت توی جلسه را حقیقتا زجر کشیدم. فکر کن عایشه و داریا آن دخترهای چینی و بنجامین و ایوان دارند با یک انگلیسی سطح بالا بحث می‌کنند و من در دنبال کردن حرف‌های‌شان وامانده‌ام حالا چه برسد به این ایده و نظر هم بدهم. حس می‌کردم که دارند چرت می‌گویند و به خصوص برای سناریو نوشتن دارند راه اشتباهی می‌روند. ولی دیگر وا دادم. من تیک تاک نداشتم. توی گروه‌مان فقط آن دختر اندونزیاییه تیک تاک داشت. او هم در ساخت کلیپ افتضاح بود. کلیپی که ساعت ۳:۳۰ توی تیک تاک آپلود کردیم به نظرم خوب نبود.

ما ۱۴ تا گروه بودیم که توی سنگاپور گشته بودیم و هر کدام‌مان یک کلیپ ۳:۳۰ دقیقه‌ای ساخته بودیم. گروه‌ها جاهای تکراری نرفته بودند. هر ۲ تا گروه یک جا رفته بودند. ما رفته بودیم کامپونگ گلم و توا پایو. بقیه جاهای دیگر رفته بودند. کلیپ‌ها توی تیک تاک با هشتگ #lkysppSgX2024 در دسترس‌اند.

بعد از ۳:۳۰ جلسه‌ی ارائه‌ی یکی از فارغ‌التحصیلان مدرسه‌ی لی کوآن یو در مورد حکمرانی در سنگاپور بود. یک ارائه‌ی دوساعته‌ی خیلی جالب بود که می‌خواهم یک جای دیگر مفصل در موردش بنویسم. بعد از ارائه‌ی او نتایج مسابقه‌ی گشت و گذار در سنگاپور اعلام شد. سه گروهی که کلیپ‌های بهتر و نوآورانه‌تری ساخته بودند و مسائل سیاستی را بهتر شناخته و ارائه کرده بودند معرفی شدند. به‌شان پول نقد و بلیط بازدید از چند تا موزه‌ی سنگاپور جایزه دادند. گروه ماه هیچی نشد. روز جالبی بود. برایم کمی خسته‌کننده بود. راه رفتن در خیابان‌های سنگاپور عرق آدم را خوب درمی‌آورد. از آن طرف هم ضعف‌هایم را بیشتر متوجه شده بودم. از باغ‌های بوتانیک برگشتم خانه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *