راستش شک داشتم اصلا به سریلانکا راهم بدهند یا نه. به خاطر همین هم از توی سایت آگودا گزینهای را پیدا کرده بودم که پرداخت بعد از اقامت باشد. ارزانترین را هم سعی کرده بودم پیدا کنم که اگر راهم دادند هزینه سفرم حداقلی باشد. سر هزینههای سه چهار تا ویزایی که اقدام کردم این ترم از نظر مالی در مضیقه قرار گرفتم. گشته بودم ارزانترین راه ممکن برای برگشت به تهران را پیدا کرده بودم: با هواپیمایی سریلانکا از سنگاپور بروم سریلانکا. یک توقف در سریلانکا داشته باشم و بعد هم دبی و از دبی هم به تهران. تا دبی برایم ۳۵۰ دلار آب میخورد. بعدش را هم امیدوار به پروازهای ایرانی بودم که با ۱۰۰-۱۲۰ دلار من را به تهران برسانند. هواپیمایی امارات اگر استفاده میکردم حدود ۸۰۰ تا ۱۰۰۰ دلار برایم آب میخورد. در وضعیتی بودم که ۱۰۰ دلار صرفهجویی هم برایم معنا. داشت. هر چند آخرش یک وضعیتی پیش آمد که همین پرواز سریلانکا هم برایم همقیمت پرواز امارات شد. مجبور شدم دو بار تاریخ سفر را تغییر بدهم و عملا همقیمت امارات شد برایم. آخرش هم از پرواز ایرانی نتوانستم استفاده کنم که البته از این راضی هستم. چون اگر پروازم از دبی به تهران ایرانی میشد آن وقت چمدان برایم داستان میشد. کلا الان یک داستانی شده که هر چیز ایرانیای یعنی دردسر. از بلیط هواپیمای ایرانی بگیر تا تلخترین خاطرات ترم گذشتهی من: پاسپورت و تابعیت ایرانی که بعدا قصهاش را میگویم.

ویزای ترانزیت سریلانکا
چرا شک داشتم که راهم بدهند یا نه؟ به خاطر ویزا. ویزای توریستی سریلانکا برای ایرانیها ۵۰ دلار بود و ویزای ترانزیت یکی دو روزه مجانی. من برای ویزای ترانزیت اقدام کرده بودم. برای پرواز هم دو تا گزینه داشتم. توقف ۱۵ ساعته یا ۲۰ ساعته در کلمبو. گفتم توقف ۲۰ ساعته حاشیهی امن بیشتری برای بازدید از کلمبو برایم فراهم میکند. وقتی کلا یک روز در سریلانکا هستم برای چه باید ۵۰ دلار پول ویزا بسلفم؟
اما وقتی ویزا برایم ایمیل شد دیدم نوشته که دارندهی این ویزا نمیتواند وارد خاک سریلانکا شود. گیج و گول شده بودم که نامرد پس ویزای ترانزیت معنایش چی است؟ کاشف هم با پاسپورت هندیاش به این مشکل برخورده بود. پروازش از سنگاپور به سریلانکا بود با یک توقف ۷-۸ ساعته، بعد هم بنگلور هند. خواسته بود از آن توقف ۷-۸ ساعته استفاده کند و دو سه ساعت توی ساحل بچرخد. ویزای ترانزیت اقدام کرده بود. اما وقتی به فرودگاه رسید مامور مرزبانی گیر داد که تو با ویزای ترانزیت نمیتوانی وارد خاک سریلانکا شوی. کاشف این پا آن پا کرده بود. مامور سریلانکایی هم گرفته بود درد کاشف چی است. ازش پرسیده بود چهقدر پول همراهت داری. کاشف هم کیف پولش را نشان داده بود. ماموره یک ۵ دلاری سهم امام برداشته بود و مهر ورود را برای کاشف زده بود.
چرا سریلانکا؟
سریلانکا را برای گرفتن یک حس در مورد آسیای جنوبی لازم داشتم. هند و پاکستان و بنگلادش و نپال و سریلانکا و مالدیو کشورهای آسیای جنوبی محسوب میشوند. گویا یک اتحادیهای هم در دهههای ۷۰-۸۰ میلادی شکل داده بودند که کار نکرده بود. هیچ کدامشان هم توسعهیافته نیستند. هند که خودش یک پروژه است. پاکستان هم همچنین. راستش از پاکستانیهای همکلاسی و همدانشگاهی خاطرات خوبی ندارم و الان یک جوریام که میگویم پاکستان احتمالا آخرین گزینهی من برای سفر خواهد بود. باری. تصمیم گرفتم سفرهای خود به آسیای جنوبی را با سریلانکا شروع کنم.
من هم خودم را برای دادن رشوه آماده کرده بودم. به هر حال جنوب آسیا یک چیزهایی دارد که از جنوب شرق آسیا و شرق آسیا عقبتر است. پرواز سنگاپور به کلمبو با هواپیمایی سریلانکان خوب بود. غذای حلال و سبزیجات و غذای هندی داشت. گزینهی غذای حلال را از قبل توی سایت تیک زده بودم و انصافا غذای خوشمزهای هم بود. یک چیز تو مایههای پلو جوجه بود با ادویهی فراوان. خسته هم بودم و ۴ ساعت پرواز بیشترش را گرفتم خوابیدم. تنها بدیاش این بود که پر بود از خانوادههای هندی پر از بچه که ونگ ونگ بچههایشان و حرف زدن بلند بلند خودشان لحظهای سکوت برقرار نکرد. هندیها پرسروصداترین قوم عالماند. هر چه قدر چینیها ساکتاند و سرشان را میاندازند پایین و سعی میکنند کارشان را به بهترین شکل انجام بدهند هندیها همینجوری حرف میزنند و حرف میزنند بیاینکه کار خاصی کنند. ماشاالله بچه هم زیاد تولید میکنند و حالا حالاها هند افزایش جمعیت خواهد داشت.
فرودگاه بینالمللی باندارانایک بزرگ نبود. خیلی خودمانی بود. با اتوبوس ما را از هواپیما به سالن ورود رساندند. داشتم یادنوشت کنار در ورودی را میخواندم. گویا فرودگاه را ژاپنیها برای سریلانکاییها ساخته بودند. اما مامورهای پلیس سریلانکا بهم گفتند یالا زود باش برو تو. اینجا توقف ممنوعه. رفتم و وارد گیتهای مرزبانی شدیم. مامور مرزبانی نامهی تاییدهی محل اقامتم را با دقت خواند. پرینتشدهی فایل کنفرمیشن سایت آگودا تر و تمیز بود. ویزای ترانزیتم را چک کرد. یک نگاه به صفحات ویزاهای قبلی و بعدیام انداخت. بلیط پرواز بعدیام را چک کرد و بیاینکه چیزی بگوید مهر ورود به سریلانکا را برایم زد. توی ایران رشوه ندادم. توی سریلانکا هم رشوه ندادم. با این تفاوت که در ایران از یک زندگی عادی محروم بودم. اینجا برای یک سفر عادی محروم نشدم!
اولین کار این بود که ۱۰ دلار را به روپیهی هندی تبدیل کردم. چون همیشه به صرافیهای فرودگاههای حس بد دارم گفتم زیاد تبدیل نکنم. در این حد که پول تاکسی تا محل اقامتم و یک سیمکارت را جواب بدهد. بعد فهمیدم که اشتباه کردم. در سریلانکا پیدا کردن صرافی و تبدیل پول به روپیه اصلا آسان نیست. توی کلمبو فقط ناحیهی فورت صرافی داشت. یعنی از تهران هم بدتر بود. توی تهران دلار خریدن سخت است. اما اگر دلار داشته باشی تبدیلش به ریال آسان است و صرافیهای زیادی این کار را انجام میدهند. اما توی کلمبو به این راحتی نیست. باید پول بیشتری را توی فرودگاه تبدیل میکردم. چون آخرش مجبور شدم یک کورس اضافه پول تاکسی بدهم تا بروم به منطقهی صرافیهای کلمبو و برگردم و… گویا سال ۱۴۰۱ هم یک سقوط ارزش پول ملی در برابر دلار داشتند و در آن زمان دلار گرفتن در سریلانکا یک چیز تو مایههای ایران شده بود. اعتراضات زیاد شده بود. قیمت تویوتا لندکروز مثل ایران شده بود و.. سختی در تبدیل دلار به روپیه و برعکس یادگاری از آن دوران سریلانکا بود.

توک توک در سریلانکا
اسنپ سریلانکاییها اسمش تیک می است. از قبل میدانستم. در سریلانکا هم مثل تمام فرودگاههای کشورهای توسعه نیافته، رانندهتاکسیها مثل کوسه آمادهاند تا به محض خروج از ترمینال تا جایی که میتوانند شکارت کنند و دمار از روزگارت دربیاورند. قیمتهای نجومی میدادند. بعد از خرید سیمکارت و نصب تیک می، قیمت واقعی تا محل اقامتم را فهمیدم:۴۵۰ روپیه. هر ۱۰۰۰ روپیه میشد ۳ دلار. یعنی تاکسی ۵۵۰ روپیه بود. توک توک ۴۵۰ روپیه. گفتم از همین اول کار با توک توک شروع کنم. تا آخرش هم با توک توک ادامه دادم البته. توک توک زندگی سریلانکاییهاست اصلا. یک چیزی است بین ماشین و موتور و دوچرخه. سه تا چرخ دارد. گنجایش دو نفر مسافر را دارد و صندلی عقبش شبیه ماشین است. فرمانش مثل موتور است و گاز دادنش هم همینطور. اما دنده عوض کردنش مثل دوچرخه میماند. از این دنده مچیها دارد که با هر تغییر کلیک کلیک صدا میدهند. ترمز هم مثل ماشین زیر پای راننده است.
به آقای میزبان گفته بودم که دیر میرسم. مهمانسرای تی اند یو دو تا اتاق داشت. تا فرودگاه فقط ۱۰ دقیقه راه بود. توی عکسها تمیز به نظر میرسید. تمیز هم بود. کلی کوچه پسکوچهی کج و راست طی کرده بودیم تا بهش برسیم. حالت روستا را داشت محله و خانه. حس کردم به یکی از روستاهای شمال وارد شدهام در یک شب تابستانی. همانقدر شرجی. همانقدر گرم و تفتیده. اتاق کولر نداشت. فقط پنکه داشت. توی حیاط ازین طرف به آن طرف ریسمانهای با پرچم بودا آویزان بود. دو روز قبل جشن وساک (روز بودا) بود. توی سنگاپور هم روز وساک تعطیل رسمی بود. وساک روزی است که بوداییها معتقدند در آن روز بودا به نیروانا رسید و چرخهی تولدهای ادواری خودش را شکست. صاحبخانه هم بودایی بود. کنار اتاقم یک مجسمهی بودا قرار داشت. فردایش فهمیدم که توی سریلانکا به خاطر جشن وساک ۵ روز تعطیل عمومی است. وساط برای سریلانکاییها یک جورهایی مثل عید نوروز برای ایرانیها بود. صاحبخانه هم کلا خوشحال بود. پیرمردی بود حوالی ۵۰ سالگی. انگلیسی را روان حرف میزد. گفت آره اکثر سریلانکاییها میتوانند انگلیسی را روان حرف بزنند مثل هندیها. سریلانکا سه تا زبان رسمی دارد. زبان سریلانکایی، زبان تامیلی و زبان انگلیسی. قومیت سریلانکایی اکثریت است (گویا ۷۰ درصد). قومیت تامیلی دوم است (گویا ۲۰ درصد) و بقیه سایر اقوام. همهی تابلوهای سریلانکا هم به این سه زبان است.

خسته بودم و زود خوابیدم. صبح زود بیدار شدم. حمامم را رفتم و صبحانهی مفصل سریلانکایی را هم به رگ زدم. شیرچای و آبلیمو و روتی با مربای نارگیل و پنکیک و یک جور دیگر نان هندی و موز. جلوی اتاقم یک ایوان بود و توی ایوان یک میز غذاخوری ۳ نفره. منظرهی حیاط هم یک خانهی روستایی دو طبقهی ویلایی در آن طرف و حیاطی سرسبز که گل سرسبدش یک درخت بزرگ جکفروت بود که از بیخ زمین تا بیخ آسمان میوه داده بود.
مهاجران سریلانکایی
صاحبخانه بهم گفت برنامهات چی است. کجا میخواهی بروی؟ گفتم من مسافر یک روزهی سریلانکام. وسط دو تا پرواز بار خورده آمدهام اینجا. میخواهم یک سر کلمبو را ببینم و برگردم فرودگاه به ادامهی پروازم برسم. گفت برو ایستگاه اتوبوس نمیدانم کجا. آنجا اتوبوس اسکپرس کلمبو را سوار شو و با ۲۰۰ روپیه خودت را به کلمبو برسان. گفتم باشد. یک توک توک گرفتم به مقصد ایستگاه اتوبوسه. از فرودگاه کلمبو تا شهر کلمبو ۳۰ کیلومتر فاصله است. رفتم توی ایستگاه اتوبوس ایستادم به انتظار اتوبوس. یک آقایی آنجا بود. شروع کرد به انگلیسی حال و احوال کردن. گفتم این جوری و آن جوری. گفت آره. دو نوع اتوبوس است. یک نوع اتوبوس معمولی که از جادهی عادی میرود و حدود ۱ ساعت و نیم احتمالا توی راه خواهی بود. چون ترافیک است و این اتوبوس هم ایستگاههای زیادی توقف دارد. یک اتوبوس دیگر هم اکسپرس است که کولر دارد و از بزرگراه میرود. گفت دومی را سوار شو بهتر است. نیمساعته میرسی کلمبو. اما هر چهقدر منتظر ماندم تمام اتوبوسهای اکسپرس پر از مسافر بودند و اصلا نمیایستادند. اتوبوس هم نبودند. مینیبوس بودند. خیابان هم یک نمونهی کامل یک خیابان جنوب آسیایی. همه در حال بوق زدن. توکتوک و تریلی و کامیون و تویوتا و ماشینهای تاتا و… همینجوری در هم بر هم میرفتند. نظم خاصی برقرار نبود. فقط بوق میزدند. گفت آره، اینجا بعد از ۵ روز تعطیلات وساک اولین روز کاری است. الان هم اوج ترافیک کارمندان است. خیلی شلوغ است. خودش کارگر فرودگاه کلمبو بود. گفت من ۱۲ سال توی عربستان صعودی کار کردم. خیلی دوست داشتم آنجا را. حتی یک بچهام هم آنجا به دنیا آمد. تا سن مدرسه رفتن بچهها آنجا ماندم بعد به خاطر مدرسهی بچهها برگشتم سریلانکا. گفت دبی هم کار کردم. اما دبی خوب نبود. هر چی کار میکردم همانجا خرج میشد. اصلا فایده نداشت. هیچ ذخیرهای نتوانستم داشته باشم با کار کردن در دبی. از دبی خوشم نمیآید. تا گفتم ایران گفت آره زعفران ایران در جهان بهترین است. این را بین هندیها هم دیده بودم. هندیها همهی ادویههای جهان را در بالاترین کیفیت دارند به جز زعفران. به خاطر همین زعفران ایران در ذهنیتشان خیلی جایگاه بالایی دارد. گفت تازگیها ایرانیها را در سریلانکا زیاد میبینم. چطور شده است؟ گفتم به خاطر ویزا است. سریلانکا ویزای توریستی را برای ایرانیها آسان کرده. به خاطر همین ایرانیها دارند میآیند سریلانکا. مثلا ویزای هند ۱۰۰ دلار است. از ویزای شنگن اروپا هم گرانتر است. هندیها برای ایرانیها ولکام نیستند. اما سریلانکا ولکامتر است. به خاطر همین است.
موزه ملی سریلانکا
یک بیست دقیقه ایستادم. ساعت ۹ صبح شده بود. میخواستم بروم موزهی ملی کلمبو را ببینم. این پروژهی شخصی موزههای ملی نمیدانم خروجیاش چه خواهد بود. اما برای خودم خیلی جذاب است. تا الان موزههای ملی سنگاپور، مالزی، تایلند، اندونزی و ایران را دیدهام و تفاوتها و روایتهایشان از هویت ملی و به خصوص نحوهی چهارچوببندی تاریخ برایم خیلی جالب بوده. مقصدم موزهی ملی کلمبو بود. بیخیال اتوبوس شدم. دست به دامان تیک می شدم. گفتم توک توک بگیرم. آقای مهاجر سریلانکایی در عربستان گفت نه. توک توک هم اندازهی اتوبوس عادیها طول میکشد. ماشین بگیر که از اتوبان برود. اتوبان خلوت است. ماشینها سرعت میروند. سریع میرسی. گفتم باشد. اشتباهم در تبدیل نکردن همهی پول به روپیهی سریلانکایی کار دستم داد. به این خیال بودم که تبدیل پول آسان خواهد بود. اما کور خوانده بودم. همهی صرافیها توی فورت کلمبو بودند و همین هم باعث شد راننده یک ۴۰۰ روپیه اضافه ازم طلب کند. به علاوهی ۴۰۰ روپیه عوارض اتوبان. قصه کوتاه کنم. ساعت ۱۰ رسیدم موزهی ملی. هر کسی توی سریلانکا من را دید ازم پرسید اهل کجایی. اینجا چه کار میکنی. چند روز میخواهی بمانی. یعنی همه از دم ها. من مشکلی نداشتم. گرم و مهربان بودند. به نظرم برایم خوب هم بود. چون تنها بودم و نیاز به صرفهجویی در زمان هم داشتم.

موزهی ملیشان اما برایم نومیدکننده بود. نومیدکننده که نه. یک جوری بود. ساختمان موزهی ملی مثل سنگاپور متعلق بود به یکی از استعمارگران انگلیسی. آقای هنری گریگوری. یک مجسمهی بزرگ از این آقای گریگوری هم در میدانگاه جلوی موزه بود. در ورودی ساختمان موزه هم یک مجسمهی خیلی بزرگ از بودای نشسته قرار داشت. ساختمان موزهی ملی سریلانکا در بدو ورود دو نشانهی بزرگ داشت: ستایش استعمارگر و اهمیت بودیسم در این کشور. ساختمان بزرگی هم بود. ۱۵ بخش داشت. عجیبترین نکتهی موزهی ملی برایم این بود که در این آب و هوای بسیار گرم شرجی، در این ساختمان بسیار بزرگ که دیوارهایش جاذب گرما هستند، هیچ سیستم تهویهی مطبوعی وجود نداشت. در همهی تالارها چندین پنکه قرار داشت که اختصاصی برای نگهبان و مسئول آن تالار بودند. نداشتن تهویهی مطبوع به مثابهی یک نشانهی فقر یا به مثابهی مهم نبودن موزهی ملی؟ به نظرم هر دو درست آمد. برایشان موزهی ملی و هویت ملی انگار آن قدر مهم نبود.
برای موزهی ملی دو نوع بلیط میفروختند. موزهی ملی خالی ۱۲۰۰ روپیه. موزهی ملی به علاوهی موزه تاریخ طبیعی سریلانکا ۱۵۰۰ روپیه. موزهی تاریخ طبیعی سریلانکا افتضاحترین موزهای بود که به عمرم رفتم. خیلی جوک بود. کلی از جانوران سریلانکا را تاکسیدرمی کرده بودند و با یک عالم توضیحات چاپشده گذاشته بودند کنار هم. همین و همین. البته که اشتباه من بود رفتن به این موزه و همهی توریستها مثل بچهی آدم میروند به دل جنگلهای سریلانکا و همهی این جانوران را از نزدیک و به صورت زنده میبینند.

میدان استقلال سریلانکا
بعدش یک موتور گرفتم رفتم میدان استقلال کلمبو. ۱ کیلومتر فاصله داشت. هوا یک جوری گرم بود که تابش را نداشتم پیاده بروم. موتوریه آمد. یک کلاهکاسکت بهم داد گفت بذار سرت. گفتم نزدیک است. ۵ دقیقهای میرسیم. نمیخوام. تو کتش نرفت. گفت نه باید بگذاری سرت. گفتم باشد. میدان استقلال کلمبو حال و هوای خوبی داشت. یک حس آرامش غریبی داشت. در ورودی میدان یک مجسمهی بزرگ از آقای سنانایاکه (اولین نخستوزیر سریلانکا بعد از استقلال در سال ۱۹۴۸) قرار داشت و پشتش هم یک تالار پرستون بدون دیوار باشکوه. موزهی ملی سریلانکا این قدر افلیج بود که حتی در مورد استقلال این کشور از بریتانیا هم هیچ روایتی نداشت. از پلههای باشکوه تالار استقلال بالا رفتم. حس بالا رفتن از پلههای تخت جمشید را داشت. به خصوص که دور تا دورش هم پر بود از مجسمههای شیر. وارد تالار که شدم دیدم در بالای تالار زیر سقف، پر است از حدود ۳۰ و خردهای تابلوی کندهکاری شده از داستان زندگی بودا. این داستان زندگی بودا در دیوارهای ساختمان اصلی موزهی ملی تایلند هم قرار داشت. آنجا نشسته بودم از تک تک تابلوها عکس گرفته بودم. اما این بار دیگر برایم تکراری بود. ولی برایم جالب آمد. یعنی راستش معماری میدان استقلال برایم خیلی دلنشین آمد. مجسمهای از اولین نخستوزیر. یک بنای باشکوه پرستون به نشانهی استقلال و استواری یک کشور. وقتی وارد تالار میشدی میدیدی که زیر سقف مجسمههای حکاکیشدهی داستان زندگی بودا قرار دارد. به این نشانه که این کشور در باطن خود عمیقا بودایی است. اطراف میدان استقلال هم خالی از ساختمان و بازار بود. یک پارک بزرگ بود و یک زمین سبز بزرگ (آکادمی کریکت سریلانکا فکر کنم) و پشت میدان هم یک طاق و چند ساختمان سفید بسیار زیبا که همگی رستوران بودند و کافه و دلنشین. وقتی از چند پله بالا رفتم نسیمی که میوزید حالم را خوش کرد. شرجی هوا بود که اذیت میکرد. وزیدن نسیم همین شرجی را به خنکایی دلنشین تبدیل میکرد. چند دختر و پسر تنهایی کنار ستونها نشسته بودند و دل به نسیم و آرامش آنجا داده بودند. من هم چند دقیقهای نشستم و استراحت کردم. بعد با خودم گفتم حالا بروم معبدهای کلمبو را ببینم یا برج لوتوس؟ جستوجو کردم. توی موزهی ملی هم مجسمههای زیادی از بودا دیده بودم و از دیدن این همه بودا دیگر خسته شده بودم. بیخیال شدم. گفتم بروم برج لوتوس و بعد هم برگردم فرودگاه.

برج لوتوس سریلانکا
برج لوتوس بلندترین برج آسیای جنوبی است. ۳۸۴ متر ارتفاع دارد. خیلی ساده بود. یک برج بلند با بدنهی سبز که قسمت بالاییاش شبیه لالهی مردابی بود. دیدم بلیط آسانسور و رفتن به بالای برج ۲۰ دلار آمریکا درمیآید برایم. بی خیال شدم. همان طبقهی اول و بازار و صنایع دستی سریلانکا یک چرخ زدم. یک چند دقیقه در کنار رود استراحت کردم. بعد هم یک توک توک گرفتم به مقصد فرودگاه. دیگر وقتی برای رفتن به ساحل نداشتم. تنها هم بودم و دل و دماغش را نداشتم.

توک توک آخرم در سریلانکا من را از ترافیک کلمبو به فرودگاه رساند. یک مسافت حدودا ۳۰ کیلومتری که ۱ ساعت و ربع طول کشید. چون ترافیک بود و شلوغ و خر تو خر. راننده جوانی بود که موبایلش را در هلدر کنار فرمان جا داده بود. پسزمینهی موبایلش هم یک عکس دونفره از خودش و عشقش بود. در قسمت بالای سرش، سمت راست یک ضبط صوت قرار داشت. در سمت چپ یک در صندوقچهچی خیلی کوچک با قفل (مثل داشبورد ماشین) و در قسمت وسط هم سه مجسمهی طلایی رنگ از بودا. با توک توک توی ترافیک کلمبو چنان لایی میکشید که من گرخیده بودم. توی جادهی کلمبو به فرودگاه هم جلوی کامیون و تریلی و اتوبوس لایی میکشید. یک جا به راننده گفتم من وقت کافی دارم و ترافیک را برای رسیدن به فرودگاه در نظر گرفتهام. ریلکس باش و آرام برو. راست هم گفته بودم. اما گویا نمیتوانست بدون لاییکشیدن رانندگی کند. سرعت ماشینها کم بود. توک توک کوچولو بود و به راحتی از هر سوراخی رد میشد. جلوی کامیونها که میرفت من واقعا میترسیدم چون مطمئن بودم که رانندهی کامیونه اصلا ما را نمیبیند که جلویش آمدهایم. اما حرکت کامیونها و اتوبوسها در سریلانکا اینقدر لخت و کند بود که فکر کنم از قصد این جوری بودند تا حادثهای پیش نیاید. اکثریت وسیلهی حمل و نقل هم توک توکها بودند. بعد ماشینهای کوچولوی ژاپنی و هندی به خصوص یک سری مدلهای سوزوکی. کوچکترین تویوتا که فکر کنم تویوتا یاریس است که در مقایسه با این ماشینها بزرگسایز است. اتوبوسها همه مارک لیلاند و بسیار قدیمی. کامیونها هم شبیه کامیونهای پاکستانی، تزیین شده و در خیلی از موارد بدون در. کلا کامیونها در نداشتند و این در نداشتن به نظرم بخشی از تهویهی مطبوع این کامیونها بود. باد بیشتری وارد فضای کابین میشد. خطرناک هم نبود فکر کنم. با آن وضع ترافیک بعید میدانم حداکثر سرعت حتی در جادههای بین شهری به بالای ۵۰ کیلومتر برسد. توک توکی که من را به فرودگاه رساند هم با همهی تیزرفتاریاش حداکثر سرعتش ۵۰ کیلومتر بر ساعت بود و متوسط سرعتش حدود ۲۷ کیلومتر بر ساعت. یعنی اصلا توک توکها یک جوری طراحی شدهاند که به بالاتر از ۵۰ کیلومتر بر سرعت نمیرسند. با این حال با ۵۰ کیلومتر سرعت هم توک توک من در اکثر مواقع در لاین سرعت قرار داشت و فقط هر از گاهی یک ماشین برایش بوق میزد که برو کنار و آن ماشینه هم حداکثر ۶۰-۷۰ تا سرعت میرفت. آخرهای مسیر هم باران بارید. توکتوکها یک پردهی جانبی هم دارند برای حفاظت در برابر بارانهای شدید استوایی. باران آن قدر شدید نبود و راننده هم بهم نگفت که پرده را بکش. خودم را کمی به وسط توک توک جابهجا کردم و قطرههای باران بهم نخوردند. خیلی زود هم رسیدم.
پروازم از سنگاپور به کلمبو پر بود از خانوادههای پر از بچهی هندی و پرسروصدا.
پروازم از کلمبو به دبی پر بود از کارگرهای مهاجر هندی و سریلانکایی. اکثرشان باروبنهی زیادی نداشتند. یک کولهپشتی خیلی سادهی مشخصا ارزانقیمت که فکر کنم فقط لباس زیر تویش بود. خودشان و خودشان. آماده برای رفتن به امارات و کار و پول فرستادن برای خانواده در هند و سریلانکا. این یکی پرواز خیلی ساکت بود.
از دبی به تهران همهی مسافرها ایرانی و افغانستانی و سوری و چینی شدند. ایرانیها چند دسته بودند. یک دسته دانشجوهایی که عموما از کانادا و اروپا داشتند برمیگشتند. لباسهای گرمی که تنشان بود داد میزد از یک کشور سرد مثل کانادا دارند برمیگردند. یک دسته آدمهای تنهایی بودند که برای کار وتجارت رفته بودند دبی. یک دستهی خیلی پرسروصدا هم توریستهای ایرانی بودند. مشخصا یک گروه ۸-۹ نفره بودند که در طول پرواز بلند بلند حرف زدنشان از خانوادههای هندی توی پرواز اول هم به نظرم بدتر بود. یا حداقل شاید چون من محتوای حرفهایشان را میفهمیدم برایم مشمئزکننده به نظر رسید. یک گروه دختر پسری بودند که از تجربهی سکس و عرق خوردن و اینهایشان در سفر بلند بلند حرف میزدند و این که امیدوارند در تهران بابای بچههای تولیدشده مشخص باشد و این حرفها. این حجم از بلند بلند حرفزدنشان برای من خستهکننده بود. چون مشخصا مثل خانوادههای هندی نبودند که فقط با هم حرف زده باشند. لذت میبردند ازین که دیگران را از محتوای حرفهایشان مطلع کنند. یک جایی حوالی شهربابک و یزد جریانهای هوایی ناپایدار شد و هواپیما لرزشهای شدید داشت. وسط حرف زدن این دخترپسرها هم بود. نمیدانم کی شروع کرد با موبایلش با صدای بلند قرآن پخش کردن. شاید ۲۰ دقیقهای داشت قرآن پخش میشد و آدم یاد مراسم عزا میافتاد. با خودم گفتم اسیر سروصداها نشو. اکثریت ایرانیهای این پرواز این دو گروه نیستند. نگاه کن. این دو گروه اکثریت نیست. دچار خطای شناختی نشو. ولی این دو گروه خستهکننده بودند واقعا. افغانستانیهای در رفت و آمد بین ایران و اروپا هم فکر کنم دیگر این روزها اکثریت مشتریهای بخش اتباع غیرایرانی فرودگاه بینالمللی امام خمینی را دارند شکل میدهند. همین دیگر.