سفر به جی -۱

کوله‌ام را بستم و تنها راه افتادم. اولین بارم بود که مسیری کمی دور به شهری غریب را تنها می‌رفتم. ‏

و باید هم تنها می‌رفتم. ‏

‏۵ صبح راه افتادم. ماشینم را پشت‌نویسی کرده‌ام. پشت شیشه‌ عقب نوشته‌ام: هر چیز که در پی آنی آنی… وقتی راه می‌افتادم به ‏جمله‌ی پشت ماشین فکر می‌کردم و توی جاده از خودم می‌پرسیدم بقیه هم می‌فهمند این جمله را؟!‏

‏ ۶:۳۰ صبح قم بودم. هنوز آفتاب نزده بود. صحرا منتظرم بود و شوق رفتن داشتم و به تنهایی فکر نمی‌کردم. یک ربعی کنار ‏عوارضی قم چرت زدم و بعد چای خوردم و دوباره راه افتادم. فیکس ۱۲۰ تا می‌رفتم. سرگرمی‌ام این بود که جوری ۱۲۰تا بروم ‏که بوق بوق سرعت غیرمجاز بلند نشود. مثل بازی‌های سنجش اعصاب برنامه‌های تلویزیونی دهه‌ی ۷۰ که باید عصایی را روی ‏مارپیچ‌هایی عبور می‌دادند بدون آن‌که عصا به میله‌ها بخورد و بوق بوق کند. از قم تا کاشان جاده برهوت بود. حتا تریلی‌‌ها و ‏کامیون‌ها (بالانشین‌های جاده) هم خبری ازشان نبود. وسط اتوبان قم کاشان آفتاب زمستانی مثل زرده‌ی یک نیمروی عسلی ‏طلوع کرد. و بعد فقط آهنگ‌های ضبطم بودند که من را حالی به حالی می‌کردند. تنها بودم و تنها می‌راندم و صدای ضبط ماشین را ‏تا به آخر بلند کرده بودم و به کل از جهان بیرون رها شده بودم. جهان بیرون فقط سلسله مناظر یکنواختی بود که با سرعت ‏‏۱۲۰ تا از جلوی چشم‌هایم کنار می‌رفتند. داریوش برایم سنگین خواند, بعد پوررضا برایم آهنگ‌های گیلکی خواند. با مهستی ‏مثل تموم عالم حال منم خرابه را بلندخوانی کردم و از نطنز رد شدم و یکهو که عوارضی اصفهان وسط جاده پیدایش شد تعجب ‏کردم. به صحرا گفتم که من آمده‌ام. و بعد همراه تریلی‌ها و کامیون‌های جاده‌ی میمه- اصفهان شدم و از شاهین‌شهر و پالایشگاه ‏گز برخوار و نیروگاه دودآلود آن دوردست رد شدم و به ورودی شهر اصفهان رسیدم. از جلوی ترمینال کاوه رد شدم و کنار ‏پارک محلی اول بزرگراه شهید ردانی‌پور اتراق کردم. صبحانه‌ی دیرهنگام را به بدن زدم: نان و عسل و کره و شیرکاکائو. هیچ ‏برنامه‌ای نداشتم جزء آن که صحرا را ببینم.‏

@@@

راه افتادیم به سمت کوچه‌پس‌کوچه‌های جلفا. قرارمان راه رفتن بود. ما با راه رفتن شروع کرده بودیم و با راه رفتن ادامه پیدا ‏می‌کردیم. ‏

خاقانی و محله‌ی جلفا پولدارنشین اصفهان بود و مثل محله‌های پولدارنشین تهران تنگ و باریک. ولی اولین چیزی که آدم را ‏می‌گرفت پیدا بودن آسمان بود. شهرداری اصفهان بلندمرتبه‌سازی را در محله‌های قدیمی ممنوع کرده بود. یک ممنوعیت دیگر ‏هم داشت که دوستش داشتم. ساختمان‌ها نباید در نمای ظاهری خودشان صد در صد سنگ به کار ببرند. ساختمان‌های با نمای ‏آجر سه سانتی و آجری یک حس سادگی غریبی به آدم منتقل می‌کرد. البته شهرداری اصفهان هم مثل تهران در قبال دریافت ‏پول از قوانینش کوتاه می‌آمد و نتیجه‌اش چند خانه‌ با نمای زشت سنگی در هر کوچه بود. هنوز هم نمی‌فهمم که چرا ایرانی‌ها در ‏نمای ساختمان‌های‌شان سنگ‌های بزرگ به کار می‌برند. الکی ساختمان را سنگین می‌کنند،‌ الکی ساختمان را به نشست کردن ‏وامی‌دارند،‌ الکی بعد از چند سال سنگ‌های‌شان دانه دانه می‌افتد و جان عابرین پیاده را به خطر می‌اندازد و الکی مجبور می‌شوند ‏که کلی پول خرج کنند و سنگ‌ها را به خانه‌شان پیچ کنند… ساختمان‌های نما آجری و سه سانتی دوست‌داشتنی بودند.‏

جلفا ارمنی نشین اصفهان است و این را می‌شد از عروسک‌های بابانوئلی که خانه به خانه از بالکن‌ها آویزان بودند فهمید. ‏شاه‌عباس صفوی ۴۰۰ سال پیش عده‌ی زیادی از ارامنه‌ی منطقه‌ی جلفای آذربایجان را همراه خودش به اصفهان آورده بود. به ‏آن‌ها اسکان داده بود و آن‌ها را در عمل به دین خودشان آزاد گذاشته بود. نتیجه‌ی آن چه بود؟ اصفهان،‌شاه شهر‌های جهان در ‏قرن ۱۶ میلادی با استعداد غریب ارامنه در امر تجارت و بازرگانی روز به روز پررونق‌تر شده بود. ارامنه‌ی جلفا در اصفهان ‏کلیساهای زیادی ساختند و از آن طرف هم دروازه‌های تجارت را به روی اصفهان گشودند. نکته‌ی جالبش این است که منطقه‌ی ‏جلفای اصفهان بعد از ۴۰۰ سال هنوز هم اعیانی‌نشین است.‏

کوچه‌ی سنگتراش‌ها پر بود از خانه‌های قدیمی. صحرا دانشکده‌های دانشگاه هنر اصفهان را که در کل محله پراکنده بودند هم ‏نشانم داد. خانه‌های قدیمی جدا از هم را با حوض بزرگ وسط‌شان و اتاق‌های بی‌‌شمار دور حوض کرده بودند دانشکده‌های ‏مختلف. دانشکده‌های دانشگاه هنر اصفهان تا پشت میدان نقش جهان هم ادامه داشتند. پراکنده بودن دانشکده‌ها هم حسن بود ‏و هم عیب. عیبش این بود که یک هویت مشترک به نام دانشگاه هنری‌های اصفهان را به وجود نمی‌آورد. خوبی‌اش این بود که ‏بدجور با بافت معماری و هنری و تاریخی اخت می‌شدند و در فضای مربوط درس می‌خواندند.‏

کوچه‌های تنگ و باریک و سنگ‌فرش جلفا دوست‌داشتنی بودند. فقط عبور ماشین‌ها آدم را اذیت می‌کرد. ماشین‌ها هر چند زیاد ‏نبودند،‌ اما همان عبور گاه به گاه‌شان آدم را اذیت می‌کرد. پریشان می‌کرد.‏

اصفهان است و مادی‌های این روزها بی‌آبش. در بافت سنتی که راه می‌روی جا به جا با مادی‌ها روبه‌رو می‌شوی: جوی‌هایی که ‏مثل رودخانه‌هایی کوچک با انحناهایی زنانه در وسط کوچه‌ها و خیابان‌های سنتی اصفهان جا خوش کرده‌اند. مادی‌ها برای تقسیم ‏آب زاینده‌رود در شهر طراحی شده‌ بودند. می‌گویند طرح شیخ بهایی بوده و حتا افسانه ساخته‌اند که به خاطر حضور مویرگی ‏مادی‌ها در اصفهان این شهر نسبت به زلزله مقاوم شده است. وسط چله‌ بزرگه‌ی زمستان بودیم و هوای اصفهان بهاری بود،‌ولی ‏مادی‌های منطقه‌ی جلفا خالی از آب بودند. کنار مادی نزدیک خیابان مطهری،‌ ۲ پسر زیر درختی نشسته بودند و گیتار می‌زدند. ‏کمی جلوتر،‌ کنار مادی شایج نشستیم و سیب خوردیم. و برای ادامه‌ی روزمان و روزهای آینده برنامه‌ریزی کردیم که کجاها ‏برویم و چه‌قدر زمان صرف کنیم…‏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *