سفر به جی – ۲

ناهار را نزدیک کلیسای وانک توی رستوران خوان‌گستر به بدن زدیم. از آن رستوران‌هایی بود که دربان دارند و صحرا می‌گفت ‏برای اصفهانی‌ها مثل رستوران نایب تهرانی‌ها می‌ماند و مهمان صحرا شدم. و خب گران بود…‏

بعد راه افتادیم به سمت کلیساهای جلفا. جلفا پر است از کلیسا و کافه‌های دنج. همه‌ی کلیساها قابل بازدید نیستند. از جلوی ‏چندتای‌شان رد شدیم که بسته بودند. صحرا یادش رفته بود کارت معماری‌اش را بیاورد. با کارت معماری‌اش می‌شد وارد همه‌ی ‏کلیساها شد. بیشتر دوست داشتم وارد فضایی شوم که نیمکت‌های کلیسا و دعاخوانی کشیش‌ها و اتاقک اعتراف را ببینم. نکته‌ی ‏جالب کلیساهای جلفای اصفهان این بود که از همه‌ی فرقه‌های مشهور مسیحیت (کاتولیک‌ها،‌ پروتستان‌ها و ارتدوکس‌ها) کلیسا ‏وجود داشت. ‏

کلیسای بیت‌اللحم برای بازدید عموم باز بود. بلیط ورودی‌اش نفری ۲ هزار تومان بود. ولی خبری از نیمکت و کشیش و اتاقک ‏اعتراف نبود. از در چوبی قدیمی که می‌گذشتی،‌ صدای در حال پخش گروه کر کلیسا تو را یاد فیلم‌های کیشلوفسکی می‌انداخت. ‏و همان حس رعب و وحشتی که عکس‌های کلیساهای قرون وسطایی به آدم القا می‌کنند.

دیوارهای بلند ۴ طرف کلیسا پر بود از نقاشی‌های بهشت و جهنم و عیسی‌مسیح و به صلیب کشیده شدن و شام و آخر. بهشتی ‏که در آن همه آرام و متین کنار هم نشسته بودند و جهنمی که پر بود از زنان برهنه‌ی در حال مجازات شدن و مردانی که سر و ‏ته شده بودند و کوزه‌های اسید به سوی وسط پاهای‌شان روانه. ‏

در قسمت محراب (؟!) کلیسا هم تابلو فرشی از عیسی مسیح بود. نقاشی‌های دیوارها را کنار می‌گذاشتی کلیسا شباهت غریبی ‏داشت به مسجد. دیوارها بالا می‌رفتند و می‌رسیدند به طاق‌ها و بعد به گنبدی که در نقش و نگارهای و پنجره‌های نورگیرش مثل ‏مسجد بود. فضای کلیسا تیز و رعب‌انگیز نبود. (به جز آهنگ در حال پخش که آن هم بعد از مدتی فقط حس شکوه را به تو القا ‏می‌کرد.) تنها فرقش با مسجد نقش و نگارهای آدمیان بر دیوارها بود. ‏

بیرون کلیسا، نمای آجری و گنبددار کلیسای بیت‌اللحم بیش از هر چیز شباهت دین‌ها به هم و یکی بودن‌شان را به تو یادآوری ‏می‌کرد. ‏

بعد راه افتادیم به سوی کلیسای وانک که بزرگ‌تر بود و بلیط ورودی‌اش ۵۰۰۰ تومان. کمی در محوطه‌ی کلیسا نشستیم و ‏حرف زدیم. ناقوس کلیسا و گنبد آجری‌اش حس سادگی غریبی را به آدم القا می‌کرد. مثل خیلی از جاهای دیدنی دیگر ایران، ‏جاهای به نظر خوب شده بود برای امور اداری و ورود عموم ممنوع بود. مثلا ما دوست داشتیم برویم طبقه‌ی دوم و از بالا از نمای ‏بیرونی کلیسا عکس بگیریم. ولی ممنوع بود. بعدها فهمیدم که قسمت اداری کلیسای وانک یک فرقی با قسمت اداری مثلا کاخ ‏گلستان تهران دارد. این که قسمت اداری کلیسای وانک مرکز خلیفه‌گری ارامنه‌ی جنوب ایران است و ارامنه برای کلیه‌ی ‏کارهای‌شان (مثلا عقد ازدواج) می‌آیند این‌جا. در حالی‌که در تهران تو هیچ وقت نمی‌فهمی که اداری‌های کاخ گلستان چه کار ‏خاصی انجام می‌دهند که ورود برای عموم ممنوع شده است.‏

اول رفتیم موزه‌ی کلیسای وانک. یا درست‌ترش: موزه‌ی خاچاطور کساراتسی. موزه‌ای شامل چند بخش در مورد تاریخ ارامنه‌ی ‏ایران. ماشین‌چاپ قرن هجدمی برای چاپ انجیل و زبور و کتاب‌های مذهبی دیدنی بود. بر بالای ماشین چاپ مجسمه‌ی بزرگی ‏از یک عقاب فلزی را جاساز کرده بودند. برای قشنگی،‌هر چند بی‌ربط که نشان از ارزشمند بودن ماشین‌چاپ داشت. لباس‌های ‏سنتی ارامنه و عروسک‌های زشت دارا و سارا و بعد ردیفی از تابلوهای نقاشی.

نقاشی “جزیره و دریاچه سوان” بدجور من را ‏گرفت. رنگ غالب بر فضای بزرگ تابلو سورمه‌ای بود و کلیسای لب دریاچه و کوه دوردست یک حس شکوه غریبی را در من ‏زنده می‌کرد و اصلا نمی‌دانستم چرا وسط آن همه تابلوی نقاشی با این یکی این جور ارتباط برقرار کردم. یک چیزی هست که ‏من اسمش را می‌گذارم نیروی اعجاب‌انگیز زحمت کشیدن. مطمئنا من مشابه آن تابلوی نقاشی عکس‌های زیادی دیده بودم. ‏عکس‌هایی که با دوربین‌های عکاسی تا بن دندان مسلح گرفته شده بودند. ولی همه‌ی آن عکس‌ها یادم رفته بود. من آن لحظه، ‏کنار صحرا روبه‌روی تابلوی نقاشی ایستاده بودم و حس دم‌دمه‌های سحر و آن حالت گرگ و میش پایان یک شب مهتابی را ‏داشتم. رنگ روغن تابلوی نقاشی و بزرگی‌اش یک حسی را به من می‌داد که مطمئنا تا مدت‌ها فراموشش نخواهم کرد. اگر آن ‏تابلو فقط پوستر یک عکس بود،‌ من سریع می‌گذشتم و احتمالا سریع فراموش می‌کردم. ولی زحمتی که پای کشیدن آن تابلو ‏رفته بود، آن را در جانم حک می‌کرد. کارهایی که با زحمت انجام می‌شوند، روی آدم تاثیر می‌گذارند. در روح آدم حک ‏می‌شوند… ‏

آن طرف‌تر ردیفی از انجیل‌های قدیمی بود. انجیل‌هایی با نقاشی‌های رنگی که بر پوست نوشته شده بودند و دیدنی بودند. صحرا ‏یاد جمله‌ای از فیلم ۲۱ گرم افتاد که از آن دعاهای دوست‌داشتنی بود: یکی از فرازهای انجیل: خدایا نمی‌خواهم مشکلاتم را ‏برایم حل کنی به من شمشیری قوی عطا کن تا به جنگ مشکلاتم بروم.‏

یادبود نسل‌کشی ارامنه در ترکیه و کتاب‌ها و عکس‌های مربوطه هم آدم را تکان می‌داد. ناخودآگاه آدم آن را مقایسه می‌کرد با ‏آشوویتس و یهودی‌ها و از مظلومیت ارامنه دلگیر می‌شد. طبقه‌ی دوم به هنرهای تجسمی اختصاص داشت و بخشی هم به یپرم ‏خان، یاور ستارخان در انقلاب مشروطیت.‏

بعد رفتیم سراغ کلیسای وانک. یا درست‌ترش: کلیسای هوسپ آرماتاتسی. از کلیسای بیت‌اللحم بزرگ‌تر بود. ولی ساختار مثل ‏همان بود. دیوارهایی بلند که به گنبدی ایرانی و پرشکوه ختم می‌شد. بر دیوارهای بلند همه طرف کلیسا هم نقاشی‌هایی از ‏طبقات بهشت و جهنم و قدیسان و عیسی‌مسیح. و در قسمت محراب کلیسا هم نقاشی‌هایی از عیسی مسیح و حواریون. وقتی وارد ‏کلیسا می‌شدی، ناخودآگاه بی‌خیال زیر پایت می‌شدی. ناخودآگاه سرت بالا می‌رفت و به نقاشی‌ها خیره می‌شد و از پس نقاشی‌ها ‏می‌گذشت و به انحنای طاق‌های بالای دیوارها و بعد گنبد می‌رسید. نگاهت از ۴دیوارها و گوشه‌های فراوان لیز می‌خورد و ‏می‌رسید به مرکز گنبد بالای سرت. یک جور از کثرت به وحدت رسیدن و فلسفه‌ی گنبد در معماری ایرانی همین است اصلا.‏

تمامی نقاشی‌ها بازسازی‌شده و خوش‌آب و رنگ بودند. محیط درونی کلیسای وانک با آن همه نقاشی جشنواره‌ای از رنگ شده ‏بود و اصلا آدم یادش می‌رفت که از اتاقک اعتراف و دعا خواندن سراغ بگیرد. کمی احساس اغراق‌شدگی داشتم. کارکرد مذهبی ‏کلیسا زیر بار آن همه رنگ فراموش شده بود. آن قدر فراموش که من برانگیخته نشدم که بروم تاریخ کلیسا را یاد بگیرم… ولی ‏قشنگ بود. همین را می‌شود گفت….‏

بیرون کلیسا، گوشه‌ی حیاط،‌ پشت ناقوس کلیسا شمع‌خانه بود. اتاقکی کوچک با میزی در وسط که پر بود از شمع. دو تا شمع ‏روشن کردیم و بعد راه افتادیم به سمت کافه‌های جلفا…‏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *