وسط این روزهای نکبتی، این خبر برایم خوش بود که بالاخره کتابخانهی دانشگاه ملی سنگاپور کیساستادی ما در مورد تابعیت مادر ایرانیها را منتشر کرد:
https://scholarbank.nus.edu.sg/entities/publication/bc8ce16b-1292-4a67-912b-e5797a72157a

جایزهی مسابقهی کیس استادی دانشگاه خیلی وسوسهبرانگیز بود. ۴۰۰۰ دلار جایزهی کمی نبود. از آن طرف هم خیلی دلم میخواست مجموعه تجربههایم در دیاران و پروژههای مختلفش را مستند کنم. با خروجم از دیاران و رفتن به سنگاپور عملا پروندهی دیاران بسته شده بود. چند ماه اول هم دورادور مواظب بودم. اما بعدش نامردیهایی دیدم که ترجیح دادم پروندهاش را ببندم. وضعیت جامعهی ایران هم جوری شتابناک به سوی قهقرا رفتن بود که واقعا نمیتوانستم دیگر برای امور مهاجران در ایران عقلانیتی متصور شوم.
برای من بستن پروندهی یک کار مصادف است با مستندسازی و نوشتن. توی ذهنم فکر این را داشتم که یک کتاب بنویسم از پروژههای مختلف آن سالها. ولی خب، ذهنم هیچ وقت مجموع نشد. پروژهی موفقمان، تابعیت مادرایرانیها بود. شکستخوردهها هم الی ماشاالله. توی ذهنم گفتم انگیزهی خوبی است. حداقل یک مقالهی ۱۶-۱۷ صفحهای انگلیسی بنویسم، شاید ازش چند دلار هم پول درآمد. ولی میدانستم که کار خودم به تنهایی نیست.
بین همکلاسیها یک دختر آلمانی بود که خیلی دغدغههای حقوق بشری داشت. دانشجوی جانهاپکینز بود و برای اکسچنج آمده بود سنگاپور. کلا همکلاسیهای اروپاییمان خیلی آرمانگرا بودند و دغدغههای محیط زیستی و حقوق بشری ازشان میبارید. داریا را همان روزهای اول باهاش آشنا شده بودم. برایش ایده را مطرح کردم.
اولش ناز کرد که یک نفر دیگر هم به من پیشنهاد داده که دو نفری برای مسابقهی کیس استادی مقاله بنویسیم. به من وقت بده فکر کنم ببینم کدام موضوع برایم راهدستتر است. گفتم باشد. بعد گفت موضوع کار تو خیلی برایم جذاب است. بزن بنویسیم. یکی دو تا جلسه گذاشتیم و برایش توضیح دادم داستان چه بوده. محیط ایران چه شکلی است. وضعیت مهاجران افغانستانی در ایران چگونه است. محدودیتهای کار کردن در ایران چطور است.
یک مشکلی که داشتیم، نبود منابع انگلیسیزبان بود. این برایش عذاباور بود. دیوانهاش میکرد که چرا چیزهایی که من میگویم توی زبان انگلیسی هیچ چیزی در موردشان نیست. استاد راهنمای کیساستادیمان هم مارینا شده بود. دو سه تا جلسه هم با مارینا رفتیم. مارینا میگفت که اشکالی ندارد که منابع فارسی زبان باشند. میگفت این هم یک جور استعمار است که فقط منابع انگلیسی زبان مورد قبول باشند.
خلاصه من یک خرده کار را جلو بردم، دیدم داریا مثل روزهای اول پیش نمیآید. سریش بازی درآوردم که چه کار میکنی و اینها. آخرش گفت خیلی معذرت میخوام. من نمیتوانم ادامه بدهم و درسهام زیاد است و فلان و بیسار. خیلی شرمندهطور معذرتخواهی کرد. یعنی یک جلسه ست کردیم و نیم ساعت حرف زد و معذرتخواهی. با دوستپسرش توی آلمان به مشکل برخورده بود و باید ترم بعد برای جانهاپکینز هم پایاننامه مینوشت و تحت فشار روحی بود و ازین حرفها. دیگر چیزی نگفتم. رها کردم. توی دلم هم به اروپاییها فحش دادم که رفیق نیمهراهند و روی دیوارشان اصلا نمیشود یادگاری نوشت.
یک همکلاسی مالزیایی داشتم. توی اینستاگرام دنبالش کرده بودم. یکهو دیدم یک استوری گذاشته در مورد تغییر قانون تابعیت مالزی در مورد حق زنان مالزی برای انتقال تابعیتشان به فرزندانشان وقتی شوهر خارجی دارند. بیدرنگ برایش پیام دادم. با هم یک جلسه گذاشتیم و صحبت کردیم.
جینگ از چینیتبارهای مالزیایی بود و هر چهقدر داریا دنگ و فنگ ذهنی داشت، او خیلی راحت موضوعات را میشنید و میپذیرفت. خودش توی وزارت دادگستری مالزی کار میکرد. با قصهی تغییر قانون ایران دورادور آشنایی داشت و از آن بهتر کاملا طرز برخورد حکومت و اجرای قانون برایش آشنا بود. میگفت توی مالزی هم همین جوری است. قانون را اجرا نمیکنند. میگویی چرا؟ میگویند خطر امنیتی دارد. خیلی هم شاکی بود از مالزی.
جینگ یک ویژگی جالب داشت. این را بعدها همهجا ازش دیدم. توی تمام جلسات، لپتاپش را جلویت باز میکرد. با دقت به حرفهایت گوش میداد و تند تند یادداشت برمیداشت. یعنی حرف زدن تو مصادف بود با تق تق کلیدهای لپتاپش. خیلی هم دستش تند بود. یعنی کلا فرفره بود. تمام داستانهایی که برای داریا چند هفته طول کشیده بود با او یک ساعته جلو رفت.
برایش چند تا فایل فرستادم و صحبت کردیم و نسخهی اول را تهیه کردیم. دو سه تا جلسه هم با مارینا رفتیم. مارینا بعدها ازم سر یک داستان دیگری خیلی دلخور شد. یعنی من هم ازش دلخور شدم راستش. کاری نداریم. جینگ را خیلی دوست داشت. اصلا اگر جینگ نبود فکر کنم کار کامنت دادن به کیس استادی ما را هم رها میکرد. سه چهار تا نسخه نوشتیم و رفت و برگشت و اینها. فرستادیم برای مسابقه.
نسخهی نهایی را که فرستادیم مارینا گفت دمتان گرم، کارتان خیلی خوب بود. اما انتظار برنده شدن نداشته باشید. گفتم چرا؟ گفت اولا اینکه موضوع کارتان خیلی حقوق بشری است و داورها به موضوعات اقتصادی علاقه دارند اینجا. ثانیا هم که کیستان در مورد ایران است. اینجا در مورد ایران خیلی حساسیت وجود دارد و بعید میدانم که یک کیس استادی در مورد کشور ایران را بخواهند برجسته کنند.
برنده هم نشدیم. نمیدانم مارینا راست گفته بود یا کار ما خیلی چرند و پرند بود. اتفاقا یکی دیگر از برندهها، موضوع کیس استادیاش مهاجرت اقتصادی چینیها بود.
مارینا گفت ازشان بپرسید که آیا حق مالکیت با خودتان است؟ اگر گفتند این کیس استادی را نمیخواهیم بیاورید پیش خودم میفرستم چند تا جورنال اروپایی آمریکایی چاپ شود. نامه زدیم به هیئت داوران. فقط میخواستیم تاییدیهی حقوق مالکیت بگیریم. برگشتند گفتند کیس استادیتان خوب است. فقط باید کمی اصلاح کنید تا قابل انتشار شود.
گفتیم باشد. راستش خودم هم دیگر خیلی خسته شده بودم. حال و حوصله نداشتم تغییرات بنیادین دیگری بدهم. یکی از استادها یک عالمه کامنت فرستاد که باید این جوری روایت کنید و این را اضافه کنید و فلان و بیسار. کلا یک چیز دیگر میشد آنجوری. من جانش را نداشتم. جینگ بر عهده گرفت. با کمک چت جی پی تی خیلی از تغییرات مد نظر استاده را اعمال کرد و فرستادیم و یک بار دیگر هم رفت و برگشت داشتیم تا اینکه نهایتا ایمیل زدند که کیس استادیتان توی کتابخانهی دانشگاه آپلود شده است.
حالا نمیدانم کیس استادی را میشود مقاله بینالمللی حساب کرد یا نه. راستش این قدر هم تغییر داشت و اینها که اصلا نمیدانم این همانی است که بار اول دلم میخواست یا نه.ولی خب، این توان من بود برای جمعبندی آن چند سال. خوب یا بد، آخرین صفحهاش را هم ورق زدم و کتاب را بستم.
این جوری به خودم گفتم که دانشگاه ملی سنگاپور و بنیاد لی کوآن یو، هزینهی دو سال از زندگی من را داده و امکاناتی برای من فراهم کرده که کشور خودم هرگز هرگز هرگز برای من فراهم نکرد. نوشتن این کیس استادی حداقلیترین کاری بود که من در قبال مهر آنان میتوانستم برایشان بکنم.