ایرانایرتور لعنتی

کولهام را میاندازم روی دوشم. دستهی چمدان خلبانیام را با دست چپ و پلاستیک نانها را با دست راست میگیرم و پشت سر حمید وارد سالن فرودگاه میشوم. اولین بار است که از فرودگاه امام میخواهم سوار هواپیما شوم. فرودگاه امام همیشه برایم محل بدرقه بوده. محل فرستادن رفقا به آن سوی آبها و آخرین خداحافظی و گپ و گفتها و مرور خاطرات گذشته برای سبک کردن بار خداحافظی. همیشه فکر میکردم خودم بیبدرقهکننده باید بروم.
فرودگاه حالت نیمهتعطیل دارد. به شلوغی سالهای پیش نیست. پسرک دوچرخهسواری توجهم را جلب میکند. ۱۲-۱۳ ساله است. سوار دوچرخهاش توی سالن میچرخد.
کمربند را درمیآورم و کنار موبایل و کیف پول و کوله و چمدان و بستهی نان میگذارم. ۴۰ تا نان گرفتهام که در یک هفته اقامتمان در دبی از گرسنگی نمیریم. توی چمدانم هم پر از کنسرو است! هیچ فلزی در من نیست و دروازهی الکترونیکی سروصدایی نمیکند. اما مرد پلیس اعتماد نمیکند. من را میگردد. زیربغل و پاها و رانها. راضی نمیشود. دستش را لای پاهایم میآورد و محکم لمس میکند. ویرم میگیرد چیزی بگویم: احمق اون دستگاه بهت نشون داد که تو من هیچی نیست. الان دست لای پای من کردی که چی رو بررسی کنی؟ چپ چپ نگاهش میکنم. چیزی نمیگویم. عصبانی شدهام. حوصلهی علافی ندارم. بهش اعتراض کنم من را میبرند آن پشت مشتها و شاید این قدر علافم کنند که هواپیما پرواز کند برود و من هم دستم به جایی بند نباشد. پلیس احمق. پلیسهای احمق. به درد نخورها…
پسرک دوچرخهسوار را دوباره میبینم. عه. دوچرخه را توی هواپیما هم راه میدهند مگر؟ پدر و مادر و فامیلهایش همراهش هستند. مسافر استانبولاند. باید یک جستوجو کنم که شرایط حمل دوچرخه با هواپیما چگونه است. دنبال گیت ایرانایرتور میگردیم و پیدایش میکنیم. صف میایستیم. پاسپورت و تست کرونای منفیمان را نشان میدهیم. کارت پرواز میگیریم. چهار نفر هندی و بنگلادشی هم هستند. آنها را جدا نگه میدارند و کارت پروازشان را مثل بقیهی ایرانیها نمیدهند. نمیدانم چرا. ازشان میپرسند که پرواز بعدیتان ساعت چند است و به مقصد کجا. کارگرند به گمانم. دمپایی و پیراهن و شلوار پوشیدهاند و همین. انگلیسیشان هم حتی خوب نیست. ساعت ۹:۳۰ شب از دبی به مقصد هند بلیط دارند.
از گیتهای عوارض خروج از کشور و سپاه رد میشویم. سوار هواپیما میشویم. مینشینیم. شصتمان خبردار میشود که چرا پرواز ایرانایرتور به دبی از بقیه ارزانتر است: همهمان را کنار هم مینشانند. بدون فاصله. گوسفندی.
فیلمهای نحوهی بستن کمربند و استفاده از ماسک اکسیژن و درهای خروج اضطراری و… از تلویزیون جلوی هواپیما پخش میشود. خلبان خوشآمد میگوید. هواپیما کمی حرکت میکند و بعد میایستد. دوباره فیلمهای نحوهی بستن کمربند و استفاده از ماسک اکسیژن و درهای خروج اضطراری و سرسرههای پیاده شدن در مواقع اضطراری و… را برایمان پخش میکنند. هواپیما دوباره چند متری حرکت میکند و دوباره میایستد. گرم است. سر ظهر است. بوی گازوئیل توی هواپیما پخش میشود. مگسهای زیادی جولان میدهند و هی روی سر و کلهی آدمها مینشینند. همه هم با ماسک.
پیرمرد کناریام خسته میشود. با لهجهی ترکیاش میگوید: سرسرهها رو باز کنید میخواهم پیاده شم.
مگسی جلویم پرواز میکند. کف دستهایم را به هم میکوبم و مگس را میکشم. بقیه چپکی نگاهم میکنند.
همه خودشان را با کاغذ باد میزنند. مهماندارها سه بار بسته شدن کمربندها را چک میکنند. نه. خبری از حرکت نیست… به ساعت نگاه میکنم. یک ساعت است که توی هواپیما نشستهایم و حرکت نکرده است. آخرسر خلبان میگوید: با عرض پوزش. در حین چک کردن متوجه ایراد کوچکی در فشار هیدرولیک شدهایم. این ایراد به زودی برطرف خواهد شد.

از هواپیما پیاده میشویم و برمیگردیم به سالن پرواز. دیگر خبری از کرو نیست. باید چند طبقه را پیاده بالا برویم. چند پیرمرد و پیرزن با عصا میآیند. سختشان است. از آن طرف هم سپاهیها درهای سالن را بستهاند. چند دقیقهای طول میکشد تا در را باز کنند. میخواهند مردم را هدایت کنند به طبقهی پایین تا با پروازهای دیگر قاطی پاطی نشویم. اما کسی نمیپذیرد. مهماندارها میآیند. مردم شروع به داد و بیداد میکنند. زنها روسریهایشان را برمیدارند. دختری داد میزند که من وقت سفارت دارم. میفهمید تأخیر شما یعنی چی؟ برای چی قبل از پرواز هواپیمایتان را بررسی نکردید؟ خیلی عصبانی است. چند نفر داد و بیداد میکنند. یک مرد اصفهانی صداکلفت صدایش را بالا میبرد. صدایش از بلندگوهای سالن هم بلندتر است. اما اتفاقی نمیافتد.

یکی میگوید ماهان ساعت ۴ و فلای دبی ساعت ۵ به دبی پرواز دارند. جایگزین کنید دیگر. اتفاقی نمیافتد.
مینشینیم. هواپیما روبهرویمان است. چند وانت میروند سمتش و دل و رودهی توربین گازش را میریزند بیرون. دو ساعت میگذرد. مردم جلوی خروجی سالن تجمع میکنند. خبری نیست. هنوز دل و رودهی هواپیما وسط باند فرودگاه ولو است. سه ساعت میگذرد. ناهار میآورند. مهماندارها توی سالن ناهار پخش میکنند. ملت آرام میشوند.
همه مینشینند و به منظرهی روبهرو نگاه میکنند. در آن دوردستها گنبد طلایی مرقد امام میدرخشد. هی به گنبد طلا و هواپیمای جلوی رویمان نگاه میکنیم. هیچ اتفاقی نمیافتد. حواسم به آن چهار نفر هندی است. فکر میکردم پیدایشان نیست و آنها را احتمالا زیرجلکی با پروازهای دیگر فرستادهاند تا از پرواز بعدی در دبی جا نمانند. اما آنها هم مثل ما علاف شدهاند.
مهماندارها میگویند باید قطعه از فرودگاه مهرآباد برسد. مردم عصبانیتر میشوند. یکی از سپاهیهای سبزپوش از انتهای سالن میآید. مردم داد میزنند «یا دبی یا اوین» و همدیگر را تشویق میکنند تا جلوی در خروجی جمع شوند. ساعت ۶ عصر شده است. مرد سپاهی با جمعیتی عصبانی روبهرو میشود. یکی از پسرها تا مرد سپاهی را میبیند عربده میکشد نیا اینجا. برو مدیر لعنتی این شرکت رو بیار اینجا. ۶ ساعته علافیم اینجا.
انتظار همه را خسته و عاصی کرده است. مرد سپاهی نیامده برمیگردد. درهای سالن باز میشود. مردم هجوم میبرند. سریع سوار اتوبوس میشویم. ساعت ۷ است. فکر میکنیم که هواپیمای دیگری را جایگزین کردهاند. اما کور خواندهایم. دوباره سوار همان هواپیما میشویم. همان هواپیمای پر از مگس. دوباره یک ساعت توی هواپیما مینشینیم. مگسها همه را کلافه کردهاند. تا خود دبی مگسها رهایمان نمیکنند. پیرمرد ترک بغلدستیام زنگ مهماندار را فشار میدهد. مهماندار میآید. بهش میگوید: یه مگسکش مییارید بیزحمت؟ همهمان میزنیم زیر خنده. مهماندار آچمز میماند.
بالاخره پرواز میکند. حمید عرق میکند. میترسد. داریم با همان هواپیمایی میرویم که ۸ ساعت دل و رودهاش جلوی چشممان کف زمین پهن بود. سرعت و ارتفاع را نشان میدهد. ۸۹۰ کیلومتر بر ساعت در ارتفاع ۳۰ هزار پایی . ارتفاع خیلی بالایی است. ارتفاع بالا برای هواپیماها دوستداشتنی است. چون هر چهقدر بالاتر پرواز کنند مصرف سوختشان پایینتر میآید. ولی این هواپیما ترس دارد…
با ضربهی شدیدی توی فرودگاه دبی فرود میآییم. تا هواپیما به زمین مینشیند بخار غلیظی از دریچههای کولر توی کابین پخش میشود. اولش من هم مثل حمید فکر میکنم دود است و هواپیما آتش گرفته. اما بوی دود نمیدهد. فضای داخل هواپیما مهآلود میشود. شرجی هوای دبی است. به قدری رطوبت دارد که مثل مه داخل کابین میپیچد. توی مهی که چشم چشم را نمیبیند کولههایمان را برمیداریم و پیاده میشویم.
تا از هواپیما بیرون میآیم شیشههای عینکم بخار میکند و حس میکنم سر تا پایم توی آب فرو رفته است. چند قدم تا اتوبوس را خیس و تلیس میشوم. به سالن کنترل مدارک میرسیم. خانمهای همسفر لخت و پتی شدهاند و تند و تیز راه میروند. گیتهای کنترل گذرنامه. مردی عرب با لباس سفید بلند آدمها را به گیتهای مختلف هدایت میکند. توی هر گیت هم یک مرد با لباس سفید بلند یا یک زن با لباس سیاه بلند و محجبه نشستهاند و ویزا را چک میکنند و عکس میگیرند. مرد گیتپخشکن من و حمید را کنار میکشد و میگوید بروید آفیس. شک میکنیم که نکند پس بفرستندمان به ایران! پشت سرمان هم هر مردی را خانمی همراهش نیست هدایت میکند سمت آفیس. اکثر مسافرهای هواپیما مردهای مجردند. تاجران خردهپایی که برای خرید و فروش به دبی میآیند. جوانهایی که قصد سفارت آمریکا را دارند و… جلوی آفیس صف تشکیل میشود. مردها از هم میپرسند چرا ما را فرستاده اینجا و چرا مثل زنها مدارکمان را کنترل نکردند و سریع کارمان را راه نینداختند؟ خبری نیست. در آفیس یک مرد نظامی نشسته و تک تک گذرنامه و ویزا و تست کروناها را نگاه میکند و مهر ورود میزند. در سالن ۱۷-۱۸ نفر مسئول این کار بودند. در آفیس فقط یک نفر. قرار است علاف شویم.
احساس فلاکت میکنم. یاد پلیس فرودگاه امام و تأخیر ۸ ساعته و بیاهمیتی ما در ایران میافتم و حالا هم که اینجا از قصد علافمان میکنند. عجب گیری کردیم ما با این ایرانی بودنمان.
ولی صف آفیس در مقابل تأخیر هواپیما هیچ است. سریع از آنجا خلاص میشویم و هدایتمان میکنند سمت سالنی که تست کرونا میگیرند. حمید درهمها را آماده میکند که اگر هزینه تست کرونا خواستند بدهیم. اما چیزی نمیگیرند. چند نفر چینی و شرق آسیایی خیلی محترمانه مشخصاتمان را ثبت میکنند و گوشپاککنشان را توی دماغمان فرو میکنند و تمام: به دبی خوش آمدید. تا آمدن نتیجهی تست کرونا حق ندارید از هتل محل اقامتتان خارج شوید!
تاکسیهای لعنتی

وقتی از فرودگاه دبی زدم بیرون به غیر از شرجی هوا و بخار کردن شیشه عینکم، اولین چیزی که تحت تأثیرم قرار داد رفتار ماشینها در برابر عابر پیاده بود. کنار خیابان میایستی و یکهو میبینی ۴ تا ماشین غولتشن در فاصلهی ۱۰ متری تو به صورت کامل توقف کردهاند تا توی عابرپیاده رد شوی! سلانه سلانه با کوله و چمدانت رد شدیم و تا به آن سوی خیابان نرسیدیم آن ماشینها حرکت نکردند. برای کسی که از ایران میآید این عجیبترین رفتار رانندگان دنیا است: توقف کامل برای رد شدن یک عابر پیاده!
این رفتار را روزهای بعد بارها و بارها در دوبی دیدم و بدون استثناء رانندهها برای عابر پیاده با فاصله به صورت کامل توقف میکردند. اصلا در روزهای بعد یکی از سرگرمیهای من رد شدن از خیابان بود. یک بار مرسدس جی کلاس میایستاد. یک بار فورد موستانگ میایستاد. یک بار کامیونت ایسوزو میایستاد. همهشان با احترام عجیبی میایستادند. رد شدن من از خیابانهای تهران فراتر از ترس و استرس است: یک نوع جنگ است. گاهی وقتها با خودم اسلحههایی هم حمل میکنم (مثلا بطری آب) که اگر رانندهای قصد جانم را کرد با پرتاب آن از خودم دفاع کنم. اما در دوبی…
ساعت ۱۱ شب بود. آقای اصفهانی که در فرودگاه امام خمینی داد و بیداد میکرد با خودش چمدانی نداشت. کیف هم نداشت. انگار سوار اتوبوس تهران- اصفهان شده باشد آمده باشد دوبی. پیدا بود برایش تهران-دوبی عادی است. ازش پرسیدیم تاکسیها کجا میایستند؟ گفت: همینجا سوار میکنند. اما ورودی تاکسیهای فرودگاه ۲۰ درهم است. بروید آن طرف خیابان خارج از محوطه فرودگاه. ورودی تاکسیها ۵ درهم میشود.
همین توصیهاش حدود ۱۰۰ هزار تومان برایمان صرفهجویی داشت. ۵۰۰ متری پیاده رفتیم تا آن سوی خیابان و اولین تاکسی را سوار شدیم. گفتیم اولش طی کنیم که تا هتل ارکیدوو چهقدر میگیرد. گفت هر چه تاکسیمتر بگوید. انگلیسیاش بد بود. حمید میفهمید چی چی میگوید. من که نمیفهمیدم. حمید هم البته کامل نمیفهمید. خسته بودیم و رضایت دادیم. خیلی سرعت میرفت. بزرگراههای دوبی ۶ لاین و ۷ لاین و ۸ لاین بودند. زیر ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت نمیرفت. راننده پاکستانی میزد. در تمام طول مسیر به زبان محلی خودش با تلفن صحبت میکرد. مهاجرتی بودن این شهر را از همان اول داشتم درک میکردم. قبلا گوگل کرده بودم و میدانستم که باید ۱۰ دقیقهای برسد. اما ۲۰ دقیقه طول داد. تاکسیمتر هی درهم اضافه میکرد. من هی تو ذهنم اعداد روی مانیتور جلو را به تومن تبدیل میکردم و هی آرزو میکردم زودتر برسد. با آن سرعتی که این رفت باید زودتر از ۱۰ دقیقه میرسیدیم. چارهای نبود. رفته بود توی پاچهمان. ما را به هتل رساند و ۴۰ درهم ازمان گرفت. برای یک مسیر ۱۰ دقیقهای که ۲۰ دقیقه شد حدود ۲۸۰ هزار تومان سلفیدیم. دو بار دیگر هم در روزهای بعد تاکسی سوار شدیم و به این نتیجه رسیدیم که گران بودن تاکسی یک طرف، دوز و کلک این راننده تاکسیها و طولانی کردن مسیر برای آدمهای ناواردی مثل ما هم یک طرف دیگر تاکسی سوار شدن در دبی است… اوبر نصب کردم دیدم بدتر از تاکسیهای دوبی است. قیمت اوبر در دوبی دو برابر تاکسیها است. قشنگ مثل تاکسی تلفنیهای تهران که کرایهی رفت و برگشت را ازت میگیرند اوبر در دوبی هم این طوری بود. یک اپ دیگر هم داشتند به اسم کریم. کریم بهتر بود. قیمتهایش تقریبا شبیه قیمت تاکسیها و گاه کمتر بود. گزینه هم داشت که ماشین معمولی یا ماشین لوکس یا تاکسی یا… در هر صورت ماشین در دوبی آن قدر گران بود که عطایش را به لقایش بخشیدیم.
صبحانه با آی بو

هفتاد و دو ملت بودن دبی از همان هتل محل اقامت توی چشممان میرود. خانم قسمت پذیرش هتل چینی یا ویتنامی میزند. چشمبادامی است و قد کوتاه. مرد کناردستش آن قدر سیاهپوست است که به نظرم اهل ناف آفریقا (مثلا کنیا یا کنگو یا غنا یا ساحل عاج) است. مردی که ما را به اتاقمان راهنمایی میکند هم سیاهپوست است هم چشمبادامی. مرد قد کوتاهی که برایمان آبمعدنی میآورد بنگلادشی است و مسئول صبحانهی هتل هندی است، مردی به نام آی بو.
روز اول که رفتیم طبقهی هفتم هتل، آی بو بهمان سلام و صبحبهخیر گفت و همراهمان شد تا تک تک اقلام صبحانه را بهمان معرفی کند. پنیر و مربا و نان تست و شیر و چای را خودمان بلد بودیم. یک سری از اقلام صبحانه غذاهای تند هندی بود. هر روز صبح که میرفتیم انواع نانهای چرب هندی و غذاهای تند و تیز هم جزء اقلام صبحانه بود. اسمهای عجیب غریبی هم داشتند که یادم نماند.
میزی در گوشهی سالن را انتخاب کردیم و پشتش نشستیم. آی بو سراغمان آمد. ماسک به صورتش بود و انگلیسی را هم با لهجهی هندی صحبت میکرد. ازمان پرسید اهل کجاییم. گفتیم ایران. گفت زبان هندی با زبان فارسی اشتراک دارد. گفتیم آره. دو تا جمله به زبان هندی بهمان یاد داد.
گفت: تو مارا نام کیاهه؟
و به انگلیسی ترجمه کرد. یعنی نام تو چیست. گفتیم شبیه فارسیه تقریبا.
گفت: مه تو را پیار کرداهه.
یعنی من تو را دوست دارم. دیدیم راست میگویدها.
بهش گفتم: تو مارا نام کیاهه؟
گفت: مه؟ آیبو.
من هر روز حدودا سه برابر حمید صبحانه میخوردم. روز اول آیبو تعجب کرده بود که من چهقدر شکموام. تعجبش خیلی مودبانه بود. هم حالت دهنت سرویس چهقدر میخوری داشت هم حالت دمت گرم نوشجونت. صبحانهمان که تمام شد ما را برد کنار پنجره و اشاره داد به مجموعه برجهایی که آن دور دورها سر به فلک کشیده بودند. گفت: برج خلیفه اونه. بلندترین ساختمان را بهمان نشان داد.
روزهای بعد با آیبو بیشتر رفیق شدیم. دو سال بود که در دبی کار میکرد. برای این که این شغل را توی هتل گیر بیاورد آزمون تافل داده بود و نمرهی بالایی آورده بود. خیلی دبی را بلد نبود. مثلا کنسولگری آمریکا را که تا هتل ۲۰ دقیقه پیاده فاصله داشت نمیشناخت. خودش میگفت دو سال است که اینجا کار میکنم، اما دبی را زیاد نگشتهام. هر روز از خانه میآیم هتل و آخر شب از هتل برمیگردم خانه. همین و همین.
آیبو از آن آدمهای اهل وصل کردن بود. یک روز صبحانه را خوردیم و کمی باهاش خوش و بش کردیم و برگشتیم اتاقمان که دیدیم تلفن اتاق زنگ میزند. آیبو بود. گفت بیایید بالا. من یک ایرانی پیدا کردهام که باید ببینیدش. دوباره رفتیم طبقهی هفتم هتل. آیبو دستمان را گرفت برد سر یک میز و گفت این مجیده. هموطن شماست. کلی به کارش خندیدیم.
مجید تنها بود. وقت مصاحبهی سفارت آمریکا داشت. کنسولگری آمریکا شرط گذاشته بود که به خاطر کرونا ملت باید ده روز زودتر به دبی آمده باشند و او باید ده روز صبر میکرد تا نوبتش برسد. کلی سوال در مورد مصاحبهی سفارت پرسید و حمید هم تجربیاتش را گفت. مجید استرس عجیبی داشت که نکند من را توی مصاحبه رد کنند. پذیرش گرفته بود. نگران سربازیاش بود که امریهی سپاه شده بود. نگران فلان مقالهاش بود که با یک استاد سپاهی نوشته بود… خیلی نگران بود.
سه نفری به کار آیبو خندیدیم. آیبو از اینها بود که اگر بهش میگفتم برایم زن هندی بستان فکر کنم یک هفتهای برایم جور میکرد. احتمالا آپشن هم برایم میگذاشت که زن هندی که مثل مار میرقصد میخواهی یا زن هندی ام آی تی رفته؟ میخواستم روز آخری بهش بگویم ببینم چه میگوید. اما از شانسمان روز آخر سرش شلوغ بود و توی سالن صبحانه نبود.
دبی در اتاق هتل

هنوز نتیجهی تست کرونای توی فرودگاهمان نیامده بود. اتاق هتل هم به لطف تهویه مطبوع یخچال بود. آن قدر سرد بود که هر چند ساعت مجبور میشدیم خاموشش کنیم. حالت اتوماتش خراب بود و نمیفهمید که از یک درجهای پایینتر سردمان میشود. درجه حرارت دبی بین ۳۰ تا ۳۸ درجه بود. شرجی هوا جوری بود که گفتیم فقط عصرها برویم بیرون. کتاب «دبی، سریعترین شهر دنیا» را از فیدیبو گرفته بودم و مشغول خواندنش شدم. خیلی پیشترها میخواستم بخوانمش. بهانه نداشتم. سفر به دبی بهانهی خوبی شده بود.
تند تند میخواندم. جیم کرین آدم رودهدرازی بود و توی متنش اطناب زیاد داشت. کتاب از تاریخ دبی میگفت و این که چهطور دبی دبی شد. شهری که ۲۰۰ سال پیش به معنای واقعی کلمه بی آب و بی علف بود. آنقدر خشک و غیرقابل زیست بود که فقط جمعیت اندکی در حاشیهی ساحل با ماهی گرفتن و صید مروارید روزگار میگذارندند. از ۳۶۵ روز سال ۳۵۰ روزش آفتاب محض است و آن ۱۵ روز هم فقط کمی مهآلود میشود.
خاندان آل مکتوم حدود دو قرن است که بر این شیخنشین حکومت دارند. از ۱۹۱۲ تا به امروز فقط چهار تا حاکم عوض کرده: سعید بن مکتوم، راشد بن سعید، مکتوم بن راشد و محمد بن راشد. اسطورهی ثبات حاکمیت است. تو این دو قرن هم فقط یک بار یک شورشی پیش آمد و آن هم توی عروسی راشد بن سعید توی سالهای ۱۹۳۰ بود که چند نفر را کشتند و حکومت خودشان را ادامه دادند.
امارات متحدهی عربی هم مجموعهی هفت امیرنشین است: ابوظبی، دبی، شارجه، عجمان، امالقرین، رأسالخیمه و فجیره. بینشان ابوظبی به خاطر منابع نفتی پولدارترین است و دبی هم به خاطر تصمیمهای حاکمانش خاص است.
در ۱۹۰۱ به خاطر سیاستهای رضاشاه تعدادی از اهالی لار و بستک و بندر لنگهی ایران به دبی مهاجرت کردند. اینها محلهی بستکیه را در دبی ساختند. اهالی دبی قبل از آمدن ایرانیها با پدیدهی بادگیر آشنا نبودند و گرمای طاقتفرسای تابستان را فقط تحمل میکردند. ایرانیهایی که به دبی آمدند با خودشان تجارت و کسب و کار را وارد دبی کردند و اثرات بلندمدتی بر شیوهی زیست اهالی دبی گذاشتند.
تا پیش از ۱۹۷۱ دبی وابستهی انگلیس بود و توقفگاه مسافران و کاروانهای تجارتی مسیر لندن- هندوستان. مستعمره نبوده. چون هیچ چیزی نداشته. هیچ ثروتی نداشته. فقط چون توقفگاه خوبی بوده انگلیسیها آنجا نماینده داشتند. حاکمان دبی هم برای گذران زندگی نیازمند توجهات انگلیسیها بودند. تا اواسط قرن بیستم از راه صید مروارید و فروش آن به غربیها زنده میماندند. در ۱۹۵۸ در ابوظبی نفت کشف شد و یکهو پولدار شدند. اما دبی در زمینهی نفت خوششانس نبود. تا ۱۹۷۳ به نفت نرسید. ذخایر نفتش هم خیلی کم بود. بین ۷ امیرنشین امارات دبی فقط ۴ درصد از سهم فروش نفت را داشت. شیخ راشد اما با همین درآمدهای نفتی چند تا کار کرد: برای دبی اسکله ساخت تا کشتیهای باری بزرگ بتوانند پهلو بگیرند. چند تا بندر و اسکله ساخت. بعد برای دبی فرودگاه ساخت. یک میل عجیبی هم به ساختمانهای بلندمرتبه داشت. برج دوست داشت. بعد از ساخت فرودگاه سراغ ساخت برج توی برهوت دبی رفت.
عکسهای سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دبی را که نگاه میکنی خندهات میگیرد که چند تا برج بلند وسط بیابان. اما اسکلهها و فرودگاهها کار خودشان را کردند. کم کم دبی تبدیل شد به بارانداز کشتیهای دنیا. کشتیهای غولپیکر کالاها را میآوردند دبی و دبی دوباره کالاها را با کشتیهای کوچکتر به سایر کشورها صادر میکرد. بازصادرات کالاها درآمد بزرگی شد. سر یک لج و لجبازی هواپیمایی امارات را هم راه انداختند. همان سرویسی که الان تقریبا از دبی به تمام کشورهای دنیا پرواز مستقیم دارد.
دبی یک سری اسکلهی خشک برای تعمیرات اساسی کشتیها هم ساخت که در زمان ساختشان به نظر خرج اضافه میآمدند. اما کسی بالای حرف شیخ راشد حرفی نمیزد. توی جنگ ایران و عراق دبی از این اسکلهها درآمدهای هنگفتی کسب کرد. چون ایران و عراق جنگ نفتکشها را داشتند و تعداد زیادی از کشتیهای هم را میزدند و برای تعمیر هم کجا بهتر از دبی؟!
دبی نه آب داشت. نه کشاورزی داشت. نفرتانگیزترین آبوهوای دنیا را دارد. یکی از معدود شهرهای خاورمیانه هم هست که هیچ مکان تاریخیای ندارد. اما…
تصمیم بعدی حاکمان دبی، تبدیل آن به شهری توریستی و محلی برای جذب سرمایهگذاران خارجی بود. در این زمینه هم کاملا گشوده بودند. مالیات نمیگرفتند. از سرمایهگذاران زیاد سوال نمیپرسیدند. به دین و مذهب آدمها کار نداشتند. همه چیز را زیرسبیلی رد میکردند. هم احمدینژاد را به دبی راه میدادند و باهاش شام میخوردند و هم بوش را مهمان سواحل خودشان میکردند. بعد از حملات ۱۱ سپتامبر رفتارهای علیه عربها توی آمریکا بد شد. خیلی از عربها سرمایهشان را از آمریکا کشیدند بیرون و آن را به دبی انتقال دادند. دبی در بیست سال اخیر بزرگترین دورزنندهی تحریمها برای ایران بوده و ایرانیها خیلی از احتیاجاتشان را با قیمتی گزافتر از دبی خریدهاند. از آن طرف دبی و امارات اولین کشوری است که اسرائیل را در منطقه به رسمیت شناخته و بزرگترین شریک اطلاعاتی آمریکا در منطقه هم هست.
در سال ۱۹۹۹ برجالعرب را ساختند و آن را تبدیل به نماد شهرشان کردند. سواحل را برای همهی توریستهای تشنهی آفتاب دنیا آزاد کردند. حاکمان دبی مسلماناند و به شدت گیر حجاب و پوشیدگی. اما توریستها در این شهر آزادند. لخت و پتی هم بگردند کسی مزاحمشان نمیشود.
از ۲۰۰۲ شروع به فروختن زمین و خانه به خارجیها کردند. دبی در سه دههی گذشته محل کار و فعالیت ۲۰ درصد از جرثقیلهای کل دنیا بوده. فقط هم به توریسم بسنده نکردهاند. برنامهی تبدیل دبی به مرکز منطقهای خدمات بانکی را هم پیگیری کردند و دبی را به محل فعالیت بزرگترین بانکهای دنیا تبدیل کردند. دبی است و جذب سرمایه و بورس. شرکت عمار جزایر مصنوعی پالم را در دل خلیج فارس ساخته. مارینا دبی را ساخته. بلندترین برج دنیا را با ارتفاع ۸۱۸ متر ساختهاند. شهر اینترنت دبی را ساختهاند و یک شعبه از تمام شرکتهای کامپیوتری و اینترنتی دنیا در دبی فعالیت دارند…
حالا دبی شهر پول است. شهری که ۳.۵ میلیون نفر جمعیت دارد و حدود ۹۵ درصد جمعیتش مهاجراناند. شهری که تا همین ۵۰ سال پیش هم بیابان محض بوده…
در حسرت دوچرخهها
جواب تست کروناها که آمد از هتل زدیم بیرون. عصر بود. خنکای اتاق و راهرو و لابی و فضاهای هتل بدجور گولمان زد. همین که از در هتل زدیم بیرون انگار وارد یه استخر آب جوش شده باشیم. عرق از هفت بندمان جاری شد. صورت و بدنمان در آبی گرم فرو رفت. از رو نرفتیم و برنگشتیم. مقصد پارک زعبیل بود. گوگل کرده بودم و دیده بودم که پای پیاده حدود ۴ کیلومتر با ما فاصله دارد و میشود رفت و دیدش.
محلهی هتل ما سراسر آپارتمان بود. حتی یک خانهی تکطبقه هم دیده نمیشد. نظم آپارتمانها هم جالب بود. همه تقریبا همطراز بودند و یکی کوتاه یکی بلند نبود. مجتمع مسکونی اگر بگویم درستتر است. هر کدامشان هم نامی داشتند برای خودشان.

عابر پیاده تک و توک دیده میشد. همه یا ماشینسوار بودند و یا دوچرخهسوار. تعداد دوچرخهها توجهم را جلب کرد. جلوی خیلی از آپارتمانها دوچرخه پارک بود. به امان خدا رها بودند. چند تایشان لاستیک را به تنه قفل کرده بودند. کاری که در ایران مضحک است. چون در کسری از ثانیه دوچرخه را با قفلش بلند میکنند میبرند یا انبر قفلی و قیچی آهنبر دستشان میگیرند و سریع قفل را پاره میکنند و دوچرخه را میبرند. اما اینها… من توی تهران همیشه دغدغهام این است که اگر دوچرخه ببرم به کی بسپرم که مواظبش باشد. اما اینجا…

تابلوهای راهنمایی رانندگی مخصوص دوچرخهسوارها هم بود. مثلا نزدیک چهارراه که شدیم دیدم یک تابلو دایره قرمز هست که دوچرخهسواری ممنوع. دقیقا در ۲۰ متری چهارراه بود. پایینش هم یک تابلوی سفید رنگ زده بود دوچرخهسوار را دوچرخه به دست نشان میداد. یعنی که در چهارراه دوچرخهسوار باید پیاده شود و مثل عابر پیاده از چهارراه عبور کند.

به خیابان اصلی که رسیدیم دیدم خط مخصوص دوچرخه هم بعضی جاها وجود دارد. همه جور دوچرخهای هم وجود داشت. از دوچرخه سهمارهای ۲۸ بگیر تا دوچرخه تاشو و دوچرخههای دو کمکفنره. یک چیزی که جالب بود برایم این بود که دوچرخهها هم انگار طبقاتی بودند. مثلا بنگلادشیهای قدکوتاه دوچرخه کوهستانهای بدون دندهی قدیمی زنگزده و درب و داغان سوار میشدند. هندیها معمولا دوچرخه سهمار (همان دوچرخه لحافدوزی خودمان) سوار میشدند. چینیها و شرق آسیاییها دوچرخههایشان بهتر بود. اغلب دوچرخه تاشو سوار میشدند. دوچرخه تاشوهایی که لاستیکهای کوچکی داشتند و به راحتی قابل حمل با یک دست هم بودند. توی یک هفته اقامتم در دبی ندیدم که یک هندی یا بنگلادشی دوچرخه تاشو سوار شود.
دوچرخه شهریهای ژاپنی هم بودند. همانها که ۶ دنده یا ۳ دندهی گیربکسی هستند. یک پیجی میشناختم توی اینستاگرام که کارش فروش دوچرخه شهریهای ژاپنی دست دوم است. توی گمرک این جور دوچرخهشهریهای ژاپنی را ندیدهام. جاینت یک سری دارد که قیمتش خیلی شخمی تخیلی است. اما این پیج اینستاگرامه تخصصی کارش فروش همین دوچرخهشهریهای ژاپنی دست دوم بود. شصتم خبردار شد که طرف همین دوچرخه ژاپنیهای اهالی دوبی را دست دوم میخرد میبرد ایران میفروشد. توی پیج عموما قیمت را ۴.۵ میلیون تومان اعلام میکرد. از گوگول پرسیدم. دیدم قیمت نوی این دوچرخهها ۶۰۰ درهم است و قیمت دستدومش بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ درهم. نوی این دوچرخه ژاپنیها در دوبی ۴.۲ میلیون تومان بود. اما در ایران…

من تا روز آخر هضم نکردم که چرا رانندههای دبی با دیدن عابر پیاده توقف کامل میکنند تا او رد شود. این درجه احترام به قانون چرا؟ هر بار رد میشدم دور و بر را نگاه میکردم که ببینم دوربین امنیتی هست یا نیست. شاید ترس از دوربینها باشد. اما خیلی وقتها پیدا نمیکردم.
دوچرخهسوارها هم برای خودشان قانونهایی داشتند که باز ندیدم کسی آن را زیر پا بگذارد. مثلا همهشان موقع دوچرخهسواری کاور سبز فسفری شبرنگدار میپوشیدند. بلااستثناء این کار را میکردند. هر لباسی که داشتند موقع دوچرخهسواری این کاور جلیقهطور فسفری را هم رویش میپوشیدند. بعضیها حالا کامل پوشیدن را نداشتند و از جلو کاور را نمیبستند. هندیها و بنگلادشیها و پاکستانیها اینجوری بودند. چینیها و شرق آسیاییها کاور فسفری را عین لباس کامل و شیک و پیک میپوشیدند. یک جور لباس متحدالشکل بود. کارکردش را میدانستم. خودم هم توی تهران از این کاورها داشتم. برای شب عالی است. چون شبها چراغ کوچولوی دوچرخه دیدی ایجاد نمیکند. این کاور نور ماشینها را بازمیتاباند. همان لباسهایی است که رفتگران شهرداری در شب میپوشند. خودم هم چند باری پوشیدم. اما توی تهران مسخره شدم به خاطر این. علاوه بر این چند باری حس کردم که ماشینها بیمحاباتر به سمتم میآیند، به خیال این که من یک کارگر افغانستانی بدبخت بیچارهام و اگر هم بهم بزنند دستم به جایی نمیرسد و افغانستانی غلط کرده دوچرخه سوار میشود… اما در دبی این قانون شده بود و عجیبش این بود که سر صلات ظهر هم این کاورها را میپوشیدند. احترام به قوانین در چه حد…

ویرم گرفت که من هم دوچرخه سوار شوم. همان نزدیک هتلمان ایستگاه دوچرخههای اجارهای هم بود. برای کریمبایک بود. کریم یک جورهایی مثل اسنپ ایران است در کشورهای عربی. هم برای اجارهی ماشین است و هم برای سفارش غذا و یک خدمت جالب دیگر هم دارد که اسنپ در ایران ندارد: اجارهی دوچرخه.
دوچرخههای کریم سبز رنگ بودند. زین پهنی داشتند. دندهای هم بودند. دنده گیربکسی بودند. بدجور هوس تجربه کردنشان به جانم افتاد. سیم کارت امارات خریدیم. اپلیکیشن کریم بایک را نصب کردم. دیدم خوراک خودم است. در اکثر نقاط دبی ایستگاه داشت. برای آدمی که توی تهران ۴۰ کیلومتر یک نفس دوچرخهسواری میکند دوچرخهسواری در دبی کاری ندارد که. هوا شرجی است که است. بعد از دو روز شصتم خبردار شد که چرا عابرپیاده در دبی کم است و دوچرخهسوارها بیشترند. در دبی ابعاد بزرگ بودند. مثلا توی یک خیابان ۴ تا مجتمع مسکونی بیشتر نبود. همین طول همین چهار مجتمع حدود ۲۰۰ متر بود. پای پیاده آدم خسته میشد. منظره هم تکراری. سرعت عابر پیاده برای شهر دبی مناسب نیست. سرعت عابر پیاده برای سریعترین شهر دنیا بیش از حد آهسته و خستهکننده است. قیمت یک روز اجارهی دوچرخههای کریم بایک ۲۰ درهم بود. میارزید. به تجربهاش میارزید. همهی مراحل را رفتم تا اینکه… پرداخت باید الکترونیکی باشد. از بیدود خودمان راحتتر هم بود تازه. بیدود یک مبلغی را از قبل از تو میخواهد که گرو بگذاری. کریم بایک همین را هم نمیخواست. فقط واریز ۲۰ درهم به صورت الکترونیک میخواست. من که کارت بانکی بینالمللی نداشتم. اصلا تو باغ سیستمهای پرداخت بینالمللی نبودم… اصلا به این فکر نکرده بودم که امروزه روز توریستها وقتی به یک کشور دیگر میروند با خودشان کارت بانکی میبرند نه اسکناس. حس افغانستانیهایی را داشتم که توی ایران از داشتن کارت بانکی محروماند. از محمد پرسیدم که چه غلطی کنم. گفت میشود به یکی از بچههای آمریکا یا اروپا بگویی که برایت واریز کنند. ۵ دلار پول است دیگر. چیزی نیست که. اما برایشان شر میشود. چون مکان واریز و خرج خیلی دور از محل زندگیشان است. احتمالا گیر میدهند که یک دور بروند بانک و توضیح بدهند که چه شده. چون مبلغ بالایی نیست اشکالی ایجاد نمیکند. اما برای توضیح دادن باید بروند… بیخیال شدم. ارزش نداشت که به خاطر یک هوس دوچرخهسواری رفقا را توی دردسر بیندازم و بفرستمشان که حساب کتاب پس بدهند… ولی حسرتش تا روز آخر به دلم ماند. به خصوص وقتی رفتم ساحل جمیرا و خط سبز جمیرا را دیدم. ۱۲-۱۳ کیلومتر ساحل بود با شن و ماسهی خلیج فارس. بالاتر از شنزارها یک خط سبز از جنس پلی اورتان بود که پر بود از دوندههای توریست اروپایی و دوچرخه و اسکوتر سوارها… من و حمید پیاده این خط سبز را میرفتیم و هی بقیه را نگاه میکردیم و من هی حسرت میخوردم. گفتند از این موسسههایی که توی تهران پول ثبتنام تافل و آیلتس را پرداخت میکنند کمک بگیرم. آنها میتوانند ۲۰ درهم برایم پرداخت کنند تا من هم یک روز در دبی دوچرخهسواری کنم. پیام دادم و گفتم برای این کار پرداخت میخواهم. نگاه کردند و حتی زحمت جواب دادن به من را هم نکشیدند. مبلغ مورد نیاز برای واریز این قدر ناچیز بود که برایشان نمیصرفید.

یک روز کنار ساحل روی سکویی با حمید نشسته بودیم. نزدیک برجالعرب بود. فیلم یک دقیقهای از خودمان گرفتم و تویش نالیدم که چند سال است که توی ایران افغانستانیها از داشتن کارت بانکی محروماند و من در این چند سال بارها و بارها در این مورد نوشتهام و این طرف و آن طرف حرف زدهام. مشکلشان حل نشد. بیفایدگی و بیهودگی من از همین یک قلم معلوم است. اما حالا خودم هم که آمدم مملکت غریب میبینم به عنوان یک ایرانی من هم از این حق و حقوقها ندارم که مثل توریستهای هر جای دیگر دنیا کارت الکترونیک داشته باشم. من که غصهی افغانستانیها را میخورم. ولی کی غصهی من یکی را میخورد؟ هیچ کی!
سرمایه طبیعت را به زانو در آورده!

با چند تا میانبر از محلات و کوچهها بالاخره به بزرگراه روبهروی پارک زعبیل رسیدیم. یکی از مجتمع مسکونیهای سر راه برایم جالب بود. فضای بزرگی از طبقهی همکف ساختمان را با شیشه دیوارکشی کرده بودند. پارکینگ ماشینها دور فضای شیشهای بود. از این مجتمعهای پله وسط ساختمان بود. توی محوطهی شیشهای هم کولر و اسپلیت کار گذاشته بودند و تعداد زیادی بچه توی آن فضای شیشهای داشتند بازی میکردند. توی آن هوای گرم و شرجی اگر میخواستند آن جور جست و خیز و بپر بپر کنند مریض میشدند. تمام ایستگاه اتوبوسها هم همینطور بودند: یک فضای مسقف کاملا بسته که اسپیلت داشت و برای ورود هم باید کارت مترو میزدی. هیچ ایستگاه اتوبوس بدون کولری وجود نداشت. تو دلم گفتم: سرمایه طبیعت را به زانو در آورده!

پارک زعبیل بزرگ بود. نردهکشی بود و ورودی داشت: ۵ درهم. باید با کارت مترو وارد میشدی. گیتهای مثل گیت مترو داشت و کارت میزدی و ۵ درهم کم میشد و میتوانستی وارد فضای پارک شوی. کارت مترو نداشتیم. مأمورهای سیاهپوست جلوی گیتها راهمان ندادند. دور پارک مسیر دوچرخه و دویدن بود. شروع کردیم به طواف پارک زعبیل و حرف زدن. سبز بود. خیلی سبز بود. پر از چمن و درختهای جورواجور بود. چمنهایش اصلا به خاورمیانه نمیخورد. قشنگ انگار از ناف اروپا برداشته بودند آورده بودند اینجا. نه تنها چمنها را بلکه تپههای زیر چمنها را. دور پارک میچرخیدیم و نگاه میکردیم به محوطهی سبز پارک و اینکه اینها چطور این پارک را میتوانند در این آب و هوای گرم و مزخرف نگهداری کنند؟ در شهری که خیابانهایش اصلا جوی آب ندارند و از ۳۶۵ روز سال ۳۵۰ روزش آفتاب مطلق است، چطور این چمنها عمل آمده بودند؟ توی پارک نرفته بودیم. احتمالا اگر میرفتیم از درختها هم تعجب میکردیم و احتمالا از دریاچهی قایقرانی وسط پارک… سرمایه طبیعت را به زانو در آورده!

پارک زعبیل محل یکی از المانهای تازهتأسیس دبی هم هست: دبی فریم، بزرگترین قاب عکس دنیا!
دبی تاریخ ندارد. اما حاکمان این شهر ارزش نمادهای شهری را میدانند. اگر دبی نقش جهان و مسجد امیرچخماق و برج آزادی و تخت جمشید و حافظیه و چغازنبیل و طاق بستان و… ندارد، پس باید بناهای جدید بسازد. قاب دبی یکی از همین بناهاست. یک ساختمان بزرگ با ارتفاع ۱۵۰ متر و عرض ۱۰۵ متر که شبیه قاب است و حاشیهی غربی پارک زعبیل قرار دارد. شهرداری دبی در سال ۲۰۰۹ یک مسابقهی جهانی برگزار کرد برای ساخت یک نماد شهری برای دبی و این طرح برنده شد و در سال ۲۰۱۸ ساختش به اتمام رسید. گوگل که کردم دیدم حرف و حدیث زیاد دارد. گویا معماری که برندهی جایزه شد و طرحش اجرایی شد، ایده را از یکی دیگر دزدیده بود. برای حاکمان دبی و احتمالا توریستهای این شهر این مسئله اهمیتی ندارد. چون آنها حالا صاحب بزرگترین قاب دنیا هستند! قابی که از یک طرفش میشود دبی مدرن با بزرگترین برج جهان و برجهای اطرافش و برجهای مارینا و… را دید و از طرف دیگرش میشود خور دبی و محلات قدیمی دبی و پیشرفتگی خلیج فارس در دل خاک شهر را دید. قاب آسانسور داشت. با یک آسانسور میرفتند تا بالای آن. از عرض قاب که کف شیشهای داشت میگذاشتند و با آسانسور دیگری میآمدند پایین. توی پارک نرفته بودیم و طبیعتا راهی هم برای تجربهی آسانسور دبی فریم نداشتیم.

در محوطهی بیرونی پارک ایستادیم و بزرگترین قاب جهان را با دوربین دور خودمان میزان کردیم و عکس یادگاری انداختیم.
از شرجی هوا خیس و تلیس شده بودیم. ۸ کیلومتر پیادهروی در هوای خشک آنقدر سخت نیست. اما در هوای شرجی انرژی بیشتری از آدم میگیرد انگار… دیگر حال دیدن پارک روبهروی پارک زعبیل را نداشتیم. برج خلیفه و دبی مال هم با چشم نزدیک به نظر میرسیدند. اما کم کم داشت دستمان میآمد که دبی برای یک عابر پیاده شهر خستهکنندهای است. هر چهقدر راه میروی انگار نمیرسی. قاب دبی را از چند صد متری دیده بودیمها. انگار نزدیکمان بود. ولی کلی راه رفتیم تا بهش رسیدیم… برگشتیم به هتل.
مکدونالد در دبیمال

لاکچری اندر لاکچری. بهترین تفریح برای آدمهای پولدار. مجللترین مغازههای دنیا. نمایندگی خفنترین مارکهای پوشاک و لباس در دنیا. تجلی سرمایهداری. دبیمال را میگویم. بازار بزرگی که جایزهی قرعهکشی خرید محصولات ازش لامبورگینی بود. آنقدر بزرگ و پیچ در پیچ بود که آدمی با شم جغرافیایی قوی همچون من تویش گم و گور شده بودم. اصلا نفهمیدم سرش کجاست. تهش کجاست. حتی دقیقا نفهمیدم چند طبقه دارد.

کارت مترو خریدیم به قیمت ۲۵ درهم. ۱۰ درهم قیمت خود کارت و ۱۵ درهم هم شارژش. سوار مترو شدیم و ایستگاه برج خلیفه پیاده شدیم. متروی دبی از زیرزمین حرکت نمیکند. از بالای زمین حرکت میکند. وسط بزرگراه ۱۲ لاینهی اصلی شهر پل زدهاند و این مترو از روی پل حرکت میکند. یک طرفش منظرهی دریاست در دورست و یک طرفش منظرهی ساختمانها و محلههای گوناگون دبی.

طولانیترین خط متروی بدون رانندهی جهان هم هست. راننده ندارد. ایستگاههایش درهای شیشهای دارند و تا وقتی قطار وارد ایستگاه نشده فضای ریل قابل دسترسی نیست. وقتی قطار متوقف میشود هم در قطار و هم درهای شیشهای ایستگاه همزمان باز میشوند. به گمانم برای جلوگیری از خودکشی این کار را کردهاند. چون اگر مثل متروی تهران بود احتمالا خیلیها خودشان را جلوی قطار میانداختند و راننده هم آدم نیست ترمز ناگهانی نمیزند. طرف را له میکرد.
متروی دبی هم مثل جامعهاش طبقاتی است. یک تعداد از واگنها عادیاند. یک واگن مخصوص زنها و کودکان است و یک واگن طلایی هم دارد که مخصوص پولدارهاست. توی واگن طلایی جای ایستادن زیاد نیست. همهاش مبل است. مثل قسمت ویژهی هواپیما میماند. همیشه هم خالی است. چون قیمت بلیطش دو برابر قیمت بلیط عادی است.

از ایستگاه متروی برج خلیفه تا دبیمال یک کیلومتر راه بود. عین این یک کیلومتر را یک تونل گل و گشاد و خنک بالای خیابان ساخته بودند با مسیرهای برقی سرعتی که توریست جماعت یک موقع زحمت پیادهروی هم نکشد. بایستد و خود به خود هدایت شود به سوی بازار. دو طرفش هم شیشهای بود و منظرههایی از محلههای اطراف برج خلیفه و خود برج خلیفه را به ملت نشان میداد.
محلههای اطراف هتل ما پر بود از هندی و بنگلادشی و چینی و ویتنامی و اندونزیایی و… اما از مترو که پیاده شدیم یکهو دیدیم کلی توریست سفید و خوشگل اروپایی دور و برمان روانهاند به سوی دبیمال. این اروپاییهای پولدار احتمالا ساکن همین هتلهای ۵ ستارهی همین حوالی بودند. ماسک زدنشان هم به درد عمهشان میخورد. ماسک را جلوی دهانشان زده بودند. دماغ آویزان بود. بعضیهایشان ماسک زیر چانهشان بود اصلا. من و حمید بهشان بلند بلند فحش میدادیم که عوضیها واکسن زدهاند آمدهاند عشق و حال، برایشان ماسک مهم نیست دیگر. خوبیاش این بود که فارسی نمیفهمیدند. وگرنه دعوا میشد فکر کنم. از خوبیهای خارج همین است: پشت سر آدمها بلند بلند حرف میزنی و نمیفهمند.

وارد ساختمان دبیمال که شدیم فهمیدم اسکناس ۱۰۰ درهمی که توی جیبم گذاشته بودم نیست. لعنت بر شانس شخمی من. یک ۱۰۰ درهم گذاشتم تو جیبم و یکی هم توی کیفم. تو کیفیه بود اما توی جیبم نبود. افتاده بود. به حمید گفتم برگردیم شاید توی مسیر افتاده باشد. یکجایی که موبایلم را درآوردهام احتمالا افتاده است. ۱۰۰ درهم بود. به پول ایران میشد ۶۵۰ هزار تومان. توی دبی هزینهی یک وعده شام هم نمیشدها. ولی برای منی که با جیب خالی آمده بودم دبی خیلی پول بود. به خودم لعنت فرستادم که چشمت رفت به پر و پاچهی لخت و پتی این زنهای اروپایی و هیزبازی درآوردی و حواست پرت شد و ببین چه غلطی کردی.
کل یک کیلومتر مسیر خنک دبی مال تا ایستگاه مترو را سکیدم. همه بالا را نگاه میکردند و برج خلیفه و اینها را نشان هم میدادند. من کف زمین را نگاه میکردم. نخیر…. تو بگو یک پوست شکلات زمین نیفتاده بود که بروم سمتش. لعنت بر تمیزی دبی. کل یک کیلومتر مسیر را سک زدم و هیچ چیزی نیافتم. توی مترو افتاده بود یعنی؟ کدام ایستگاه؟ کسی برنداشته بود یعنی؟ هر کسی باشد برمیدارد دیگر. از اینش زورم گرفت که احتمالا طرف پول را برداشته انداخته تو صندوق صدقات. دبی هم یک موسسهای داشت که توی دبی مال و ایستگاه متروها صندوقهای شیشهای جمعآوری پول داشت. آبسردکن جلوی پارک زعبیل هم که آب آشامیدنی مجانی در اختیار همگان گذاشته بود برای همین موسسه بود. ۱۰۰ درهم برای آنان صدقه بود. اما برای من… حالم گرفته شد. تسلیم شدم و گفتم برویم این دبیمال لعنتی را ببینیم. وسط راه داشتیم میرفتیم و راستش من هنوز هم داشتم زمین را با دقت نگاه میکردم که اسکناس کوچک ۱۰۰ درهمیام را ببینم. یکهو یک آقای کت شلواری سیاهپوستی آمد کنارمان به انگلیسی گفت مشکلی پیش آمده؟ حمید گفت: این دوستم اسکناس ۱۰۰ درهمی گم کرده داریم میگردیم ببینیم پیدا میشه یا نه. آقای کت شلواری گفت: دقیقا یادتون هست کجا گم شده؟ گفتیم نه. نمیدونیم دقیقا کجا افتاده. مودبانه گفت: اگر فکر میکنید کمکی از دستم برمیاد بگید حتما. چیزی نگفتیم و سرمان را انداختیم پایین و وارد دبیمال و لاکچری بازیهایش شدیم.

سرم را که بالا گرفتم دیدم چهقدر دوربین امنیتی در جاهایی که اصلا توجه برنمیانگیزد کار گذاشتهاند. چند روزی که دبی بودیم واقعا پلیس کم دیدیم. توی دبیمال و ایستگاه متروها که اصلا پلیس ندیدیم. جالب بود برایم. حس کردم از عمد حضور فیزیکی مشهود نداشت پلیس. حضور فیزیکی الکی پلیس بوی ناامنی میدهد. تنشزاست. اما سر ۱۰۰ درهمی خودم بهم ثابت شد که خیلی حواسشان هست. جوری که وقتی یک نفر خلاف بقیه به جای آسمان زمین را نگاه میکند بهش مشکوک شوند.

دبیمال به درد من که نمیخورد. لاکچریبازی بود دیگر. این اروپاییهای خوشگل و پولدار هم روی مخم بودند. ۱۰۰ درهم بدون هیچ دستاوردی رفته بود توی پاچهام و این اروپاییها خرید هم میکردند. یک آکواریوم دو طبقهی بزرگ داشت که خدا تومن پول بلیتش بود. بیرونش توی فضای دبیمال ایستادم و عکس یادگاری انداختم. برای خارج شدن از دبیمال هم کلی به در و دیوار خوردیم. به معنای واقعی کلمه هزارتو بود. رقص آبفشانهای جلوی برج خلیفه را شنیده بودم. ساعت ۸ شب شده بود. شانسی شانسی دقیقا جلوی آبفشانها درآمدیم. هر نیم ساعت برنامه داشتند.

خیلی مرتب و منظم بودند. تعداد زیادی حراست خوشاخلاق داشتند. کار حراستیها فقط هدایت افراد بود. جمعیت زیاد را با فاصلهی دو متر دو متر دور حوض بزرگ جلوی برج جایگذاری میکردند و فضا که تکمیل میشد با روبان میبستند و افراد جدید را راه نمیدادند. بعد سر ساعت آهنگی شروع به نواختن میکرد و آبفشان رقص عربی میکردند و فوارهها تا فاصلهی ۵۰-۶۰ متری از زمین به آسمان پخش میشدند و منظرهای دیدنی بود. فیلم گرفتم.

برج خلیفه هم برای خودش رقص نور عجیبی داشت. هر چند ثانیهای کل آن هیبت رنگ عوض میکرد و نام شرکت سازندهاش (اعمار) به زبانهای عربی و انگلیسی و چینی به نمایش درمیآمد.

گرسنهمان شده بود. گردش بیهوده در دبیمال گرسنهمان کرده بود. به حمید گفته بودم تا حالا مکدونالد نخوردهام توی زندگیام. گفت بیا برویم امتحان کنیم. توی دبیمال یک شعبهاش کار میکرد. یک همبرگر معمولی با یک نوشابه و یک ظرف سیبزمینی شد ۲۸ درهم ناقابل. خواستیم توی فضای رستورانی جلوی مکدونالد بخوریم. گفتم نع. یعنی ترسیدم این اروپاییهای واکسن زده کرونا داشته باشند. فضا خیلی شلوغ پلوغ بود. هم مشغول خوردن بودند و هم خیلیهایشان توی صف بازدید از برج خلیفه بودند. زدیم بیرون و توی محوطهی بیرون دبیمال جلوی برج خلیفه نشستیم مکدونالد سق زدیم. هنوز از شکمم پایین نرفته بود که احساس شکمدرد و اسهال کردم. مکدونالد به لعنت خدا نمیارزد…

حوضهای جلوی برج خلیفه یک جور حس ونیز بودن را القاء میکردند. آن طرفتر رقص آبفشانها بود. این طرفتر سوقالبحار وسط آبراههها و آبشارکهایی محصور شده بود. توی فضای اطراف سوقالبحار هم گشتی زدیم. معماری بازار را شبیه ساختمانهای کویری ساخته بودند. در آبراههی بین ساختمانها هم قایقها حرکت میکردند. هتلهای ۵ ستاره هم آنجا بودند. ساختمانها و برجهای اطراف هم همه کار اعمار بودند…

برگشتنی به سوی مترو از پیادهروهای اطراف برج خلیفه خودمان را به سوی مترو رساندیم. پیادهروهای اطراف هم لاکچری اندر لاکچری بودند. نخلهای کنار خیابان از ریشه تا نوک ریسهبندی شده بودند. کل خیابان از این سو به آن سو آذینبندی بود. پیادهرو گل و گشاد و تمیز بود. آسفالت خیابان که از پیادهرو هم تمیزتر بود و برق میزد. توی خیابان هم فوقلاکچریترین ماشینهای روی زمین گازینگ گوزینگ میکردند. تنها بدیاش این بود که ما همینجوری هی عرق میریختیم…
حرکت به سوی کارگران و فاحشهها
با حمید دعوای سنگینی داریم سر مدل توسعهی دبی و مهاجرانش. دبی به طور کلی به دو قسمت تقسیم میشود: دیره و باردبی. باردبی سمت غرب خور دبی است و دیره سمت شرق آن. هتل محل اقامت ما در باردبی است. اما تقریبا در مرز باردبی (قسمت مدرن شهر) و دیره (قسمت سنتی شهر) قرار داریم. البته دبی در قسمت غربی خود خیلی گسترده شده و تا جبلعلی که قبلا روستایی در بیابان بوده گسترده شده. هنوز ساحل جمیرا نرفتهایم. اما عکسهایش گواه زیباییاش است. سمت غربی دبی مدرن است. پر است از آسمانخراش و پیادهروهای تمیز و چمن و علف و مسیر دوچرخه و بزرگراهها و مالها و شهر اینترنت و شهر رسانه و پارک آبی و انواع رستوران و … و همهی آنچه که از یک شهر قرن بیستویکمی انتظار میرود. به قدری شیک و مدرن و تر و تمیز که من فقط تکرار میکنم: سرمایه، طبیعت را به زانو در آورده! در شهری با آن آب و هوای گرم و شرجی که به خودی خود نه آب دارد و نه علف و اصلا و ابدا برای زیست انسانی مناسب نیست این چنین گسترشی معجزه است خب.
و حمید لجش میگیرد که من کارگرانی را که برای این ساختوسازها استثمار شدهاند نمیبینم. لجش میگیرد که من این حجم از اتلاف انرژی و تولید کربندیاکسید و گه زدن به طبیعت و اتمسفر و گرمایش زمین و نابود کردن محیط زیست را نمیبینم. لجش میگیرد که فقط پوستهی ظاهری دبی را میبینم و این را نمیفهمم که همهی این برجها و آسمانخراش، کاخهای ظلم و ستماند!
من چند سال است که در مورد مهاجران در ایران دارم کار میکنم. روندهای ورود و خروج کارگران افغانستانی را خواندهام شنیدهام. جزئیاتش را خبر دارم. بهش میگویم فکر نکن که ما ایرانیها همچین علیهالسلامیم. رفتار ایرانیها با کارگران بدون مدرک افغانستانی به مراتب نفرتانگیزتر از رفتار حاکمان دبی و کشورهای حوزهی خلیج فارس با کارگران هندی و پاکستانی و بنگلادشی و… است. آره. میدانم. اینها استثمار میکنند. اینها ارزان حساب میکنند. طرف اگر اعتراض کند اول زندانی و بعد هم اخراجش میکنند. شیوهی برخوردشان کاملا شبیه برده گرفتن است. اما… اما حداقلش این است که کارگر هندی و بنگلادشی میداند. همهی اینها را میداند. همهی این چیزها رسمی است. دروغ و دبنگ نیست. لاپوشانی نیست. انکار نیست. اما ایران… حمید میگوید رفتار غیرانسانی و ظلم و ستم همهجا محکوم است. چه ایران و چه دبی. من اما به چیز دیگری فکر میکنم. برایم همان سوالی مطرح است که در مورد کارگران افغانستانی مطرح است: اینها اگر مهاجرت نکنند و برای کارگری نیایند وضعیتشان در کشور خودشان بهتر خواهد بود؟ تقریبا به این اطمینان رسیدهام که نه. در کشور خودشان نه کار هست و نه سرمایه. مهاجرت یعنی کار. کار یعنی درآمد. درآمد یعنی فرستادن پول برای خانواده به کشور خودت و این یعنی انباشت سرمایههای خرد در کشور میزبان. معجزهی رمیتنس همین است. شرایط کاملا غیرانسانی است. اما اگر اینها در کشور خودشان میماندند هیچ وقت حاکمان دبی این سرمایههای خرد را وارد کشور آنها نمیکردند. الان چند سال است که بنگلادش رشد اقتصادی مثبتی را دارد تجربه میکند و دارد از دام فقر رهایی پیدا میکند و همین پولهای کارگرانی که در دبی و بقیهی کشورهای خلیج فارس استثمار شدهاند تأثیرگذار بوده. انتخاب بین بد و بدتر است.
نگاهم عملگرایانه است و اصلا انسانی نیست و میدانم. کف میدان را نگاه کردهام و دارم بحث میکنم. بعد از دبیمال و برج خلیفه و رقص فوارهها و پیادهروهای اطراف برج خلیفه لاکچریدانمان پر شده است. حس میکنم باید روی دیگر دبی را هم ببینیم. باید محلههای پایین دبی را گیر بیاوریم و ببینیم. محلههایی که پر از کارگرنشین باشد و فاحشههای مشهور دبی هم در آن مشغول به کار باشند… پیادهروی روز بعد به مقصد دیره و بنییاس است.
دیرهگردی

موزهی دبی تعطیل بود. ساختمانی بازسازی شده از سنگ و کاهگل که جلوی ورودیاش دو عراده توپ قدیمی گذاشته بودند. شهری که ۲۰۰ سال هم قدمت شهری ندارد با اندک داشتههایش موزه ساخته بود. به خاطر کرونا بازدید از موزه ممکن نبود.

روبهروی موزه روی دیوارهی ساختمانی احتمالا دولتی عکس بزرگی از شیخ زائد حاکم امارات متحدهی عربی را کار کرده بودند. پوستر احتمالا برای دو سه سال پیش بود. چون به مناسبت صد سالگی شیخ زائد در سال ۲۰۱۸ کار کرده بودندش. نه. شیخ زائد صد سال عمر نکرد. زودتر از دنیا رفت. ولی به مناسبت صد سالگیاش این پوستر را روی دیوار کار کرده بودند و کنارش هم از شعار امارات سرزمین تسامح استفاده کرده بودند… شیوهای که قرنها و شاید هزاران سال مردمان جغرافیای ایران زمین بدان گونه زندگی کرده بودند تبدیل شده بود به شعار حاکم کشوری کوچک. انگار مردمان ایران زمین شیوهی زیستشان را در چهل سال اخیر تقدیم این حاکم کرده بودند و حالا نتیجه کاملا محسوس بود. شهرهای ایران رو به بیابان شدن داشتند و بیابانهای دبی رو به شهر شدن!…

از بستکیه رد شدیم. حال و هوای یزد خودمان را داشت. پر بود از خانههای کاهگلی بازسازی شده و جابهجا المانهایی برای عکس یادگاری انداختن: بادگیر و درهای چوبی و نردههای دم ساحل و مجسمههای شتر و… بستکیه ناحیهای بود که یک قرن پیش ایرانیانی که به دبی مهاجرت کردند در آن ساکن شدند و در آن اهالی دبی را با فناوری بادگیر آشنا کردند و یک قرن بعد بادگیرها جاذبهای توریستی بودند. آن قدر جاذبه که اروپاییها اندر کف مانده بودند و بعضیهایشان توی کوچههای سنگفرش بستکیه پابرهنه راه میرفتند. حس تقدس داشتند؟ نمیدانم. ذوقمرگ شدنشان از دیدن آن همه خانهی کاهگلنما دیدنی بود. البته که خودم هم حس در یزد چرخیدن را داشتم. یزدی که شرجی بود و عرق از هفتبندم جاری کرده بود.

بعد از بستکیه به بازاری سنتی رسیدیم. معبد شیوا بود و بوی عودهای هندی. بازار را شبیه گذشتهی دوبی بازسازی کرده بودند: با طاقهایی از چوب و پنکههایی که کنار هر ستون بود و البته که بازار از خنکای کولر گازی مغازهها خنک بود. برای رسیدن به دیره باید از خور دبی رد میشدیم. خور دبی یک جور رودخانهی عریض بود. اما رود نبود. چون آبش از سمت خشکی به سمت دریا نبود. بلکه از سمت دریا به سمت خشکی جریان داشت. روی نقشه که نگاه کرده بودم خور دبی از کنار بستکیه و جلوی سفارت آمریکا و عربستان رد میشد و جلوتر در دل خشکی پهنتر میشد و دبی از آن هم جاذبهی توریستی ساخته بود: دلیفیناریوم و بعد هم این خور دبی به سمت برج خلیفه و نواحی اطرافش جریان پیدا کرده بود. احتمالا خودشان کانالکشی کرده بودند. برای رد شدن از عرض خور دبی پلی وجود نداشت. باید سوار قایق میشدیم. قایقهای سنتی با موتور دیزل. ارزانترین تفریح و سرگرمی دبی برای ما همین قایقها بودند: نفری ۱ درهم دادیم تا ما را از سمت باردبی به سمت دیره ببرند. البته برای گشت توریستی نفری ۳۵ درهم طلب میکردند. اما ما کنار کارگران هندی و پاکستانی و بنگلادشی و سیاهپوستها نشستیم و گفتیم فقط میخواهیم برویم آن سوی خور. همان هم برایمان تفریح بود. فاصه گرفتن از بادگیرهای بستکیه و معبد شیوا و نسیمی که از سمت خلیج فارس میوزید و کارگرهایی که دم غروب خسته از یک روز کاری آرام آرام داشتند برمیگشتند سمت خانههایشان.

و آن سوی خور دبی کمی متفاوت بود. تعداد کارگران بیشتر بود. خیابانها باریک و پیچ در پیچ شدند. به بازار طلای دبی رسیدیم. اینجا هم سروکلهی توریستهای اروپایی پیدا بود. مغازههای طلافروشی عجیب و غریب بودند. فقط انگشتر و النگوی طلا نمیفروختند. لباسهای توری طلایی هم میفروختند. فاز این زنهایی که برای برانگیزاننده شدن به جای لباس مجلسیهای ابریشمی و نازک نازک این لباس طلاییها را احتمالا به تن میکردند را درک نمیکردم. حتما بودند که این مغازهها همچه چیزهایی میفروختند دیگر. تاج طلا هم میفروختند. طلا بود واقعا. از بازار طلا هم گذشتیم. کمکم کوچهها و خیابانها خالی از توریستهای اروپایی شد. به دیره داشتیم میرسیدیم. دیره از بقیهی جاهای دیگر دبی قدیمیتر بود. در اصل دبی اینجا بود و بقیهی جاهایی که الان تصویر جهانی دبی را میسازند تا همین ۳۰ سال پیش برهوت بوده.

خیابانهای دیره با آن سوی دبی متفاوت بود. تنگ بود. یک لاین ماشین رد میشد. ترافیک بود. آشغال روی زمین ریخته بود. کثیف بود. خاک و خل داشت. درخت نداشت. چمن نداشت. بوتههای با آبیاری قطرهای نداشت. پیادهروها شلوغتر بود. ادامه دادیم. وارد کوچه پسکوچهها شدیم. مردان سیاهپوست تیز تیز نگاهمان میکردند. ساختمانها قدیمی بودند. از گل و گشادی خیابانها و پیادهروهای دبی دیگر خبری نبود. شبیه خیابان جمهوری تهران شده بود. به همان تنگ و تاریکی و به همان شلوغی. حمید شلوارک پوشیده بود و از من توریستنما تر بود. سر کوچهها مردها سیگار میکشیدند. قهوهخانههایی بودند که مردها در فضای باز نشسته بودند و چای مینوشیدند.

به ساختمانها که نگاه میکردیم بالکنها پوشیده بود از لباسهای شستهشده. تعداد لباسهایی که روی هم روی بند رختها تلنبار شده بود گواه تعداد زیاد ساکنان هر واحد را میداد. یک جا با دختر جوانی چشم تو چشم شدم. شبیه آمریکای لاتینیها بود. سبزه با موهای سیاه. چشمک زد. از این چشمکها که بزن بریم. سرش را هم یکوری کرد. نگاه کردم به سرتاپایش. گفتم: نه. ممنون. رفتیم جلوتر. سر کوچهها علاوه بر مردهای هندی و پاکستانی و سیاهپوست دخترها و زنها هم ایستاده بودند. اکثرشان سیاهپوست بودند. یعنی پوستشان شکلاتیرنگ بود. لباس چندانی به تن نداشتند. ماسک به صورت نداشتند. ماتیک زده بودند و خریدارانه نگاهمان میکردند. حس میکردم الان است که یقهمان را بگیرند ببرند توی یکی از همین ساختمانها. دیگر بیخیال نگاه کردن شدیم. سرمان را انداختیم پایین و رد شدیم. حمید گفت: پیمان، بیخیال کوچههای فرعی شو. داشت شب میشد. گفتم برویم بنییاس. بنییاس هم از محلههای قدیمی دبی است.

وارد خیابان اصلی که شدیم حمید نفس راحتی کشید و زد زیر خنده و ادایم را درآورد: نه. ممنون. دختره چشمک زده بود من به فارسی گفته بودم نه ممنون. خودم هم به خودم خندیدم. خیلی خسته و داغان بودند دخترها و زنهای سر کوچهها. خوانده بودم که به خاطر حضور کارگران و مهاجران کاری نسبت مرد به زن در شهر دبی ۳ به ۱ و گاه ۴ به ۱ است. اما قیافهها و بدنهای خستهی دختران شکلاتی رنگ خرفهمم کرد که این نسبت یعنی چه… فاحشگی در دبی جرم است. اما… اما در کوچهپسکوچههای دیره خیلی رسمی بود. البته اینها برای کارگران بودند. برای توریستها نبودند. ولی دبی شهر پول است. فاحشگی را هم تا مجبور نشدند غیرقانونی نکردند. هنوز هم راهش باز است. هر چیزی که درآمد باشد در دبی حلال است…

بنییاس پر بود از مغازههای لوازم یدکی ماشین فروشی. اینجا مغازهها خیلی شبیهتر به ایران بودند. این سوی دبی تجاری بود. آن سوی دبی برای توریستها بود. خیابانهای تر و تمیز و برجهایی برای انداختن فک توریستها روی زمین. اما بنییاس شبیه تهران بود. سیاهپوستها این طرف بیشتر بودند. مسلمان بودند. از جلوی یک مسجد رد شدیم. جمعیت به اندازهای بود که کل پیادهرو را اشغال کرده بودند. البته به این خاطر بود که همه با فاصله از هم داشتند نماز میخواندند. فضای مسجد پر شده بود و سیاهپوستهای نمازخوان روی پیادهرو نماز میخواندند. دبی پر از مسجد بود. هر سه-چهار ساعت یک بار صدای اذان بلند میشد. محال بود که صدایش را نشنوی. چون جانمایی مسجدها طوری بود که صدای اذانشان به همه برسد.
دیره متراکم بود. زندگی کارگرها در آنجا شبیه زندگی افغانستانیهایی بود که در محلههای اطراف تهران در خانههای قدیمی زندگی میکنند: تعداد زیادی کارگر مرد مجرد در خانههایی که برای آن جمعیت کوچک است. اما حسمان این بود که این کارگرها باز هم وضعیت خوبی دارند و دبی احتمالا نقاط دوردستتری دارد. کمپهایی تنگ و تاریکتر برای کارگران… همه جای دبی هم شیک و تر و تمیز نبود. این شهر زشتیهایش را پنهان میکرد…

دوباره سوار قایق شدیم. اسمشان عبره بود. از قصد از این سوی خور به آن سویش پل عابر پیاده نساخته بودند. این قایقها خیلی قدیمی بودند. اولین پل ماشینرو از این سوی خور به آن سو در سال ۱۹۶۵ ساخته شده بود. قبل از آن تنها وسیلهی ارتباطی همین قایقها بودند. بعد از سالها قایقها را برای رفتوآمد پیادهها نگه داشته بودند. پرمشتری هم بودند. آنها هم مثل خطوط اتوبوسرانی برای خودشان مسیر مشخصی داشتند. مسیر مشخصی در آب البته. چون ایستگاهی که موقع برگشت سوار شدیم همان نبود که موقع آمدن پیاده شده بودیم. اما قیمت همان بود: ۱ درهم. ارزانترین تفریح و خوشگذرانی دبی همین قایقهای خوردبی بودند. شیوهی نشستن مسافرها هم جالب بود. همه دور تا دور قایق رو به دریا و آب مینشستند و پشت به هم. به خاطر کرونا از هم فاصله هم داشتیم و موقع عبور از آب سکوت عجیبی برقرار بود. سکوتی که بوی دوران قدیم را میداد و آدم را توی خودش فرو میبرد. دبی در القای حس تاریخ هم داشت موفق عمل میکرد!
برجالعرب و خط سبز جمیرا

با خودمان یک چمدان کنسرو آوردهایم. من صبحها با صبحانههای آیبو خودم را میترکانم. جوری میخورم که تا ساعت ۳-۴ عصر گرسنهام نمیشود. یعنی راستش تا فردایش هم میتوانم دوام بیاورم. ساعت ۳-۴ میرویم سراغ یکی از کنسروها. میاندازیمش توی کتری برقی توی اتاق و ۲۰ دقیقه جوش میدهیم. یک کیسه نان لواش هم با خودمان آوردهایم. کیسه نان لواشه خیلی بدبار هم بود. یاد بخش سفر یزدیها از شهرشان به مشهد با اتوبوس در ۵۰ سال پیش افتادم. آنموقع هم یزدیها نان خودشان را از یزد به مشهد میبردند و در دو سه هفته اقامتشان در مشهد نان نمیخریدند. جهت ارزان شدن سفر مشهدشان این کار را میکردند. حالا حکایت ما بود با دبی. نان و کنسرو میخوریم. عصر هم میزنیم بیرون و تا نیمهشب میچرخیم و وقتی برمیگردیم فقط تشنهایم. البته که دنیادیدنی به از دنیاخوردنی!
نوبت برجالعرب بود.

حاکمان دبی دیوانهی نمادسازیاند. شهری که تاریخ ندارد باید هم دیوانهی نمادسازی باشد. برجالعرب اولین نماد بلندپروازانهی شهر دبی بود. ساخت سال ۱۹۹۹. برجی به شکل بادبان که هنوز هم نماد دبی است. برج خلیفه و دبیفریم هم از نمادهای شهر دبی بودند که میلیونها و شاید میلیاردها دلار خرجشان شده بود و البته که میل حاکمان دبی به نمادسازی سیرمانی ندارد. ارتفاع برج خلیفه ۸۷۰ متر است. آنها حالا در حال ساخت برجی هستند که ارتفاعش بیش از ۱ کیلومتر باشد.
برای ساخت برجالعرب ابتدا توی خلیجفارس یک جزیرهی مصنوعی کوچک ساختند و بعد برج را بر آن جزیره بالا بردند. برجالعرب حالا قدیمی شده است. اما با ایجاد حواشی و قصههای جدید همیشه آن را روی بورس نگه میدارند. مثلا برگزاری مسابقهی تنیس راجر فدرر و رافائل نادال در آخرین طبقهی برج باعث برندینگ مجدد برجالعرب در جهان شد.
برجالعرب در ساحل جمیرا بود و جمیرا از محل هتل ما دور. تاکسی؟ هرگز. مترو؟ آری.
متروی دبی در یک فاصلهی بین ۳ تا ۵ کیلومتری از ساحل و بر فراز اتوبان شیخزائد قرار دارد. نزدیکترین ایستگاه مترو به برجالعرب را پیدا کردم و سوار شدیم و رفتیم به سوی ساحل جمیرا. ۵ درهم آب خورد. تاکسی میآمدیم ۵۰ درهم هم بیشتر میشد. زنهای هندی و چینی عادت داشتند موبایلهایشان را در جیب عقب شلوار جینشان بگذارند. خوراک دزدی بود. اما انگار نه انگار. با کمال آرامش موبایل را نه در جیب جلو که در جیب عقب فرو میکردند و تازه نصف موبایل هم بیرون میماند. از مترو تا ساحل ۳ کیلومتر پیادهروی داشتیم. گرم و شرجی هم بود.

روی نقشه نگاه کردم دیدم مدینهالجمیرا هم سر راهمان است. گفتم اول با آن شروع کنیم. دیدن اتوبوسهای کارگران در اطراف جمیرا برایمان عجیب بود. وسط آن همه ماشین لوکس توی چشم بودند. عصر بود و یک روز کاری کارگرها به اتمام رسیده بود. اتوبوسهایشان کاملا با همهی ماشینهای دبی متفاوت بود: لیلاندهای قدیمی دماغداری بودند که کولر نداشتند. از ۳۰۲ های ایرانناسیونال هم قدیمیتر بودند فکر کنم. کارگرهای عموما سیاهپوست مظلومانه روی صندلیها نشسته بودند و خسته خسته به بیرون نگاه میکردند. پنجرهها باز بود. پنجرهها دو ردیف میلهی افقی هم داشتند. انگار برای این گذاشته شده بودند که یک موقع کارگری از پنجره خودش را به بیرون پرتاب نکند.

مدینهالجمیرا اسطورهی تجمل بود. دبیمال به حد کافی فکمان را روی زمین انداخته بود. این هم آمد روی آن. دور فضای پاساژمانند بازار را رودخانه ساخته بودند. خندق زده بودند و آب خلیج فارس را دور ساختمان بزرگ بازار چرخانده بودند. به معنای واقعی کلمه حس ونیز را منتقل میکرد. خود ساختمان و مغازهها هم با نماهای کاهگلی. اجناس تویش هم همهی چیزهای مارک بود. نه من اهل خرید بودم و نه حمید. به خاطر همین تند تند رد شدیم آمدیم بیرون. تنها خوبیاش خنکای فضای درون پاساژ بود که بعد از ۳ کیلومتر پیادهروی در هوای گرم و شرجی تجدید قوایی بود برای خودش.

بازار مدینهالجمیرا به یک هتل فوقلوکس در حاشیهی ساحل وصل بود. یکهو خودمان را در ورودی و جلوی هتل دیدیم. ردیف ردیف لامبورگینی و بوگاتی و فراری و پورشه پارک شده بودند. یکی از لامبورگینیها عجیب بود. موتورش عقب بود و کاپوت نداشت. یعنی کاپوتش شیشهای بود و تمام دل و رودهی هیولاوارش پیدا بود. به حمید گفتم آقا من میایستم کنار این ماشینه ازم عکس بگیره. این خیلی خفنه ماشینش. حالا اسم ماشینه را هم نمیدانستمها! حمید زیر بار نرفت. میگفت جمع کن این خزبازیها را. یک نگاهش هم به نگهبان جلوی هتل بود که نکند به ما بگوید از کنار اون ماشین برید اون ور. آخرش زیر بار نرفت که یکی از این عکسهای خز و خیل از من بگیرد بگذارم اینستاگرامم بگویم من و لامبورگینی، همین الان یهویی. هتل نمای فوقالعادهای داشت. تا دلت بخواهد از بادگیرها در جابهجایش استفاده کرده بود. من و حمید کنار حوض جلوی هتل ایستادیم و یک عکس سلفی با پسزمینهی هتل مجلل از خودمان گرفتیم. مثلا میخواست از دلم دربیاورد که با لامبورگینی عکس نگرفتیم اما با هتله عکس گرفتیم.

هدفمان رسیدن به ساحل بود. میدانستیم که نزدیک ساحلیم. اما هتلها بین ما و ساحل حجاب انداخته بودند. از کنار هتل جمیرا و پارکهای آبی رد شدیم. به برجالعرب رسیدیم. آنجا هم سلفی گرفتیم. همه با ماشین میرفتند تویش. میدانستیم که ورودی دارد و دیدن درونش نفری حداقل ۷۰ درهم آب میخورد. به همان عکس از بیرون بسنده کردیم. توی شهر تسلا ندیده بودیم. اما حوالی برجالعرب چند تایی تسلا هم دیدیم. به ساحل که رسیدیم غروب شده بود. کنار شنها و روی سکویی نشستیم و به غروب خورشید در پسزمینهی برجالعرب نگاه کردیم. خیلیها لخت شده بودند و شنا میکردند و بعد روی ساحل مینشستند. زن و مرد. آزاد و رها بودند. حمید دلش هوای شنا کرده بود. اما با خودش مایو نیاورده بود. من هم دلم هوای این را کرده بود که کنار همین ساحل دوچرخهسواری کنم. دلم میخواست فاصله ۱۴-۱۵ کیلومتری ساحل تا هتلمان را با دوچرخه بروم. اما…
شب شد.

من ناهار تون ماهی خورده بودم و شکمم هنوز مشغول هضمش بود. اما حمید لوبیا چیتی خورده بود و گرسنهاش شده بود. باید چیزی به رگ میزدیم. میخواستیم در خط سبز جمیرا پیادهروی کنیم. باید سوختگیری میکردیم.

روبهروی ساحل عمومی کنار برجالعرب یک پارک عمومی بود. برخلاف زعبیل ورودی نداشت. سبز هم بود. یعنی هم سبز بود و هم شنی. مثلا زمین بازی بچههایش کامل شنی بود. یک جور شن سفید که در پرتو نورافکنها تمیزیاش چشم را خیره میکرد. چمن و درخت هم تا دلت بخواهد داشت. وسط پارک یک رستوران بود به اسم هاتفیش. شک داشتیم که همین را برویم یا در ادامهی مسیرمان جایی را تجربه کنیم. رفتیم سمتش. تا وارد رستوران شدیم خانم پیشخدمت شرق آسیایی با گشادهرویی آمد سمتمان و بهمان خوشامد گفت. فضای داخل رستوران خنک خنک بود. دعوتمان کرد بنشینید. من ترس فضای بسته و کرونا داشتم. حمید هم.گرسنه نبودم. تشنه بودم. یک موهیتو سفارش دادم و حمید هم یک زینگربرگر. خانم پیشخدمت با مهربانی سفارشها را گرفت و چند دقیقه بعد آمد. اسم رستورانه هاتفیش بود. حکما غذای اصلیاش ماهی بود. حینی که منتظر بودیم دیدیم یکی آمد سفارش ماهی داد. پیشخدمت اول چند تا ماهی تقریبا زنده را جلوی مشتری گذاشت. یکیشان انتخاب شدند. پیشخدمت وزن کرد و بعد فرستاد به آشپزخانه برای پخته شدن. جالب بود برایم که بسته به اندازهی ماهی پول میگرفتند. حلال بیشبهت که میگفتند همین بود. زینگربرگر در آمد ۲۴ درهم. ارزانتر از همبرگر کذایی مکدونالد در دوبیمال که ۲۸ درهم بود. همبرگری که من را به اسهال انداخت.

رفتیم بیرون توی پارک نشستیم به خوردن. تا نشستیم دور و برمان پر شد از گربه. من بشمار سه موهیتو را دادم بالا. تشنهام هم بود و عجیب چسبید. اما گربهها ولکن حمید نبودند. حمید از زینگربرگر راضی بود. خوشمزه بود و میگفت سگش شرف دارد به مکدونالد و حاضر نبود سر انگشتی از زینگربرگر را به گربهها بدهد. ۱۵۰ هزار تومان پول چسقله ساندویچ بدهی این قدر گران هست که برای گربهها آرزوی رفتن به جهنم داشته باشی. ما به گربهها هیچ کمکی نکردیم. دو تا خانم سروکلهشان پیدا شد. با شلوارک بودند و پوست سفید و چشم آبی و موی طلاییشان داد میزد که روس یا اروپاییاند. گربهها را ناز کردند. یکیشان رفت رستورانه و بعد از چند دقیقه با یک بغل غذا آمد بیرون. غذاها را برد روی چمنها ریخت تا گربهها دلی از عزا دربیاورند. ذهن محاسبهگرم حساب کرد که حداقل ۵۰۰ هزار تومان غذا را ریخته روی زمین که گربهها کوفت کنند. به ما چیزی نگفتند. فحش گذاشتم اگر فکر کنند ما آدمهای بیشعوری هستیم. پول بیارزش میفهمند یعنی چه؟!

سوختگیری که کردیم شروع کردیم در خط سبز جمیرا پیادهروی کردن. خط سبز جمیرا یک مسیر پیادهروی و دویدن و دوچرخهسواری با پلیاورتان رنگ سبز است که چندین کیلومتر به موازات ساحل پیش میرود. اول ساحل است، بعد شنزارهای کنار ساحل، بعد خط سبز جمیرا، بعد پیادهرو، بعد خیابان ساحلی و بعد خانههای مجلل رو به دریا. حداقل در طول چند کیلومتر خط سبز جیمرا خانهها ساحل اختصاصی ندارند.
شب شده بود و خط سبز پر بود از دوندههایی از نقاط مختلف جهان. توریستهایی بودند که ورزش و دویدن را حین سفر هم رها نمیکردند. هم اروپاییها بودند و هم شرق آسیاییها. زن و مرد هر دو هم بودند. تقریبا به جز لباسهای زیر چیزی هم به تن نداشتند. توی آن هوای شرجی لباس وبال گردن آدم میشود حین دویدن. اسکوترسوارها و دوچرخهسوارها هم بودند. هر چند صدمتر به چند صدمتر هم کنار ساحل نورافکن گذاشته بودند و آلاچیقی و دکهای و صلح و آرامش عجیبی برقرار بود.
برای ما چی عجیب بود؟ اینکه اگر اینجا ایران بود الان شلوغ شلوغ بود. جوری شلوغ بود که آدم حالش به هم میخورد. حتما آن خیابان ترافیک میبود. سر جای پارک ماشین دعوا میشد. حتما این خط سبز به جای دویدن میشد محل اتراق خانوادهها. زیلو را پهن میکردند، قلیان را چاق میکردند و زن و مرد تا پاسی از شب قلیان میکشیدند و نصفه شب میرفتند توی کار کباب زدن و حتما هم کون به کون هم مینشستند و حتما هم بین دو سه تایشان دعواهای ناموسی راه میافتاد و چاقو و قمهکشی میشد… اما اینجا یک جور فاصله برقرار بود… اصلا اذیتکننده نبود. صلح و آرامش عجیبی برپا بود. آن هم بدون حضور پلیس…
– چرا همه هجوم نمیارن به کنار این ساحل؟
– چون تو شهر هم به حد کافی سرگرمی وجود داره. پارکهای آبی. کلی مال و پاساژ و بازار. هتلها. کابارهها. نایت کلابها. رستوران یخی. پیست اسکی و….
رفتیم و رفتیم. به ساحل بادبادکها رسیدیم. شب بود و بادبادکی در کار نبود. چند نفر تن به آب زده بودند فقط. البته فقط یک اسم بود. این هم از زرنگبازیهای اهالی دبی بود. یک جور نامگذاری میکردند که انگار آن ساحل جای خاصی است. هیچ چیز خاصی ندارد. فقط یکهو یک پسر چینی آمد طرفمان. عینکی بود و بچهمثبت میزد. مودبانه سلام کرد و بعد توضیح داد که با هواپیما از چین آمده دبی و حالا میخواهد برگردد کشورش. اما پول هواپیمای برگشت را ندارد و او هم مثل ما جوان است (!) و اگر بتوانیم مبلغی کمکش کنیم که پول هواپیمای برگشتش تأمین شود ممنونمان خواهد بود. کجکی نگاهش کردم. یک لحظه خواستم بگویم: عموجون رو پیشونی من چیزی نوشتن؟ دیدم انگلیسیاش را بلد نیستم. بیخیال شدم. سریع گفتم وی دونت حو انی مانی و راهم را گرفتم رفتم. حمید یک لحظه دستش داشت توی جیبش میرفت. گفتم هو چی کار میکنی؟ توی این دبی اگر بگردی محتاجترین آدمها ما ایرانیها هستیم که یک ساندویچ هم برایمان خدا تومن درمیآید. با یک چمدان کنسرو و یک کیسه نان خشک آمدهایم اینجا بعد این ببوگلابی پررو پررو از ما طلب پول هم میکند؟ خودش باید یک چیز دستی به ما بدهد.
بعد به شانس مزخرف خودم لعنت فرستادم. این حربهی گدایی را سالها پیش اطراف ترمینالهای تهران میدیدم. حالا دیگر توی تهران هم این شیوهی گدایی ور افتاده. بعد این چینی چشمسفید میخواست به سبک گداهای ۲۰ سال پیش از ما پول بکند؟ به جای اینکه یک خانم متشخص اروپایی بیاید و از ما در باب فرهنگ ایرانزمین سوال بکند ببین کی سراغ ما آمده آخر.

خسته شده بودیم. شرجی هوا اذیتمان کرده بود. تصمیم گرفتیم برگردیم. باید ۳-۴ کیلومتر هم تا ایستگاه مترو میرفتیم. به نقشه نگاه کردم. گفتم این امسقیم مثل اینکه محلهی پولدارنشینی است. بیا از وسطش میانبر بزنیم برویم. زدیم به کوچههای خلوت امسقیم. خانههای لوکس و مجللی که بوی کلر استخرهایشان توی کوچهها پیچیده بود و جلویشان لوکسترین ماشینهای دنیا پارک بود. اینجا از برجها خبری نبود خانههای یک طبقه و دوطبقه بودند. کوچهها و خیابانهایش بینهایت خلوت بود. یک لحظه ترسمان گرفت. گفتیم خفتمان نکنند. اما همان موقع دیدیم یک خانم با شلوارک و سینهبند و با ناف پتی از کنارمان رد شد. دلگرم شدیم. گفتیم این خانم اگر دارد به راحتی رد میشود حتما خیلی امن و امان است دیگر و همینطور هم بود. بعضی خانههای امسقیم به جنگل میمانستند حتی. درختهای بلندبالایی داشتند. نیمهشب شده بود و از سمت دریا نسیمی هم وزیدن میگرفت. داشتیم از کنار یکی از خانهها رد میشدیم که نسیم وزید و میوهی یکی از درختهای توی خانه را پرت کرد توی پیادهرو. دقیقا جلوی پای من افتاد. خم شدم و میوه را برداشتم. نمیدانستم چی است. گذاشتمش لای دستمال کاغذی و گفتم این روزی ما بوده از امسقیم دبی.

سوار متروی نیمهشب شدیم و برگشتیم به هتل. میوه را شستم. ظاهر جالبی نداشت. فکر کردم زیتون استوایی است. به حمید گفتم نصف کنم بخوریم؟ حمید به قیافهی میوه نگاه کرد و خوشش نیامد. گفت نمیخورم. پوست کندم و خوردم. انبه بود. شیرینترین انبهای بود که توی زندگیام خورده بودم. دقیقا مزهی شربتهای انبه را میداد. مثل انبههایی که توی تهران میفروشند و از پاکستان میآوردند نبود… چیز بیستی بود. ما که در دبی میوه نخریدیم. خدا اینجوری به ما میوه رساند!
شام در مارینا دبی
نشستهایم بر صندلیهای رستوران و منتظریم تا پیتزایی که سفارش دادهایم حاضر شود. غروب شده است. صندلیها در فضای بازند. نزدیکمان قایقهای تفریحی زیادی در آبنا پارک شدهاند و برجهای مارینا دبی اطرافمان را فرا گرفتهاند. چراغهای برجهای دور و برمان یکی یکی روشن میشوند. برخلاف تصورمان خالی از سکنه نیستند. پدر و پسر دوچرخهسواری میآیند طرفمان. قیافهشان به اروپاییها میخورد. از دوچرخه پیاده میشوند و چند پلهی پشتسرمان را دوچرخه به دست پایین میروند. پشتمان در ورودی یکی از برجهاست. کلید میاندازند و واردش میشوند. حتم توی این برج از خودشان خانه دارند.
تب و تاب گرمای روز میخوابد و شرجی هوا شدت میگیرد. خستهایم. ساعتهای زیادی را در حاشیهی آبنای بین برجهای مارینا دبی قدم زدهایم. این آبنا هم مثل خور دبی است. منتها این یکی مصنوعی است. خودشان کانالکشی کردهاند. رودخانهای پیچاپیچ و عریض را به وجود آوردهاند و آب خلیج فارس را به آن وارد کردهاند و دور تا دورش را برج ساختهاند. ونیز با برجهایی بلند مرتبه. و بین برجها و آبنا فاصلهای عریض برای پیادهروی و دوچرخه و اسکوتر سواری. ماشینبرقیهای کوچک هم هستند. حداکثر سرعت مجاز برای دوچرخه و اسکوتر و ماشینبرقیها ۱۲ کیلومتر بر ساعت است. دوچرخههای اجارهای کریم بایک هم اینجا فت و فراواناند.
آن قدر قدم زدیم تا به نزدیکی ساحل خلیج فارس رسیدیم و برگشتیم. برجها را همزمان ساخته بودند. همه یک زمان بالا رفته بودند. معلوم بود که پس و پیش نیستند. در آبنای قایقهای تفریحی زیادی دم غروبی روانهی دریا بودند. مشتریهایشان اروپاییها بودند. روی سقف قایق ایستاده بودند و مینوشیدند و میرقصیدند و میخندیدند و قایق شتابان با سرعت آنان را رو به خورشید در حال غروب دریا میبرد و باد در بلندای موهایشان میپیچید. توی بعضی قایقها یک آشپز هم مشغول درست کردن کباب بود.
در کنار رستورانی که سراغش رفته بودیم تعداد زیادی قایق سفید تفریحی پارک بودند و هنوز دل به دریا نزده بودند. برجها هم هر کدام برای خودشان تشخصی داشتند. صدای ماشینها نمیآمد. خیابانها پشت برجها پیچ و تاب میخوردند. این فضای کنار آب مختص پیادگان بود.
از مترو که پیاده شدیم دو به شک بودیم که سوار تراموا بشویم یا نه. مارینا دبی و اطرافش تراموا دارد. تراموایی که در بین ساختمانها و محلات مارینا دبی و نزدیک جزیرهی پالم میچرخد. ۳ درهم بود کرایهاش. اما بیخیالش شدیم. تراموای دوبی هم مثل مترویش بود. این یکی آرامتر و کنار ماشینها حرکت میکرد. جزیرهی پالم را بیخیال شدیم. جزیرهای مصنوعی به شکل نخ که از فضا هم معلوم بود. ورودی داشت. هر کدام از برگهای آن جزیرهی مصنوعی مجموعهای از ویلاها بود. برای از ما بهتران بود. یک مسئلهی دیگر هم بود: دیگر داشتیم به اشباع میرسیدیم. دبی شهری بود که ساخته شده بود. آجر آجر برجهایش و سلول سلول درختهایش و حتی قطره قطرهی آبهایش ساخته شده بود. همه چیزش را ساخته بودند. سعی کرده بودند همه جوره بسازند. سعی کرده بودند نهایت توانمندی بشریت را به کار بگیرند. سرمایه طبیعت را به زانو در آورده بود. زیبا بود. ساختن فعل ستایشبرانگیزی است. دبی ستایشبرانگیز بود برای من. اما… نمیدانم حس من این طور بود یا واقعا خیلیها اینطورند. زیباییهای مصنوعی علیرغم تمام و کمال بودن بعد از مدتی خستهکننده میشوند. در درون آدم به اتمام میرسند. شاید چون چیز بیشتری برای کشف ندارند. نمیدانم. دبی داشت برای ما به تکرار میرسید. این شهر تمیز و زیبا و ساخته شده داشت در ما به تکرار میرسید. خیلی جاهای دیگر را هم میتوانستیم برویم. زیباییهای «ساخته شده» تمامی نداشتند انگار. اما همهشان «ساخته شده» بودند…
پیشخدمت فیلیپینی یا نمیدانم کجای شرق آسیایی پیتزا را با مهر و محبت آورد جلویمان گذاشت. حس خوبی داشتیم. آرامش عجیبی برقرار بود. حاج سیاح توی سفرنامههایش هر وقت میخواست از لذتی که محیط یک کشور به او داده این جمله را تکرار میکرد: کسی را با کسی کار نباشد. و من هم دقیقا در مارینا دبی و حین پیتزا خوردن به همان داشتم فکر میکردم.
تا آبنا و برجهای اطراف مارینا دبی را دیدیم یاد تهران و دریاچه چیتگر افتادیم. گفتیم: دریاچه چیتگر تهران کپی مارینا دبی است. این رود عظیم و دریاچهوار مصنوعی است. دریاچهی چیتگر هم مصنوعی است. دور و اطراف اینجا پر از برج است. دور و اطراف دریاچه چیتگر را هم برج ساختهاند. آن تهرانمال هم که تقلیدی مذبوحانه از دبیمال و مارینا مال است. فقط تفاوت در این بود که برجهای اطراف مارینا را همزمان ساخته بودند و بالا برده بودند و هر برج فضای اطراف خودش و منظرههای خاص خودش را داشت. اما دریاچه چیتگر اول یک ردیف برج ساخته بودند و با نمای دریاچه فروخته بودند. بعد جلوی آن برج ردیف دیگری ساخته بودند و دید قبلیها را کور کرده بودند… دریاچهای که اکوسیستم شهر تهران را به هم زده بود و برجهای اطرافش مانع از رسیدن بادهای شهریار به تهران شده بود.
– اما یه چیز دیگه هم هست: من هیچ وقت کنار دریاچه چیتگر تهران آرامشی رو که اینجا دارم نداشتم. همیشه یه استرسی داشته برام. اون قدر که الان به هیچ وجه حاضر نیستم برای تفریح برم دریاچه چیتگر. هرگز…
– تو اینجا یه دونه مأمور پلیس یا حراست هم ندیدی.
– دقیقا. هیچ کسی که بخواد به من گیر بده نبود.
– اما اطراف چیتگر شونصد نوع مأمور هستش. یکی مأمور پلیسه. یکی مأمور کشف و دستگیری زنهای بیحجابه. یکی مأمور ممانعت از ورود به سنگهای ساحلی دریاچهست…
– یه بار دعوام شد با یکی از حراستیهاشون. دوربین برده بودم که از یار عکس بگیرم. گیر داده بود که عکسبرداری با دوربین حرفهای ممنوعه. میگفتم به تو چه ربطی داره من با چه دوربینی دارم عکس میگیرم. بعدش چرا این قدر احمقی؟ الان دوربین یه آیفون از دوربین عکاسی حرفهای من خفنتره. اونی که میخواد خرابکاری کنه و اطلاعات جمع کنه که با یه آیفون کارشو بهتر و بدون جلب توجه انجام میده. به نوع دوربین عکاسی آدم هم کار دارن پفیوزا. نمیدونم چرا گیر داده بود. هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم عصبانی میشم.
– اما اینجا کسی بهت گیر نمیده.
– در عین حال دور و برم بدون اینکه بفهمم پر از دوربینه و همهمون زیر نظریم.
– دقیقا.
– یه چیز دیگه هم هست در مورد چیتگر که باعث میشه حس آرامش نداشته باشم.
– چی؟
– من از اون ورش هم ناراحت میشم. مثلا پلیسه جلوی خانمها رو میگیره که حجاب مورد نظر خودشو دیکته کنه. یه وقتایی هم هست که پلیسه نیست. اون وقتها بعضی خانمها فقط به قصد قانونشکنی زلف بر باد میدن. میفهمی چی میگم؟ یه جور عقدهی قانونشکنی کنیم وجود داره. و این عقده که حالا که پلیس نیست هر کی هم که حجاب داره باید بهش حمله بشه و تیکه انداخته بشه… من از این هم میترسم. اینکه آدمها انگار نمیتونن خودشون باشن. یه وقتایی بهشون گیر داده میشه. و وقتی هم که گیری نیست خودشون میخوان حمله کنن، عقدهگشایی کنن، یه جوری رفتار کنن که بگن ما داریم قانون رو میشکنیم، یوها ها ها ها. این لذت از شکستن قانون اجباری هم منو میترسونه. به استرس میندازه. بعدش حس میکنم سنگ روی سنگ بند نیست… حس میکنم نمیشه به هیچ توافقی برای قانون رسید. هر کی هر کیه. من به خاطر این هم از چیتگر بدم میاد. از چیتگر که چه عرض کنم از کلیهی مکانهای عمومی تو ایران. مثلا از شمال به خاطر این چیزها بدم میاد. من شمال که میرم فقط میرم خونه خودمون و یه سری جادههای خلوت و بکر خودم. دریا نمیرم… ایرانیها برام ترسناکن. میفهمی چی میگم. اینجا نه ترس اولی وجود داره و نه ترس دومی…
– اوهوم.
پیتزا را به نیش میکشیم و بعدش هم دو لیوان موهیتو میزنیم به رگ تا گرما و شرجی هوای دبی به درونمان نفوذ نکند… ۱۳۰ درهم آب میخورد این پیتزای دلچسب در آرامش کنار آبنای مارینا دبی!
جهان بدون مرز فردا
سوار متروی آخر شب هستیم و داریم برمیگردیم به هتل. گوینده اسم ایستگاهها را با لهجهی عربی به دو زبان عربی و انگلیسی میگوید. از پنجرهی بزرگ مترو، نورباران خانهها و خیابانهای شهر را که تا کنارهی دریا خزیده نگاه میکنیم.
جوان سیاهپوست قدبلندی اسکوتر برقیاش را تا کرده و کنارمان ایستاده و از هندزفریاش آهنگ گوش میدهد. نگاهش خیره و بیاحساس است. مثل نگاه آدمها توی همهی متروهای جهان. مرد دیگری آن سوتر ایستاده که قیافهاش به پاکستانیها و هندیها میخورد. آقایی که آن گوشه تکیه داده احتمالا بنگلادشی است. قیافهاش شبیه هندیها و قدش کوتاه است. خانمی که کنارم ایستاده و موبایلش را توی جیب عقبش گذاشته چینی است. یعنی نمیدانم دقیقا. دور و بر ما چند نفر با چشمهای بادامی ایستادهاند که تابلو است هر کدام اهل یک کشورند. قشنگ شیرفهم شدهام که چشمبادامیها هم با هم خیلی از نظر ظاهری فرق دارند. همانطور که اقوام مختلف خاور میانه از نظر ظاهری خیلی با هم فرق دارند، آنها هم همینجوریاند. شاید اگر کمی دیگر توی دبی بمانم با یک نگاه بفهمم که این چشمبادامی چینی است یا هنگکنگی یا تایلندی یا کامبوجی یا لائوسی یا ویتنامی یا اندونزیایی یا مالزیایی یا فیلیپینی یا ژاپنی یا کرهای یا….
مترو ساکت است. من توی ایران بیش از یک سال است که به خاطر کرونا و این داستانها مترو سوار نشدهام. قبل از کرونا هم مترو کم سوار میشدم. از وقتی به دوچرخه روی آوردهام مترو را بیخیال شدهام. راستش دلم هم برای فضای متروی تهران حتی بعد از یک سال تنگ نشده. فکر نکنم تا آخر عمرم هم دلم برای متروی تهران تنگ شود. یک هفتهای است که توی خیابانها و کوچههای دبی نه پژو دیدهام و نه پراید. روز قبل از آمدنم به دبی وقتی که داشتم میرفتم نان بخرم از این خوشحال بودم که یک هفته به سرزمینی میروم که در آن نه پراید و پژو میبینم و نه مشتقات این دو تا را. همین که یک هفته است که این دو تا ماشین و مشتقاتشان را ندیدهام حالم را کمی بهتر کرده است…
یاد دستفروشهای مترو توی تهران میافتم. به این فکر میکنم که اینجا اگر یک دستفروش بخواهد دستفروشی کند به چه زبانی باید داد بزند و محصولش را تبلیغ کند؟ به عربی؟ هیچ کدام از آدمهایی که دور و برم توی مترو ایستاده و نشستهاند عرب نیستند. اصلا ما توی این یک هفته به ندرت عرب دیدهایم. فقط توی فرودگاه و هنگام کنترل پاسپورتهایمان عرب دیدیم و چند نفری هم توی دبیمال و چند بار هم سوار بر ماشینهای لوکس… در کوچه و خیابان و بازار و ساحل و مترو و این طرف و آن طرف خبری از صاحبان اصلی این شهر نبود… کجا بودند؟ البته این که نبودند طبیعی بود. وقتی بیش از ۹۰ درصد جمعیت یک شهر مهاجرانی از همهی کشورهای دنیا هستند نباید هم بومیان آن شهر دیده شوند. از گوگل در مورد مدارس دبی پرسیده بودم. نوشته بود که در دبی کودکانی از ۱۸۷ کشور مختلف دنیا مشغول به درس خواندن در مدارس دولتی و غیردولتیاند… دستفروش متروی دبی اگر میخواست جنسش را آب کند باید به زبان انگلیسی داد و بیداد میکرد. اما… این آدمهایی که دور و بر من هستند، این ۷۲ ملتی که اینجا دارند کار میکنند و پول درمیآورند و دبی را میسازند و میسازند، خودشان را اهل کجا میدانند؟ مسلما آنها اهل کشوری به اسم امارات متحدهی عربی نیستند. مسلما آنها آنجور که ایرانیها یا ترکها یا روسها خودشان را یک ملت میدانند، نمیتوانند خودشان را یک ملت بنامند. بعید میدانستم که این آدمهای دور و بر من حاضر باشند در راه وطنی به نام دبی و امارات متحدهی عربی جانفشانی کنند… آنها موقتی بودند.
اما… این بد بود؟ این که آدم موقتی باشد بد است؟ این که در راه حفظ محل سکونتش نیاز به جانفشانی نداشته باشد بد است؟ عمیقا دچار شک شده بودم. دبی داشت مدل دیگری از یک شهر و کشور را به من نشان میداد. مدلی که قبلا هم بهش فکر کرده بودم… دبی بوی آینده را میداد.
چند قرن است که مرزهای بین کشورها تبدیل به هویتبخشترین عنصر اهالی جغرافیاهای مختلف کرهی زمین شده است. ایرانیها خودشان را از افغانستانیها و پاکستانیها و عراقیها و ترکها جدا میدانند. چون با این کشورها مرز دارند. مرزهایی که باعث ایجاد تفاوتهایی در زبان و نحوهی حکمرانی و بهرهمندی از امکانات و… شده است. آلمانیها خودشان را از تمام کشورهای اروپایی برتر میدانند. چون در داخل مرزهای آلمان اقتصاد بهتر کار میکند و آدمها ثروت بیشتری تولید میکنند و زندگی بهتری دارند. عنصر وحدتبخش اهالی محصور در مرزهای تعیینشده تقابل با دیگری است. آلمانی در جنگ با لهستانیها و دیگران آلمانی میشوند. ایرانیها در جنگ با عراقیها ایرانی میشوند. افغانستانیها در بدگویی از ایران افغانستانی میشوند. تنها این نیست. مرزها در خیلی از موارد طبیعی و به خواست خود مردم آن جغرافیا نبوده. مرزهای اکثر کشورهای خاورمیانه و آفریقا را خودشان تعیین نکردهاند. خیلی از جنگ و دعواها از همین طبیعی نبودن مرزهاست… اما چند سال است که مرزها به چالش کشیده شدهاند. دو نیروی اصلی یکی مهاجراناند و یکی شرکتهای چند ملیتی. تعداد مهاجران دنیا دارد روز به روز افزایش پیدا میکند. آدمهایی که در سرزمین دیگری به دنیا آمدهاند و در سرزمین دیگری دارند زندگی و رشد میکنند. این دوگانگیها مرزها را به هم ریخته. معنا و مفهوم مرز و دیگری به چالش کشیده شده. شرکتهای چند ملیتی هم همیناند. وقتی ژاپن و فرانسه و کره صاحب یک شرکت مشترکاند تعریف خودشان در نفی دیگری بیمعنا میشود… مجبورند به صلح و رفت و آمد و مجبورند به بیمعنا کردن مرزها… و دبی هم انگار به این سمت حرکت کرده. خیلی هم عمدی نبوده به نظرم. اعراب و مسلمانان قرنهاست که عادت به بردهداری دارند. استفاده از ظرفیت مهاجران هم یک جورهایی ادامهی سنت بردهداری است. اما مهاجران جدید دیگر مثل بردگان گذشته سرسپرده نیستند… تغییراتی رخ داده. مهم این نیست. مهم باز بودن دروازههای شهر است… مهم این است که الان من مترویی سوار شدهام که شاید اهالی بیش از ۲۰ کشور جهان در آن همسفر من شدهاند. مهم این است که شاید هیچ کدام اینها حاضر به جانفشانی در راه دبی و امارات نباشند، اما با سعی و تلاش روزانهی خود دارند شهری را میسازند که در مقابل بسیاری از شهرهای جهان مدنیت بیشتری دارد…
***
برای برگشتن از هتل به فرودگاه دیگر از کنار خیابان تاکسی نمیگیریم. اهل دبی شدهام. اپ کریم را نصب کردهام و از کریم درخواست ماشین میکنم. یک تویوتای شاسیبلند میآید دنبالمان. در دبی اوبر خیلی گرانتر است. روز قبلش رفتیم به یک بیمارستان نزدیک هتلمان و تست کرونا دادیم. جفتمان کرونا نگرفته بودیم.
یک ربعه به فرودگاه میرسیم. فرودگاه عظیم دبی. دم در ورودی یک خانم چشمبادامی خیلی محترمانه ازمان ساعت و مقصد و شرکت هواپیمایی پروازمان را میپرسد. با ناز و ادا راهنماییمان میکند که به گیت ۱ برویم. جلوتر یک مأمور پلیس سیاهپوست هم همینها را ازمان میپرسد و راهنماییمان میکند. سمت راستمان گیشههای کنترل الکترونیک است. مسافرهایی که زیاد به دبی رفت و آمد دارند و اروپاییها برای اینکه توی صف کنترل مدارک علاف نشوند میروند سمت گیشههای کنترل الکترونیک، گذرنامههایشان را به دستگاه میدهند و اثر انگشت و عکسشان را دستگاه به صورت خودکار ثبت میکند و مهر خروج میخورند و میروند. فرودگاه زیاد شلوغ نیست. فرودگاه ساکتی است. بلندگوها مقصدها را اعلام نمیکنند. همه چیز روی تابلوهای راهنما نشان داده میشود. راستش ممکن هم نیست که هی مقصدها را اعلام کنند. یک هفتهی پیش که داشتیم از فرودگاه بینالمللی امام خمینی به دبی میآمدیم فقط ۴ تا مقصد وجود داشت: دبی، استانبول، ایروان و کلن. اما تابلوی پروازهای فرودگاه دبی میگفت که تا ساعت ۱۲ که پرواز ما بود ۴۸ تا پرواز دیگر به مقصد ۴۸ تا پایتخت مختلف جهان انجام میشد. از سنگاپور و پکن بگیر تا تلاویو و تهران.
گیت کنترل مدارک و بعد چک امنیتی را هم رد کردیم. کمربند و موبایل و کوله و لپتاپ و… را توی دستگاه ایکسری گذاشتیم. کارگر هندیای بود که سبدهای پلاستیکی را جلویمان میگذاشت و راهنماییمان میکرد که کوله را توی یک سبد بگذاریم و کمربند را توی این یکی سبد بگذاریم. از چهارچوب فلزیاب رد شدیم. بوق نزد. مأمور سیاهپوست وقتی دید دستگاه بوق نزده دیگر ما را وارسی بدنی نکرد. به ما دست نزد. یاد فرودگاه امام افتادم و آن پلیس مریض و برخورد توهینآمیزش. آن طرف دستگاه هم کارگر دیگری بود که سبدهای پلاستیکی را جمع میکرد و وسایل را تقدیممان میکرد. برخوردها بیش از حد محترمانه بود… سه ساعت بعد که به فرودگاه امام خمینی رسیدم این را فهمیدم. از هواپیما پیاده شده بودیم و برگه تست منفی کرونا را تحویل داده بودیم و چمدانها را برداشته بودیم و میخواستیم از سالن خارج شویم. گیت بازرسی بود. چمدانها را توی دستگاه ایکسری گذاشتیم. کوله کوچک بود و فکر کردم نیاز نیست. داشتم میرفتم که یکهو پلیسه داد زد: جناب برای چی کولهتو تو دستگاه نذاشتی؟ لحنش جوری بود که انگار دزد گرفته…
***
از فرودگاه دبی که به پرواز درمیآیی شهر آسمانخراشها را بهتر درک میکنی. دقایقی طول میکشد تا هواپیما از بلندترین برج دنیا بالاتر برود و تو بزرگراهها و محلههای مختلف و بعد ساحل بزرگ و اسکلهها را ببینی. بعد از ساحل تعداد زیاد کشتیهای غولپیکری که به سوی بندر دوبی روانهاند چشمت را میگیرد. کمتر از پنج دقیقه به جزایر تنب بزرگ و کوچک میرسی و یکهو دریا خالی از کشتیها میشود. خلیج فارس در سوی ایران خیلی خلوت است.
بعد از دیدن دوبی دیدن تنبهای بزرگ و کوچک خیلی غمانگیز است. جزیرههایی برهوت که از بالای هواپیما نظامی بودنشان معلوم است. جادههای خاکی و سولههای مشکوک و… و ایران همین است. دوبی شهری است که سرمایههای دنیا را جذب کرده و برهوت کویر را به یکی از شهرهای زیبای جهان تبدیل کرده و ایران در فاصلهی کمتر از صد کیلومتری این شهر تاسیساتی نظامی برپا کرده. بلندترین برج دنیا به راحتی در تیررس راکتهای مستقر در جزایر سهگانه است!
نتیجه چیست؟
هواپیما به خاک ایران که میرسد از همان ساحل تو کویر و برهوت میبینی تا خود دریاچه نمک قم. دقیقا همان منظرهای که دبی سی سال پیش داشت. در یک عبور ده دقیقهای از خلیج فارس میبینی که بندر لنگه از آسمان کویر و برهوت است و بندر دوبی… تفاوت حکمرانی را میبینی. میفهمی که جنگطلب بودن چگونه باعث عقب ماندگی میشود. میفهمی که برای حکومت جنگطلب احترام گذاشتن معنا ندارد و تفاوت رفتار آدمها در فرودگاه دوبی و امام خمینی تا فیهاخالدونت فرو میرود. درد این است که نه پدر و مادرت و نه اجدادت جنگطلب نبودهاند. تاریخ ایران تاریخ تسامح بوده و درد این است که شیخ اماراتی دقیقا همان شعاری را از آن خود کرده و با آن پیشرفت کرده که قرنها و هزاران سال شیوهی زیست ایرانیان بوده… توی عکسهای یادگاری که در دبی گرفتم خندههایم همه مصنوعی بودند. خندهام نمیآمد. به خاطر همین چیزها خندهام نمیآمد…