یادداشت آقای رضا عطایی بر کتاب چای سبز در پل سرخ.
مناسب است به عنوان مقدمه یادداشت حاضر که موضوع آن تحلیل و بررسی یک سفرنامه به افغانستان (کتاب چای سبز در پل سرخ) میباشد با پرداختن به نکتهای آغاز کنم که “خلط شدن” آن به وفور مشاهده شده است.
تفکیک دو موضوع به هم چسبیده
موضوع “مهاجران افغان در ایران” با موضوع “مطالعات افغانستان” یا “افغانستانشناسی”، علیرغم پیوندهای فراوانی که دارند دو حوزه مستقل از هم محسوب میشوند.
هستند کارشناسان ایرانی که حوزه مطالعاتی و تخصصیشان “کشور افغانستان” میباشد. خوب هم در این زمینه کار کردهاند. اما هیچ شناخت و تبحری در حوزه “مهاجران افغان در ایران” ندارند. از برای مثال شاید هیچ شناختی از این مسائل نداشته باشند که؛ وضعیت اقامت و تردد مهاجران افغان در ایران چگونه است و علل و پیامدهای آن چیست؟ چرا یک روز مهاجر افغان میتواند سیمکارت و کارت بانکی داشته باشد و روز دیگر خیر؟ چرا یک مهاجر افغان که حتی در ایران به دنیا آمده و سی_چهل سال در ایران زندگی کرده است کماکان “اتباع بیگانه” محسوب میشود؟ و…
همچنین هستند کارشناسان و فعالان حوزه مهاجران که به زیر و بم دغدغهها و موضوعات مرتبط به مهاجران افغان شناخت دارند و فعالیتهای ارزشمند علمی_عملی در این راستا انجام دادهاند. اما ابتداییترین شناخت را از فضای افغانستان ندارند. از برای مثال، آیا میتواند به جز اسم چند شهر معروف افغانستان که آنها را هم فقط از رسانهها شنیده، اسم چند شهر دیگر افغانستان را فقط نام ببرد؟ وجوه تمایز هزارهها و تاجیکها و پشتونها را از هم تشخیص دهد؟ چرا در افغانستان از اسم کشور گرفته تا این موضوع که اسم دانشگاه ،”پوهنتون” باشد یا “دانشگاه”، جنجال و دعواست؟ و…
“چای سبز در پل سرخ” اگرچه به نحوی یک “سفرنامه” است و با توجه به کارکرد و قالب سفرنامه که هدفش، توصیف و شرح رویدادها و اتفاقات سفر است؛ به این معنا سفرنامه باشد اما این اثر، تنها یک “سفرنامه” نیست. بلکه از آنجایی که “سفرنامهی سفر به افغانستان” است میتوان آن را نقطهعطفی برای پیوند دو حوزه مرتبط، اما مستقل از هم، دانست.
مقایسه سفرنامههای شاخص
از میان سفرنامههایی که ایرانیان برای افغانستان نوشتهاند (در پیوست اول در انتهای کتاب، صفحات ۲۲۷_ ۲۵۲ مرور بسیار خوبی بر این سفرنامهها شده است) سه اثر “جانستان کابلستان” رضا امیرخانی، “افسوس برای نرگسهای افغانستان” ژیلا بنییعقوب و “سفر به سرزمین آریاییها”ی امیر هاشمیمقدم را میتوان سرآمدن این عرصه دانست.
اگر ملاک مقایسه تطبیقی سه اثر مذکور را با اثر مورد بحث؛ میزان موفقیت آنها در پردازش توامان دو حوزه مرتبط اما مستقل “افغانستانشناسی” و “مهاجران افغان” قرار دهیم، “چای سبز در پل سرخ” پیشتاز محسوب میشود.
جانستان کابلستان
با توجه به این معیار سنجش و ملاک مقایسه تطبیقی، “جانستان کابلستان” محلی از اعراب ندارد. چرا که هیچ پرداخت و پردازشی، آنچنان که شایسته و بایسته است از موضوع “مهاجران افغان” در آن انجام نگرفته است. در صورتی اگر نگوییم مهمترین پاشنه آشیل روابط ایران و افغانستان، موضوع مهاجران است. به ضرس قاطع میتوان گفت یکی از مهمترین موضوعات ایران و افغانستان که روابط این دو کشور را از همگرایی به واگرایی کشانده، همین موضوع مهاجران است. شواهد مثال برای تایید این ادعا بسیار است. تنها با جستجوی عبارت «مهاجران افغان در ایران» در اینترنت میتوان به اهمیت فوق استراتژیک این موضوع پی برد.
علاوه بر این “جانستان کابلستان” با رویکرد “خراسان بزرگ” و “ایران بزرگ فرهنگی” که “هر کجا مرز کشیدند شما پل بزنید/ حرف تهران و دوشنبه و سرپل بزنید”، نوشته شده است. در صورتی که عصر دولت_ملتها حکایت از واقعیتهای دیگری هم دارد. نمیتوان تنها با نگاه فانتزی و شاعرانه به ایران و افغانستان، به موضوعات آنها نگریست.
سفر به سرزمین آریاییها
مقدمه پنجاه صفحهای امیر هاشمیمقدم در “سفر به سرزمین آریاییها”، که میتوان از آن به تنهایی به عنوان یک اثر ارزشمند در زمینه “افغانستانشناسی” و همچنین موضوع “مهاجران افغان” تعبیر نمود؛ با توجه به معیار مقایسه تطبیقیمان در همان “مقدمه” کتاب محدود مانده و مابقی کتاب و اصل سفرنامه بیشتر با محوریت “افغانستانشناسی” است. گذشته از اینکه در اصل سفرنامه، فراوان با توضیحات تکمیلی و اطلاعات عمومی از افغانستان مواجه میشویم که کتاب از حالت “سفرنامه”بودنش میافتد و متن فدای حاشیه میشود.
افسوس برای نرگسهای افغانستان
“افسوس برای نرگسهای افغانستان” اگرچه موضوع وضعیت مهاجران را توانسته است تا حد قابل قبولی در بخشهایی از کتاب مورد پردازش قرار دهد، اما با دو ایراد اساسی مواجه است؛ نخست اینکه این کتاب حاصل چند سفر به افغانستان و یادداشتهای حاصل از آنهاست و بسیاری از توصیفات از چهره افغانستان محدود است به سالهای آغازین دهه هشتاد شمسی (۱۳۸۰_۱۳۸۶ش) که با واقعیات سالهای اخیر افغانستان متفاوت است و دیگر اینکه در لحن روایت نوعی نگاه جانبدارانه به برخی از اشخاص و جریانات سیاسی افغانستان معاصر است.
داستان سفرنامه ” چای سبز در پل سرخ “
در مقدمه “چای سبز در پل سرخ” با عنوان «چرا سفر به افغانستان؟» (صص ۷_۱۲) به خوبی فهمیده میشود که برای کاملشدن هر چه بهتر مطالعات پژوهشی_میدانی حوزه مهاجران افغان، نویسندگان که از اعضای انجمن دیاران هستند، مجاب و ملزم سفر به افغانستان شدهاند.
«اوایل سال ۱۳۹۶ بود… دیاران با دغدغه اصلاح نگرشهای اشتباه به مهاجران، مطالعه و پژوهش در مورد موضوع مهاجرت و مهاجران و تلاش برای بهبود قوانین عجیب و غریبی که زندگی مهاجران در ایران را سخت کرده بود، شروع به کار کرد. از همان ابتدای کار، گاهی طرفهای گفتوگویمان به یک نکته طلایی اشاره میکردند: شما که دارید در این موضوع تلاش میکنید، خودتان تا به حال افغانستان رفتهاید؟ خودتان تا به حال آن کشور را دیدهاید؟ آیا میدانید که مهاجران افغانستانی داخل ایران با مردم افغانستان چه تفاوتهایی دارند؟… و در نهایت این نکته طلایی ما را به این نتیجه رساند که برای یافتن جواب سوالاتمان، از “چرایی این مهاجرت”، دیدن کشور مبدأ مهاجرانی که سنگشان را به سینه میزنیم از نان شب واجبتر است؛ پس تصمیم گرفتیم به افغانستان برویم.» (صص ۹_۱۰)
اول شخص جمع، روایت بیسانسور و تعابیر و اصطلاحات خاص
از آنجایی که نویسندگان کتاب سه نفر هستند که به افغانستان سفر کردهاند، این ایراد و نقد به کتاب وارد میشود که در مقدمه کتاب توضیحی نیامده است که نحوه نگارش سفرنامه «چای سبز در پل سرخ» به چه نحو بوده است. آیا هر ۵۴ قسمت کتاب به صورت گروهی نوشته شده یا اینکه تقسیم کاری هم صورت گرفته که بدان اشاره نشده است؟ آیا این سفرنامه حاصل مشاهدات و یادداشتهای یک نفر است یا سه نفر با هم؟ از همین روی، اولین قسمت سفرنامه «والذاریات ویزای افغانستان» (صص ۱۳_ ۱۵) برای خواننده از لحاظ روایتگری، قدری نامأنوس میباشد.
از نکات مثبت دیگر درباره این سفرنامه، روایت صادقانه و بدون سانسور آن است. در اولین قسمت سفرنامه که درباره گرفتن ویزا از سفارت افغانستان در تهران است، توصیفی کاملا واقعی و بدون سانسور از وضعیت سفارتخانه میشود که برای تمام مهاجران و مراجعهکنندگان آن معلوم است.
اگرچه سفرنامه به گونهای نوشته شده است توالی زمان و رویدادها در آن رعایت شده است. اما در آغاز تمام ۵۴ قسمت «چای سبز در پل سرخ»، ذکر نشدن “روز و تاریخ”، جای خالی خود را نشان میدهد. خواننده در تمام کتاب نمیداند از آغاز تا انتهای سفر، دقیقا در چه روزی، از این سفر دو هفتهای در آبان سال ۱۳۹۷ به سر میبرد.
در افغانستان و میان افغانان، تعابیر و اصطلاحاتی متداول است که برای خواننده ایرانی و یا مهاجر نسل دومی_سومی، نامأنوس است و ممکن است معنای آنها را نداند. از نقاط قوت دیگر کتاب همین است که اولاً از این واژگان، تعابیر و اصطلاحات بهجا و مناسب استفاده شده و به زیبایی لحن روایت سفرنامه افزوده است و ثانیا علاوه بر اینکه معنای این واژگان و تعابیر در پانویس آمده است، برای تلفظ صحیح، آنها اعرابگذاری هم شدهاند.
بررسی “سفرنامه چای سبز در پل سرخ ” از منظر “افغانستانشناسی”
همانطور که ذکر شد“چای سبز در پل سرخ” نقطه عطفی در دو حوزه مطالعاتی مستقل اما بسیار مرتبط “افغانستانشناسی” و “مهاجران افغان” است.
در حوزه “افغانستانشناسی” باید گفت که “چای سبز در پل سرخ” شناخت و تصویری از جامعه و فرهنگ افغانستان به خواننده ارائه میدهد که این شناخت منطبق بر “مشاهدات عینی” از فضای افغانستان است و نه صرفا یک سری اطلاعاتی که بتوان آنها را از منابع کتابخانهای درباره افغانستان به دست آورد.
این “افغانستانشناسی” از توصیف فرهنگ غذایی و خوراکی آن دیار گرفته (“از قابلیپلو تا بولانی”؛ صص ۴۹_۵۰) تا ارائه تصاویری متفاوت از آنچه در ایران از افغانستان متداول است، شامل میشود.
فیلترینگ در افغانستان
برای مثال شاید بسیاری از ایرانیان ندانند که فضای آزادی بیان و رسانه و موضوعاتی چون فیلترینگ در افغانستان بسیار متفاوتتر از ایران است. در بخشی از سفرنامه «چای سبز در پل سرخ» در اینباره چنین میخوانیم؛
«شبکههای تلویزیونی متعددی در افغانستان توسعه پیدا کردند؛ به طوری که الان بیش از ۸۰ شبکه تلویزیونی فعال است. نکته جالب اینکه دولت، تنها یک شبکهی ملی افغانستان دارد که عمده آن هم پخش اخبار و برنامههای رسمی است. سایر شبکهها خصوصی هستند و متعلق به اشخاص ثروتمند قومیتها و گروههای مختلف. نظارت متمرکزی از سوی دولت بر این شبکهها نیست. محبوبترین شبکهی تلویزیونی افغانستان، طلوعنیوز است که در عمده مغازهها و رستورانها که میرفتیم مردم این شبکه را میدیدند» (ص ۲۱۴)
«در افغانستان فیسبوک، محبوبترین پیامرسان بین مردم بود و حسابی پادشاهی میکرد. خبری هم از فیلترینگ نبود. وقتی بعد از دو هفته، در فرودگاه هاشمینژاد مشهد تلاش کردیم تا تلگرام را چک کنیم، هی کلنجار میرفتیم و اینترنت را قطع و وصل میکردیم و بعد از چند دقیقه یادمان افتاد که وارد ایران شدهایم و تلگرام فیلتر است» (ص ۲۱۴)
پل سرخ
همچنین این توصیف از قسمت ۴۱ کتاب تحت عنوان “پل سرخ” شاید برای خواننده ایرانی جالب باشد؛
«پل سرخ قلب فرهنگی کابل است. چهار راه پل سرخ حس و حالی متفاوتتر از جاهای دیگر کابل دارد. به هر طرف که چشم میچرخانی کتابفروشی و کافه میبینی…. رمانهای تازه چاپ نشرهای ایرانی روی قفسهها چیده شده بودند. از رمان “جزء از کل” استیو تولتز بگیر تا “کلیدر” محمود دولتآبادی. بعضی کتابهای ممنوعالچاپ در ایران هم در قفسهها بودند. مثلاً کتاب “لولیتا”ی ناباکوف که در ایران ممنوعالچاپ است و ناشرهای افغانستان آن را منتشر کرده بودند. افغانستان مثل ایران ادارهی جداگانهای برای ممیزی کتاب قبل از چاپ ندارد. در چند سال اخیر به همین خاطر چند تن از نویسندههای ایرانی ترجیح دادهاند که کتابهایشان در افغانستان منتشر شود تا اینکه زیر تیغ سانسور ادارهی ممیزی وزارت ارشاد برود. “وای خواهیم ساد” اثر مهسا محبعلی از کتابهایی بود که در افغانستان چاپ شده بود و در ردیف کتابها به چشم میخورد» (صص ۱۷۷_ ۱۷۸)
یک ایرانی در افغانستان نمیتواند احساس غربت و بیگانگی بکند همانطور که نویسندگان این کتاب، چنین احساسی نداشتهاند. هرات را که “پاره تن ایران” یافتند؛ «اسمش این بود که آمدهایم سفر خارجی! ویزا گرفته بودیم؛ پاسپورتهایمان هم مهر خروج از ایران و ورود به کشوری دیگر را خورده بودند؛ ولی اصلا حس سفر به یک کشور خارجی را نداشتیم. به سختی میشد بگویی الان در ایران نیستی» (ص ۳۶) و در کابل نیز، همین حس را تجربه کردهاند؛ «در کابل هم حس “غریبگی” نداشتیم. دیدن نوشتههای فارسی خیابانها و واژههای گوشآشنا به ما حس نزدیکی و بودن در “وطن” میداد» (ص ۱۰۰)
لایههای زیرپوستی جامعهی افغانستان
به میمنت بحث زبان فارسی، و با توجه به تحلیل قسمتهای “افغانستانشناسی” این سفرنامه؛ مناسب است که بخشی از کتاب را که وضعیت زبان فارسی را در افغانستان به خوبی توصیف میکند مرور نماییم؛
«یکجا به تابلوی “کورس درایوری و تخنیکی مموزی” برخوردیم. آموزشگاه رانندگی و فنی مموزی… آموزشگاه به جای کورس قشنگتر است. رانندگی از درایوری بهتر نیست؟ تخنیکی یا فنی؟ یک لحظه گفتیم خدا را شکر که ما “فرهنگستان زبان و ادب فارسی” داریم. بعد بحثمان شد که حالا این معادلهایی که ما در فارسی داریم واقعا کار فرهنگستان زبان و ادب فارسی بوده؟ افغانستانیها از زبان انگلیسی خیلی واژه دریافت کردهاند. ما از فرانسویها خیلی واژه دریافت کردهایم. ولی واقعاً فرهنگستان ما کارهای بوده؟
بعدها دیدیم خود مردم کوچه و بازار افغانستان یک سری معادلسازیها انجام دادهاند. به هنذفری میگفتند “گوشکی”. آمپول فرانسوی را نپذیرفته بودند؛ میگفتند “پیچکاری”. اگر کسی از داکتر برمیگشت از او میپرسیدند بهت “پیچکاری” نداد؟ در هرات به آمپول، “سوزن” و به آمپول زدن، “سوزنزدن” هم میگفتند. یک سری حالات را هم با واژگان دیگری توصیف میکردند که شاعرانهتر و زیباتر و گاه صریحتر بود. به فرد بیمار میگفتند “ناجور”. وقتی میخواستند حالت را بپرسند، میپرسیدند جانت جور است؟ به بیمارستان میگفتند “شفاخانه”. همانقدر که در کلمهی بیمارستان، ناامیدی است، در شفاخانه امید است… به اشتباه کردن میگفتند “غلط کردن”. به اسباب و اثاثیه و بار و بنه میگفتند “سامان”. تازه در افغانستان بود که فهمیدیم اصطلاح “بی سر و سامان” یعنی چه. به اسبابکشی میگفتند “کوچکشی” و پاییز را “خزان” مینامیدند…
در عرصه زبان فارسی، افغانستان یک بازار آزاد به تمام معنا بود. نظارتی وجود نداشت و فقط بده بستانها و پذیرش و عدم پذیرش توسط جامعهی مصرفکننده [فارسیزبانان این کشور] تعیین میکرد که کدام واژه یکراست از زبان دیگر وارد بشود و کدام واژه معادلسازی شود و… نقطه تعادل را خود جامعه تعیین میکرد» (صص ۱۳۹_ ۱۴۰)
بازنمایی مهاجران افغان در سفرنامه چای سبز در پل سرخ
از آنجایی که محور اصلی این یادداشت موضوع “بازنمایی مهاجران افغان” در این سفرنامه میباشد، برای اجتناب از طولانی شدن کلام، در بخش بازنمایی “افغانستانشناسی” سفرنامه به همین مقدار بسنده میکنم. اما شایان ذکر است که ابعاد مختلف، بلکه لایههای زیرپوستی جامعه و فرهنگ افغانستان به خوبی در این سفرنامه تعبیه شده است.
این نکته را هم در تتمه این بخش باید افزود که این کتاب تنها سفرنامه به دو شهر هرات و کابل است و این دو شهر اگرچه محل تلاقی همه اقوام ساکن افغانستان میباشند اما برای شناخت حداقل چهار قوم بزرگ و مطرح افغانستان نیاز است که حداقل به این شهرها سفر شود؛ قندهار (شناخت جامعه پشتونی)، بامیان (شناخت هزارهها)، پنجشیر (شناخت تاجیکان) و جوزجان و فاریاب (شناخت ازبکان و ترکتباران). از این لحاظ “سفر به سرزمین آریاییها” نسبت به همهی سفرنامههایی که ایرانیان به افغانستان داشتهاند، نسبتاً اثر کاملتر و جامعتری است.
بررسی “سفرنامه چای سبز در پل سرخ” از منظر بازنمایی موضوع مهاجران افغان”
بازنمایی موضوع “مهاجران افغان” از صدر تا ذیل در کتاب مشهود است. چرا که همانطور که گذشت هدف نویسندگان از سفر به افغانستان، درک بهتر مسائل مرتبط با “مهاجران افغان در ایران” بوده است.
و از نکات جالب این سفر همین است که نویسندگان به خاطر شبکه گسترده ارتباطی که دوستان مهاجرشان در ایران برایشان فراهم کردهاند توانستهاند در سفر دو هفتهای به هرات و کابل آنچنان احساس غربیگی نداشته باشند و اینکه در آنجا به شبکه ارتباطی دیگری پیوند بخورند. این امر را میتوان نمایانترین محور کتاب و سفرنامه دانست.
این موضوع از اینروی مهم است که “خواننده ایرانی” این یادداشت بداند که سفر به افغانستان چقدر میتواند راحت، آسان و جذاب باشد. فقط کافی است با یک افغانستانی دوست باشید، جای دوری هم نمیخواهد بروید. همین “مهاجران افغانی” که در ایران هستند. با یک نفرشان دوست شوید خودشان نشانتان خواهند داد که خانه دوست کجاست و شما را به شبکه ارتباطی وسیعی از دوستان و فامیلشان در افغانستان پیوند خواهند زد که در آن صورت وقتی افغانستان بروید به احتمال بسیار زیاد سفر برایتان به گونهای دیگر رقم خواهد خورد.
بازنمایی موضوع مهاجران در سفرنامه “چای سبز در پل سرخ” را ذیل دو محور تجربه “افغانیبودن” در ایران و تجربه “ایرانی گکشدن” در افغانستان توضیح میدهم.
قبل از آن باید به روایت سوم سفرنامه “دیدار در گلشهر” (صص ۲۱_ ۲۸) گریزی بزنم. “گلشهر” محلهای مهاجرنشین در حاشیه مشهد است که به بیان دقیق نویسندگان کتاب؛
«اگر میخواهید افغانستان را ببینید اما امکانش را ندارید یا وقت اجازه نمیدهد که سفری به افغانستان داشته باشید، اگر ویزای ۱۰۰ دلاری و سایر هزینهها برایتان بیش از حد گزاف است، اگر امنیت و اخبار رسانهها شما را از رفتن به افغانستان میترساند، ولی ته دلتان دوست دارید که این یار دیرینهی ایران را ببینید، پیشنهاد میکنیم “گلشهر” را حتماً ببینید.» (ص ۲۱)
الف) از “افغانیبودن”…
موضوع “مهاجران افغان در ایران” را نمیتوان با این دو رویکرد تحلیل نمود؛ نخست رویکرد سخنگوی وزارت امورخارجهای که «ما همواره میزبانان شایستهای برای برادران و خواهران مهاجر افغانمان بودهایم». دیگری نیز رویکرد پژوهش کتابخانهای (اگر نگویم رویکرد تحقیق کپیپیستی) که با بازی کردن با چند نظریه و اصطلاح علوم انسانی بشود آن را تحلیل نمود.
فقط برای اینکه تباهی و سرابگونه بودن دو رویکرد مذکور مشخص شود؛ به این سوالات با تامل بیشتری بنگرید: چه میشود بخش قابل توجهی از تحصیلکردگان یا توده “مهاجر افغان در ایران” وقتی به افغانستان باز میگردند یا به یک کشور دیگر میروند به نحوی اپوزیسیون دولت و ملت ایران میشوند؟
آیا آن پژوهشگری که زیر باد کولر نشسته یا به بخاری تکیه زده و خود را صرفا با چند نظریه و اصطلاح علوم انسانی مشغول داشته است آیا میتواند تحلیل “سیاست مهاجرتی” برای بهبود وضعیت “مهاجران افغان” ارائه کند؟ که حاصل داستان چهل ساله مهاجران افغان به ایران که میبایست برد_برد میبود دیگر به وضعیت باخت_باخت یا نزدیک به نمیرسید و قضاوت نمیشد؟
با “مشاهده میدانی” و کار “مردمنگارانه” است که میتوان موضوع “مهاجران افغان در ایرا”ن را فهم و تحلیل نمود. و برای شروع جایی بهتر از “گلشهر” در مشهد، “ورامین” در تهران و “زینبیه” در اصفهان و امثال این شهرها که تمرکز عمده مهاجرانند وجود ندارد.
ناگفته نماند که تجربه زیسته مهاجران در گلشهر با تمام شهرهای دیگری که مهاجران حضور دارند متفاوت است. اما “گلشهر” در مشهد را به عنوان یکی از مصادیق بازشناسی موضوع مهاجران افغان در ایران بهتر بشناسیم؛
«هر چه بیشتر به قلب “گلشهر” نزدیکتر میشوی، ردیف پرشمار مغازهها، تنوعشان و آدمهای توی کوچهها و خیابانها توجه را جلب میکند و “چشم بادامی”های توی کوچه و خیابان مطمئنت میکنند که وارد محلهی خاصی از مشهد شدهای. محلهای که بیش از ۴۵ درصد از جمعیت افغانستانیهای مقیم مشهد را در خود جای داده است. جمعیتی از هراتیها، قندهاری و هزارههای مهاجر به ایران. مشهدیها به “گلشهر” میگویند “کابلشهر”» (ص ۲۴)
روایتهای ۱۵، ۳۹ و ۴۰ کتاب که به ترتیب به این عناوین نامگذاری شدهاند؛ “داستان رضا” (صص ۷۹_ ۸۲)، “داستان پروانه” (صص ۱۶۶_ ۱۶۹) و “داستان کاوه” (صص ۷۹_ ۸۲) همگی روایتگر مشت نمونه خروار تجربه تلخ “افغانیبودن” در ایران هستند.
توصیف نویسندگان از رانندهای که آنها را از حرم رضوی به سمت گلشهر میبرد قابل تامل است؛
«راننده مردی میانسال و افغانستانی بود. سیمکارت و حساب تپسیاش به نام یک ایرانی بود. ولی او به عنوان راننده تپسی کار میکرد؛ بدون گواهینامه. نمونهی کاملی بود از یک مهاجر افغانستانی در ایران. نمونهی کاملی از سعی و تلاش بیوقفه و البته محدودیت و مظلومیت. خیلی از مهاجران افغانستانی زندگیشان را از گلشهر شروع کردهاند و بعد به نقاط دیگر کوچ کردهاند. او هم همینطور بود. ۱۸ سال در تهران زندگی کرده بود. از نوجوانی تا انتهای جوانیاش در “شریفآباد” و “ورامین” و “مامازند” هر کار سختی را انجام داده بود و زخم تمام حقارتها را چشیده بود. وقتی در “ورامین” بود به او و امثال او حتی “افغانی” هم نمیگفتند و “افی” و حتی “افعی” خطابشان میکردند، هنوز این خاطرات تلخ مثل یک زخم تازه روی روحش مانده بود.» (ص ۲۳)
در پانوشت صفحه توضیح داده شده است که «مهاجران افغانستانی در ایران، حق گرفتن گواهینامه رانندگی را ندارند و کار کردن با ماشین برای همه مهاجران در ایران ممنوع است و به خاطر همین نمیتوانند به صورت رسمی به عنوان راننده تپسی مشغول به کار شوند» (پانویس صفحه ۲۳) و باید به این نکته توجه داشت که منظور از مهاجران افغانستانی، مهاجران دارای مدرک اقامتی معتبر در ایران هستند که نظام حاکمیتی آنها را به رسمیت شناختهاند و نه مهاجرانی که به صورت قاچاقی و غیرقانونی در ایران حضور دارند.
“افغانیبودن” به دو صورت توسط مهاجران در ایران تجربه میشود؛ یا به اشکال زننده توهین و تحقیر در بستر جامعه روی میدهد و یا به صورت محرومیتها و محدودیتهای حقوقی_قانونی که از سوی دولت اعمال میشود. این دو شکل در واقع دو روی یک سکهاند چرا که “پس زده شدن” و “دیگری قلمداد شدن” ثمره مشترک و نهایی این دو شکل بروز تجربه “افغانیبودن” است. به تعبیر عنوان کتاب محمدآصف سلطانزاده که: “تویی که سرزمینات اینجا نیست”. (درباره سلطانزاده در پانویس صفحه ۱۰۱ و صفحه ۱۷۱ توضیحاتی آمده است)
خوب است بخشی از روایت هفتم کتاب که “افغان بیسیم” (صص ۳۹_ ۴۰) عنوان دارد را با توجه به توضیحاتی که درباره افغانیبودن ذکر شد مرور نماییم؛
«از نان شب واجبتر برایمان سیمکارت افغانستانی بود. آنجا هزینه تماس با سیمکارت ایرانی سر به فلک میکشد. آقا نعیم ما رساند جلوی نمایندگی “افغان بیسیم”. … هر قدر خریدن سیمکارت برای یک افغانستانی در ایران اما و اگر و داستان دارد و سخت است، همانقدر برای یک ایرانی در افغانستان ساده است» (ص ۳۹)
در اثنای روایت سی و چهارم سفرنامه چای سبز در پل سرخ که “بانک ایرانیها در کابل” (صص ۱۴۶_ ۱۵۰) نیز در پانوشت صفحه ۱۴۸ توضیحات مهمی به مشکلات بانکی مهاجران افغان در ایران اختصاص یافته است.
البته ناگفته پیداست اگرچه “افغانیبودن” تجربه تلخی برای مهاجران افغان در ایران است اما این بدین معنا نیست که داستان مهاجران افغان در ایران فقط صفحات تاریک داشته است بلکه صفحات درخشانی از همدلی و همزبانی را نیز برای مهاجران داشته است.
از همین روی در روایت پانزدهم سفرنامه که “داستان رضا” (صص ۷۹_ ۸۲) را میخوانیم؛ اگرچه او از دردهای تجربه “افغانیبودن” خود میگوید که؛
«سال ۱۳۸۰ از پاکستان به تهران رفتم. در محلههای پایین شهر تهران ساکن شده بودم. وقتی میخواستیم از یک کوچه عبور کنیم بچههای کوچه هروله میکردند: افغانی افغانی و به سمتمان سنگ پرتاب میکردند. … برخوردها آن زمان اصلا جالب نبود. “خفاش شب” را گرفته بودند کارت هویت افغانستانی از پیشش گرفته بودند و برای مدتی شایعه شده بود که “خفاش شب” افغانستانی است. بعدها مشخص شد که اهل یکی از شهرستانهای ایران است و برای جعلکاری، کارت هویت افغانستانی همراهش داشته است. اما برای مدتی در همهی شهرها مهاجرین افغانستانی را بسیار اذیت میکردند…» (ص ۷۹)
اما همین “رضا” خاطرات شیرین و صفحات دلنشینی نیز از تجربه زیسته مهاجرتیاش در ایران هم دارد؛
«هموزن این خاطرات، روزهای خوش و خاطرات خوب هم داشت. آنقدر که دلش راضی باشد وقتی سه تا جوان ایرانی بخواهند کشورش را ببینند بشود راهنمایشان» (ص ۸۰)
یا در قسمتی از روایت سی و پنجم که به موضوع “بانکداری نوین افغانستان” (صص ۱۵۱_ ۱۵۵) اختصاص یافته است درباره امیر چنین میخوانیم؛
«امیر گرم و صمیمی برخورد کرد. دفتر لوکسی داشت. او مدیر یکی از اولین شرکتهای خدمات پرداخت در کابل بود. ۲۵ سال در ایران زندگی کرده بود و هنوز بعضی از اعضای خانوادهاش در ایران بودند. در دانشگاه تهران درس خوانده بود و خیلی هم به آن علاقه داشت. میگفت بهترین دوستانم و بهترین خاطرات کودکیام را در تهران داشتم. دلسوز ایران بود و واقعاً عرق داشت» (ص ۱۵۴)
ب) تا “ایرانی گکشدن”…
در مقالهای مفصل در سایت موسسه ابرار معاصر به موضوع “ایرانی گکها” پرداختهام. اینجا همینمقدار کافی است که بدانیم “ایرانی گکها” همان افغانها یا افغانستانیهایی هستند که در ایران “تجربه زیسته مهاجرتی” بودهاند و به دلیل این تجربه زیسته در محیط و فرهنگ ایران تحت تاثیر “جامعهپذیری” ایرانی قرار گرفتهاند و به عبارت بهتر به نوعی “ایرانیزه” شدهاند، هنگامی که به افغانستان باز میگردند در آنجا با “داغننگ” ایرانی گک (ایرانی کوچک) برچسب میخورند.
نویسندگان در مقدمه کتاب از زبان مهاجران افغان این موضوع را چنین تعریف میکنند؛
«اصلا شنیدهاید که بعضی از نسل دوم سومیهای مهاجر وقتی به افغانستان میروند به خاطر لهجهی ایرانیشان مسخره میشوند و “ایرانی گک” به معنی “ایرانی کوچک” نامیده میشوند؟» (ص ۱۰)
در روایت بیست و ششم “به آرایشگاه زنانه میرویم” (صص ۱۱۴_ ۱۱۷) مریم و سهیلا که سالها در ایران زندگی کردهاند بلکه در ایران متولد شدهاند (ص ۱۱۵) اما از آنجایی که محدودیتهای مهاجرت و “افغانیبودن” مانع از فعالیتشان در ایران میشود و به افغانستان باز میگردند و در کابل آرایشگاهی را تأسیس و اداره میکنند (ص ۱۱۶) توصیف صحبتکردن مریم و سهیلا میتواند مفهوم “ایرانی گک” را بهتر روشن نماید؛
«هر دو فارسی را با لهجه تهرانی سلیس حرف میزدند. لهجهای که میگفتند برای کارشان در کابل زیاد مناسب نیست. چون مشتریهایشان دوست داشتند به لهجهی کابلی، فارسی گپ بزنند. به کسانی که به لهجهی ایرانی فارسی گپ میزدند میگفتند ایرانی گک و دیدهی تحقیر داشتند به آنها» (ص ۱۱۶)
در روایت چهلم سفرنامه «چای سبز در پل سرخ» در بخشی از “داستان کاوه” (صص ۱۷۰_ ۱۷۶) که او نیز سالها در ایران مهاجر بوده و با سختیهای بسیار توانسته بازیگری را بیاموزد و اکنون از فیلمسازان مطرح افغانستان هست، چنین میخوانیم؛
«ایران هیچوقت سیاستش را نسبت به مهاجران تغییر نمیدهد. ما “شیعهها” همیشه در افغانستان انگ ایران را به پیشانیمان داریم. میگویند چون شیعه هستیم پس “جاسوس” ایران هستیم. در حالی که ایران اصلا از هزارهها حمایت نمیکند. تمام حمایتهای ایران برای پشتونها و تاجیکهاست. اما انگ ایران به پیشانی ماست. در اینجا به ما میگویند “ایرانی گک”. توی جشنوارههای افغانستان که شرکت میکنیم میگویند ایرانی گکها آمدند. مهم نیست. اما مهاجرها همیشه در ایران “اتباع بیگانه” بودهاند و هستند و خواهند بود» (ص ۱۷۵)
داستان کاوه جلوهای از ایرانی گک را بیان میکند که رنگ و بوی سیاسی_امنیتی دارد و این نشان میدهد وقتی از “بزرخ هویتی” مهاجران افغان سخن میگوییم، موضوع میتواند چقدر وسیع و چند بعدی باشد.
نکته جالبتر در اینباره این است که مهاجران در هر دو کشور، به خصوص از سوی دستگاه حاکمیتی همواره با یک نگاه غالب نگریسته میشوند و آن عینک تهدید سیاسی_امنیتی است.
جمعبندی از آشنایان غریب
نویسندگان در روایت پنجاه و سوم “تصویر ایران در اذهان عمومی” (صص ۲۱۸_ ۲۲۱) میگویند؛ «پاسخ به این سوال که عموم مردم افغانستان چه تصویری از ایران در ذهن دارند، به این راحتیها نیست. به عدد آدمهای زنده، پاسخهای متفاوت میشنوی. قومیتها و مذهبهای مختلف هم کار را پیچیدهتر کردهاند و جمعبندی را سختتر» (ص ۲۱۸)
بخش عمدهای از پاسخ به این پرسش کلیدی را باید در وضعیت موضوع “مهاجران افغان در ایران” جست.
در سرآغاز همین روایت چنین میخوانیم؛
«عموم مردمی که ما در دو شهر هرات و کابل دیدیم، نسبت به ایران شناخت داشتند. این شناخت برای برخی از شهروندان، حاصل تجربه زیستهای بود که آنها در سالیان مختلف زندگی در ایران کسب کرده بودند. برای برخی دیگر، شناخت آنها برابر شنیدههایشان از داستانهای زندگی و کار اقوام نزدیکشان در ایران بود. گروهی از تحصیلکردهها و فرهیختگان جامعه هم به واسطهی کتابهایی که در ایران چاپ و به آنجا فرستاده میشود و یا به واسطهی سفرهای دانشگاهی که به ایران داشتند، نسبت به ایران شناخت پیدا کرده بودند…. [اما] آنهایی که در ایران تجربه زیسته داشتند، کاملا “مواضعی متناقض” نسبت به ایران داشتند.» (ص ۲۱۸)
دلایل این «مواضع متناقض» را نویسندگان در ذیل پنج دلیل تجزیه و تحلیل میکنند (صص ۲۱۹_ ۲۲۱) که بخش پنجم آن چنین است؛
«فارغ از نوسان سیاستهای مهاجرتی ما در ایران، آنچه به عنوان یک اصل همیشگی رعایت شده، این است که مهاجران در ایران، “سقف رشد” دارند و “پلکان امیدی” وجود ندارد. قوانین ما همواره این افراد را با برچسب “اتباع بیگانه” به انزوا میبرد» (ص ۲۲۱)
از همین روی نویسنده یادداشت حاضر که خود تجربه زیسته مهاجرتی در ایران را دارد معتقد است که موضوع مهاجران افغان در ایران، مهمترین پاشنه آشیل روابط ایران و افغانستان میباشد. که این امر خود از دلایل اصلی بدبینی به ایران در فضای افکار عمومی افغانستان نیز شده است (ص ۹۸) و همانطور که پیشتر نیز ذکر شد داستان مهاجران افغان در ایران، که میتوانست یک بازی برد_برد برای طرفین باشد به حالت باخت_باخت یا وضعیت مشابه آن برای طرفین منجر شده است.
حسن ختام این یادداشت را با پاراگرافی از روایت پنجاهم سفرنامه تحت عنوان “افغانستانیهای مهماننواز” خاتمه میدهم؛
«اگر بخواهیم منصف باشیم، باید بگوییم این درجه از لطف و محبت مردم افغانستان نسبت به ما دور از انتظار ما بود. نمونههایش را زیاد دیدیم. البته که وجود داشتند بعضیها که به حق، ناراحت بودند از رفتار ما با مهاجران افغانستانی. اما همانها هم وقتی مهمانشان میشدی، قدمت را بر چشمانشان میگذاشتند و حسابی شرمندهات میکردند.» (ص ۲۱۲)