ساختمان ۶ طبقهی محل کار ما آیفون ندارد. یک ساختمان حدودا ۲۵ ساله در قلب محلهی دریاننو که هر طبقه و ساکنانش برای خودشان داستانی هستند. برآیند کنش و واکنشهای این ساکنان هم این است که ساختمان به این بزرگی آیفون ندارد. در ورودیاش همیشه باز است. چون اکثر واحدها تجاریاند: از آزمایشگاه بگیر تا مطب دندانپزشکی و آرایشگاه زنانه. بعضی واحدها هم برداشتهاند جلوی ساختمان برای خودشان آیفون مخصوص خودشان کار گذاشتهاند. ساختمانی آنقدر شلمشوربا که یکی از کفتربازهای محلهی دریاننو هم برداشته بود پشتبام ساختمان را برای خودش مصادره کرده بود و حدود هزار تا کفتر را آن بالا نگهداری میکرد. بالاخره بعد از مدتها یکی آمد و یکی از طبقات را خرید و تصمیم گرفت که سروسامانی به ساختمان بدهد. رفت دادگاه شکایت کرد و کفترباز محله را از پشتبام اخراج کرد که آن هم ماجرایی بود برای خودش. این روزها هم طرح یکسانسازی آیفون واحدها را دارد اجرایی میکند.
رامین برقکاری بود که داشت طبقه به طبقه سیمکشیها را انجام میداد تا آیفونها را وصل کند. مثل هر غریبهی دیگری که بار اول وارد دفتر عجیب غریب ما میشود نگاهی به دیوارهای بنفش و قفسههای کتاب و میز صندلیهای ما کرد و گفت: شما اینجا چیکار میکنید؟
برای از سر باز کردن گفتم: تو حوزهی مهاجران در ایران پژوهش انجام میدیم.
داکت سیمها را وارسی کرد گفت: قبلا اینجا دوربین مداربسته داشته. سیمش هست. بخواید میتونم براتون وصل کنم.
گفتم: آره. مستاجر قبلی اینجا رو انبار و دفتر فروش کرده بود. کار اوناست.
نگاهی به پریزها و کلیدهای دیگر کرد. گفت: این سیمه که از زیر کلید آویزونه برای چه کاریه؟
گفتم: نمیدونم.
فازمترش را به سیم زد و گفت: این برق داره و این جوری آویزونه. اگه برای کاری در نظر نگرفتیش ببرمش.
گفتم: نه. برای کاری نیست. اومدیم همین شکلی بود.
گفت: خطر داره.
و کلید را باز کرد و با سیمچین سیم را کوتاه کرد و اضافهاش را داد توی کلید و دوباره تر و تمیز بست. خوشم آمد ازش. از اینها بود که اگر اشتباه و خطایی میدید نمیگفت به من چه. اشتباه و خطا را رفع میکرد.
گفت: بیشتر توضیح میدی؟ من خودم افغان هستم.
گفتم: ایول. و برایش توضیح دادم که دیاران ادووکیسی میکند و دارد زور میزند قوانین را بهتر کند. برای تغییر نگرشها هم چند تا مستند ساخته و تلویزیون پخش کرده است و…
بعد پرسیدم: چند سالت است؟
گفت: ۲۳ سال.
- متولد ایرانی؟
- نه. دو سال پیش اومدم. از هرات. با خانواده اومدم. خودم هنوز مجردم البته.
گفتم: چه خوب. من هرات هم رفتم.
کلی ذوق کرد. گفت: هرات از تهران بهتره. نه؟
گفتم: شهر خوبی بود. قشنگ بود. ناژوهای قشنگ داشت.
پرسید: آیفون را این سینهی دیوار کار کنم یا آنجا کنار در؟
گفتم سینهی همین دیوار کار کن. گفت: یک داکت باید بزنم.
پرسیدم: تو هرات کار گیر نمیومد؟
– نه. اوضاع خیلی خراب بود.
– برقکاری رو ایران یاد گرفتی؟
– نه. تو هرات پیش آمریکاییها یاد گرفتم. میدان هوایی هرات رفتی؟ پشت میدان هوایی هرات پایگاه آمریکاییهاست. آنجا دوره گذاشته بودند. من هم رفتم یاد گرفتم. لایسنس هم بهم دادند. لایسنس انگلیسی. من فقط اسمم را میتوانم بخوانم توی آن لایسنس. اون لایسنس تو ایران به درد نمیخورد. کسی به لایسنس من نگاه نمیکند. اما نگه داشتم که وقتی رفتم اروپا نشانشان بدهم و اقامت بگیرم.
برایم عجیب بود که تازه به ایران آمده بود. از مهاجران جدید به ایران بود. همانطورکه او حرف میزد مسئلههای زیادی توی سرم میچرخید: متغیر جریان و متغیر انباره.
مهاجرت هم مثل هر مسئلهی اجتماعی دیگه هم جریان بود و هم انباره. یک طرف ماجرا که اتفاقا خیلی ذهنم را درگیر خودش کرده آنهایی هستند که سالهاست ساکن ایراناند. خیلیهایشان در ایران به دنیا آمدهاند، در ایران بزرگ شدهاند، در ایران درس خواندهاند و دانشگاه رفتهاند. در یک کلام آن قدر در ایران نفس کشیدهاند که ایرانی شدهاند. اما مهاجرت یک جریان هم هست. یک جریان چند ساله و چند دههای از یک کشور به کشوری دیگر. از افغانستان به ایران. از مکزیک به آمریکا. از مراکش به اروپا. از الجزایر به فرانسه. از ترکیه به آلمان. از ازبکستان به روسیه. همیشه هست. جریان دارد. متوقف نمیشود. تمام نمیشود. همیشه عدهای هستند که از یک کشور به کشور دیگر مهاجرت میکنند. هر اتفاقی بیفتد باز هم این جریان ادامه دارد… سه سال اخیر که اوضاع اقتصادی ایران خیلی خراب شده است و بازگشت افغانستانیها به کشور خودشان هر سال رکورد میزند ذهنم به این سمت رفته بود که جریان مهاجرت کم شده است. فکر میکردم که حالا دیگر باید به آنهایی که در ایران بودند و هستند فکر کرد. اما رامین همین دو سال پیش با خانواده به ایران مهاجرت کرده بود.
– چرا آمدی ایران؟
– از ۱۶ سالگی هر سال میآمدم به ایران برای کار کردن و برمیگشتم افغانستان. ۶-۷ باری که آمدم با پژو آمدم. ۲ سال پیش خواستم بروم اروپا. با خانواده توانستیم ویزای توریستی یک ماههی ایران بگیریم. آمدیم کرج و ماندگار شدیم. نرفتم. الان هم دارم پولهایم را جمع میکنم که بروم اروپا.
رسوب دارد. مهاجرتهای متردد کاری رسوب دارد. همه جای دنیا همین است. ترکها پنجاه سال پیش رفتند آلمان که کار کنند. آلمانها آنها را در محیطهای بسته نگه میداشتند. بهشان زبان آلمانی یاد نمیدادند. آنها را مثل آدمآهنی بین خوابگاه و کارخانه کوک میکردند. چهقدر فیلم «در غربت» سهراب شهیدثالث در توصیف کارگرهای ترک آن سالهای آلمان خوب بود. اما ترکها رسوب کردند. با اینکه آلمانیها آنها را آدم حساب نمیکردند ماندنی شدند. همهجا همین است. مهاجری که برای کار میآید آخرش آنقدر سوراخسمبهها را یاد میگیرد که ماندنی میشود. یک جایی از خودش میپرسد حالا میتوانم هم در کشور خودم زندگی کنم و هم در اینجا. کدام بهتر است؟ امکان زندگی در هر دو کشور برایش ممکن میشود. و چهقدر برای سینهچاکان نژاد آریایی این حقیقت سخت است… ایرانیها ویزای کاری نمیدهند که مبادا مهاجران کاری رسوب کنند. ایرانیها به افغانستانیها در ایران آموزشهای فنی حرفهای نمیدهند که ممبادا آنها رسوب کنند و در ایران ماندگار شوند. عوضش شبکهی افغانیکشی راه افتاده و نمونهاش رامین که قاچاقی یا قانونی برایش فرقی نداشت. به هر حال میآمد به ایران. مهاجران مثل آباند. هر چهقدر جلویشان را بگیری و سد بزنی و خاک بریزی، باز هم تغییر مسیر میدهند و جاری میشوند.
گفتم: اروپا سخت شده دیگه. سالهای ۲۰۱۵ -۲۰۱۶ آسان بود.
– آره. ولی ایران هم خوب نیست. اذیت میشم. یک کارت بانکی هم ندارم. کارت بانکی یک ایرانی را اجاره کردم باهاش خریدها را انجام میدهم.
گفتم: ولی توی ایران میتوانی به راحتی کار کنی و پول دربیاوری.
– چه پولی بابا؟ دو ساله دارم جون میکنم هزینه سفرم درنمیاد. لنگ ۳۰۰۰ یوروام…. ۳۰۰۰ تا بدهم میتوانم تا مرز بوسنیا بروم. اما درنمیآید. هر چه قدر کار میکنم پول درنمیاد. همهاش خرج میشود. بس که گران است همه چیز.
خواستم بگویم این درد تو نیست فقط که. درد من هم هست. به فنا رفتهایم ما. درد تمام جوانهای ایرانی هم هست. یاد پسرعمهام افتادم که همسن رامین است. دارد فوقدیپلم الکترونیک میخواند. کار نمیکند. پول درنمیآورد. به این فکر کردم که الان اگر او هم میخواست کار کند، با رامین وارد رقابت میشد. رامین برقکاری را در یک دورهی کوتاهمدت از آمریکاییها یاد گرفته بود. پسرعمهی من در دانشگاه درس میخواند و احتمالا قرار بود برقکاری را در آنجا یاد بگیرد. ترم پیش دیدمش که لنگ مشتق انتگرال درس ریاضی-۱ بود. مینالید که سخت است و ما توی هنرستان از این چیزها نخواندیم. بهش گفتم اگر بخواهد میتوانم بهش درس بدهم. نیامد سراغم. آخر ترم ازش پرسیدم چی شد؟ گفت استادمان ۱۰ تا سوال قبل از امتحان بهمان با حل داد گفت از این ۱۰ تا ۳ تایش سوال امتحان است. من هم جواب را از آن ۱۰ تا سوال کپی پیست کردم. امتحانمان هم مجازی بود. تلخند زده بودم. پیش خودم گفتم: پسرعمهی من هیچ وقت نمیتواند با رامین برای کار کردن وارد رقابت شود.
داکت را با اره موکتبر نصف کرد و با دریل دیوار را سوراخ کرد. گفت: پسرعموی من کارش همین است. هر سال یا هر دو سال تلاش میکند که برود اروپا. همین الان در بوسنیا است. دو سال است که تا بوسنیا میرود اما برش میگردانند. تا بوسنیا رفتن آسان است. بعد از بوسنیا کرواسی است و از کرواسی اگر بگذرند وارد ایتالیا می شوند و کار تمام است. پناهندگی را میگیرند. اما سختیاش رد شدن از کرواسی است. نمیگذارند. نمیشود. قاچاقبرها هستند که ۵۰۰۰ یورو میگیرند تضمینی میبرند ایتالیا. اما ۵۰۰۰ تا خیلی است…
اروپا… اروپا… ناحیهی شنگن. شاید هیچ کس مثل رامین و پسرعمویش ایدهی شنگن را از عمق وجودشان درک نکرده باشد. شنگن را برای همین طراحی کردند: اهالی داخل ناحیهی شنگن بتوانند به راحتی بین مرزها جابهجا شوند؛ اما مردمان و اهالی خارج از ناحیهی شنگن نتوانند به راحتی وارد این کشورها شوند. پیشفرضشان هم این بود که با آزادی جابهجایی بین کشورهای داخل ناحیهی اروپا میتوانند کمبود نیروی کار را با خود اروپاییها جبران کنند و با سختگیریها مهاجران غیراروپایی را به تدریج وادار به برگشت به کشور خودشان کنند. کشورهای ناحیهی شنگن در حقیقت مرزهای خودشان را به ورای قارهی اروپا گسترش دادند. با راه افتادن ناحیهی شنگن دیگر آلمان نگران مرزهای خودش نبود. برای اینکه مرز آلمان و بیگانگان به آن سوی مدیترانه و کشور ترکیه و جزایر جنوبی ایتالیا و اسپانیا و حتی کشورهای شمال قارهی آفریقا گسترش پیدا کرده بود. این که میگفت تا بوسنی راحت است، اما بعدش غیرقابل عبور است دقیقا داشت از مرزهای شنگن صحبت میکرد. ناحیهی امنیتی قارهی سبز برای حفاظت خودش از غیراروپاییها… و جالبش این که بعد از ۱۹۹۰ و شکلگیری اتحادیهی اروپا این قاره اصلا پناهندهپذیر نبوده. طی این سالها ۸۰ درصد درخواستهای پناهندگی در اروپا رد شدهاند. ۲۰۱۵ هم که آلمان یک میلیون نفر پناهنده پذیرفت به خاطر آن عکس تکاندهندهی سواحل ترکیه بود. آن پسر سهسالهی سوری که دریا جنازهاش را به زمین پس داده بود و سوژهی عکسی تکاندهنده شده بود. فشار عمومی حکم میکرد که اروپا پناهندهپذیر شود. اما اکثر کشورها زیر بار نرفته بودند و آلمان یک تنه جور همهی کشورهای اتحادیهی اروپا را به دوش کشیده بود و سالهای بعدش هم با شیبی ملایم فتیله را کشید پایین.
جایگاه مهاجران تازهوارد جزایر دریای مدیترانه است. جزایری که مهاجران را در آن در یک حالت برزخی نگه میدارند و برای تکتکشان پرونده تشکیل میدهند و هر کدام به دردشان میخورد به کشورهای اروپایی راهش میدهند و بقیه هم در انتظار… انتظاری امیدوارانه. یک زندگی بخور و نمیر با چاشنی امید.
شاید در زندگی رامین و پسرعمویش و امثال او هیچ چیز به اندازهی این امیدواری عجیب نباشد. از بیرون که نگاه میکنی اروپا هم نومیدکننده است. برای یک پناهنده هیچ جا امیدی نیست. از همه جا مانده و از همه جا رانده است. اما هست. امید هم یک چیز فردی است. اروپا با خودش افسانهای دارد که در درون آدمها امید ترشح میکند. این افسانه را نه افغانستان و نه ایران ندارند. نمیتوانند امید تولید کنند.
میگویند قتلگاه مهاجران جهان دریای مدیترانه است. دریایی که در طول ۱۰ سال حدود ۴۰ هزار نفر مهاجر و پناهنده از آفریقا و خاور میانه و ایران و افغانستان را در خودش غرق کرده است؛ برای آدم اروپایی و غربی ۴۰ هزار نفر خیلی است. اما برای آدم ایرانی ۴۰ هزار نفر معادل تعداد کشتههای تصادفات احمقانهی رانندگی در یک سال و نیم است.
از شانسمان به مدد دوربین مداربستهای که مستأجر قبلی نصب کرده بود، نصب آیفونمان کار زیادی نداشت. رامین یک سیم جدا کرد و یک داکت نصب کرد. گفت نصب گوشی آیفون هم بماند برای وقتی که سیمکشی همهی واحدها تمام شد. همسایهی طبقهی دوم آمده بود دنبالش که بدو بیا کارمان لنگ تو است. رامین وقت زیادی نداشت. از هم خداحافظی کردیم.