به پسرم چه بگویم؟ وقتی قدش دارد به صورت رشد نمایی بلند میشود و پشت لبش دارد سبز میشود، ولی هنوز نشسته دارد پلیاستیشن بازی میکند چه بگویم؟ بگویم: بچه تو شاشت کف کرده. من دیگه نباید بهت بگم بسه که. از همین جا ها شروع کنم؟ از همین اصطلاحهای کوچه بازاری؟ “شاشت کف کرده” تا آن موقع جزء اصطلاحهای کوچه بازاری باقی میماند؟ بار اول چشمهاش حتم گشاد میشود و دهانش باز میماند که بابام چه لاتی است. ولی از بار سوم چهارم پنجم چه؟ یکدفعه برگردد بهم بگوید بابا دیشب با مامان چی کار کردی آخه چه بگویم دیگر؟
اصلا چیزی نگویم؟ بگذارم خودش تجربه کند؟ خودش بفهمد؟ خودش از هم سن و سالهاش یاد بگیرد؟ سرم را گول بمالم که توی مدرسه بهشان یاد میدهند؟ چی را یاد میدهند؟ به سکوت طی کنم و به بیخیالی بزنم و بگذارم که توی اتاقش برای خودش جهاد اکبر کند؟ کاری که بابام باهام کرد و بعدها فهمیدم که بیشتر باباها همینطور طی کردهاند؟
خودش را به در و دیوار میمالد. از نیروی عظیمی که باعث میشود آن فکرهای لخت به سرش بزنند چیزی نمیداند. اصلا نمیداند که چه کار باید بکند؟ فقط خودش را به در و دیوار میزند. فقط هر جوری شده خیال زنی را در سرش مجسم میکند. عکسی عکسهایی یا فیلمی از کامپیوتر گیر میآورد و خودش را به در و دیوار و تشک و متکا و صندلی و لای پتوها و لحافهای چیده شده و هر حفرهی نرمی که پیدا کند میزند تا که خلاص شود و بعد میفهمد که گناهکار است.
توی مدرسه بهش یاد میدهند. برایش کتاب گناههای کبیرهی آیتالله دستغیب را سر کلاس بلندخوانی میکنند و او مثل سگ به خودش میلرزد که اهل گناه کبیره است. سر زنگهای دینی خدا و پیغمبر و جهان آخرت و بهشت را برایش ردیف میکنند و بهشت برین… جایی که پاداش اهل تقوا است. یکهو توبه میکند. او گناهکارترین آدم روی زمین است و توبه میکند. ۱هفته، ۲هفته، ۳هفته، ۴هفته، ۵هفته، ۶هفته. ۶هفته مثل کورها از مدرسه برمیگردد خانه و میرود مدرسه. نه به بالا نگاه میکند که چشم و ابروی زنی جذبش کند و نه به پایین نگاه میکند که پاهای خوش انحنای زنی حواسش را پرت کند. به خودش فحش میدهد که چرا آن بدن لعنتی همه جایش جذاب است. از بس بهشت و خدا و گناه کبیره توی سرش تکرار شده که نمیتواند بپرسد که چرا همچه چیز جذابی را باید نگاه نکنم؟ سر هفتهی هفتم دیگر نمیتواند. نمیداند که چه کار باید بکند. توبهاش را از یاد میبرد. به جنون لحظهای میرسد و دوباره… توبه شکسته. اراده نداشته. نتوانسته. دوباره گناه کبیره کرده. وااای. واااای.
خرد و خمیر از باختن در جنگی درونی، خرد و خمیر از شکستی عظیم در جهاد اکبر میرود مدرسه. این بار معلم درس آمادگی دفاعیاش شروع میکند. بچهها با خودتان ور نروید. آب حیات شما از یک چشمه در فلان ناحیه از بدنتان میجوشد. وقتی شما ور میروید آب آن چشمه به زور خالی میشود و چشمه باید زور بزند که دوباره پر شود و به تدریج ظرف چشمه کوچک و کوچکتر میشود و یکهو میبینید که چشمه خشک شده است. یکهو موقع زن گرفتنتان میشود و میبینید که چشمهتان خشک شده است و نمیتوانید. تا موقع ازدواج صبر کنید.
تصمیم میگیرد که تا موقع ازدواج صبر کند. ولی نمیشود. نمیتواند. آن نیروی لعنتی، آن خیالهای پریشان قویتر از هر چیزی آشفته و پریشانش میکنند. وامیدارندش که دلش دختر همسایه را بخواهد. همو که صبح تا ته کوچه سایه به سایهی هم میروند تا هر کدامشان به مدرسهشان برسند. ولی لعنت به دیلاقی و کریه بودن آن روزها. دختر همسایه پاشنهی کفشش هم حسابش نمیکند. مثل جوجهی تازه از تخم درآمده میماند و برای چه باید دختر به آن تر و تازگی او را به کفشش حساب کند؟ فاحشههای سر خیابان چطورند؟ به فکرش میزند که یک روز که من و مادرش خانه نیستیم فاحشه به خانه بیاورد و صیغه کند و این قدر گناه نکند. مطمئنم که به سرش میزند و بدبختی چند برابری را تجربه میکند. هنوز دهانش بوی شیر میدهد و هیچ فاحشهای او را آدم بزرگ حساب نمیکند و او هیچ پولی ندارد که فاحشهها آدم حسابش کنند. دوباره شروع میکند. دوباره در جهاد اکبر شکست میخورد. دوباره حسی از گناه و ناپاکی تمام وجودش را در برمیگیرد. من چه بگویمش؟ دستش را بگیرم بگویم take it easy, boy ؟
میتوانم؟
یک کیسه یادداشتهای روزانهی نوجوانیام را از انباری خانه بکشم بیرون بگویم، پسر هر حسی که داری تو رو خدا احساس گناه نداشته باش؟
میتوانم؟
وا بدارمش که یادداشتهای روزانهی نوجوانی من را بخواند و بفهمد که یک نوجوانی گناه یعنی چه؟ یک دوره از زندگی را زیر سایهی یک ناتوانی خیالی سر کردن را بهش نشان بدهم؟ بگویم رنج یعنی چه؟ تمام ابرهای سیاهی را که آنها برایم ساختند نشانش بدهم و بگویم خودت را اذیت نکن؟ بگویم دروغگو بودند؟ بگویم دروغگو هستند؟ بگویم تو در قرن ۱۴زندگی میکنی و نمیتوانی به قوانین قرن اول و دوم پایبند بمانی؟ بگویم از خودشان درآوردهاند؟
میتوانم؟
نمیدانم. شاید باید از افسردگی برایش حرف بزنم. بگویم که افسردگی ۷طبقه دارد. زیرینترین طبقهی آن درک نام دارد و آن جایی است که تو هیچ چیزی نمیخواهی. نه حوصلهی چیزی را داری، نه خیال چیزی به سرت میزند. نه چیزی به شوقت میآورد و نه امید داری که اتفاق بهتری بیفتد. بعد برایش از طبقات بالاتر صحبت میکنم. از سیاهچالهی درون خودم صحبت میکنم و میگویم که پسر تو افسردهترین پدر دنیا رو داری که به همهی ۷طبقهی افسردگی سر زده و حالا داره بهت میگه که وقتی دلت میخواد، وقتی خیالهای رنگی به سرت میزنه تو گناهکار نیستی. تو سالمی. تو افسرده نیستی. تا وقتی که دلت میخواد هیچ وقت به طبقات پایین افسردگی سقوط نمیکنی.
ولی میتوانم؟
مطمئنا یک دره بین ما فاصله خواهد بود.
یک دره که فقط با سکوت سعی میکنیم که درش سقوط نکنیم. هم او. و هم من.
او دارد دیلاق میشود و درهی بین ما بزرگ و بزرگتر و عمیقتر میشود. او روی لبهی کوه خودش حرکت میکند و از ترس به خودش میلرزد و من با این که میدانم که دارد میترسد روی لبهی کوه خودم حرکت میکنم و فقط او را نگاه میکنم. و لعنت میفرستم به این درهی لعنتی که بین همهی پدرها و پسرها وجود دارد.
میتوانم از آن دره بپرم و پرواز کنم؟
نمیدانم.