حجرههای توی میدان نقش جهان پر بودند از صنایع دستی اصفهان. بازار اصفهان پر بود از مغازههای خاتمفروشی و مینافروشی و حکاکیها. از مغازهای گز اصفهان خریدیم. گز بلداجی نخریدیم. گز کرمانی خریدیم. فروشنده پسرکی بود که با لهجهی غلیظ اصفهانیاش به هیچ وجه راضی به تخفیف دادن نبود. به زور ۲هزار تومان را بهش ندادیم و از مغازهاش با بستههای گز فرار کردیم. بستههای گز قیمت نداشتند. فقط تاریخ تولید و انقضا داشتند.
وقتی از مغازههای هنرفروشی(خاتم و مینا و حکاکیها و…) رد میشدیم به این فکر کردم که چهقدر خوب است که این مغازهها سر پا اند. چه قدر خوب است که هنرهای دستی میتوانند فروش بروند و به احتمال زیاد خوب هم میفروشند. چون که اینجا نقش جهان است و شهرتی عالمگیر دارد و حتم هر باب حجره در این بازار کلی قیمت دارد. ردپای دولت پیدا نبود. یعنی خاتمکاری و میناکاری و حکاکیهای هنرمندان اصفهانی وابسته به خوابی که دولتمردان میدیدند نبود. مثل نویسندگی و فیلمسازی نبود که دولت دست و پای هنرمندها را ببندد و یک روز شیر نفت را باز کند و فیلمسازها را پولدار کند و روزی دیگر شیر نفت را ببندد و نویسندهها را به دریوزگی بیندازد. ازینکه توی بازار اصفهان هنر فروش داشت حس خوبی پیدا کردم.
به سمت راسته ی مسگرها راه افتادیم. صدای تق تق چکشکاری مسگرها آنقدر بلند نبود. چند نفر توی حجرهشان مشغول بودند و گوشیهای عایق صدای بزرگی هم روی گوشهایشان گذاشته بودند و چکشکاری میکردند. قرمزی خاص ظرفهای مسی چشمگیر بود.
رسیدیم به سردر قیصریه. سردر بازار که توی عکسهای قدیمی بالای کاخ عالیقاپو پر از نقش و نگار بود و بالکن داشت و دبدبه و کبکبهای. ولی در سال ۱۳۹۴ خورشیدی فقط یک سردر بزرگ بدون هیچ نقش و نگاری بود. گذر از دوران قاجار تمام زیباییهایش را از بین برده بود. ظلالسلطان حاکم اصفهان در زمان ناصرالدینشاه از شکوه و هنر صفویه بدش میآمد. دستور داده بود که تمام نقش و نگارها و نقاشیهای دوران صوفیه را گچ بگیرند. بعد چون نقاشیها رنگ روغن بودند، گچ روی آنها سُر میخورد. چاره را در این دیده بودند که نقاشیها را سمبه بزنند و خط بیندازند و بعد رویشان گچ بگیرند. سردر بازار قیصریه یک آتشسوزی بزرگ را هم از سر گذرانده بود و عملا چیزی از آن باقی نمانده بود.
از بازار پشتی راه افتادیم سمت مسجد شیخ لطفالله. مغازههای ادویهفروشی بازار خوشآب و رنگ بودند و بوی انواع ادویه هوش از سر آدم میبرد. سقف بازار اصفهان هم دیدنی بود. هر چند متر به چند متر گنبدی بود و سوراخی در بالای گنبد برای تامین نور داخل بازار. بعد در تقاطعها هم گنبدی بزرگتر به چشم میخورد. نظم و ترتیب چینش آجرها در گنبدها و هلالی که آفریده بودند ستودنی بود. ساعت شده بود ۱۲ ظهر و مسجد شیخ لطفالله و بقیهی دیدنیهای نقش جهان از ۱۲ تا ۱ ظهر برای بازدید بسته بود. ناهار و نماز. وقتی هیچ راهنمایی برای توضیح اثر وجود ندارد و کسی موقع بازدید نمیگوید خرت به چند، دیگر وقت ناهار و نماز چه معنایی دارد؟ وقتی زحمت روایت گفتن را با اجاره دادن ۵ هزار تومنی یک ضبط صوت موبایلیشکل از سرشان باز میکنند دیگر وقت ناهار و نماز را باید کجای دل گذاشت آخر؟
صحرا من را برد پشت مسجد شیخلطفالله. دیوارهای باربر پشت مسجد را نشانم داد. گفت که گنبد به آن شکوه و عظمت وزن زیادی داشته و چنین دیوارهای باربری هستند که از پس قرنها توانستهاند حجم بار یکتاترین گنبد عالم را تحمل کنند.
راه افتادیم سمت بازار فرشفروشها. صحرا یک غذاخوری بازاری را وسط راستهی فروشفروشها میشناخت که راست کار خودم بود. از آن غذاخوریها که فقط بازاریهای اصفهان مشتریاش هستند، پیرمردهای اهل حساب کتاب و پولدار بازار اصفهان. پشت عالیقاپو کنار دانشکده معماری دستشویی عمومی است. دانستن مکان دستشوییها در جای بزرگی مثل نقشجهان و بازار اصفهان از جمله اطلاعات حیاتی بشری است. صحرا همراهم بود و بلد بود…
آن طرفتر داشتند اسبی را نعل میکردند. درشکههای توی میدان نقش جهان تر و تمیز بودند. اسبهایشان قشوکشیده بودند. خوبی نقش جهان این بود که هیچ ماشینی تویش راه نداشت. فقط همین درشکهها بودند. صحرا میگفت چند سال پیش ماشینها به میدان نقش جهان راه داشتند. مخصوصا که دقیقا آن وسط یک ایستگاه اتوبوس هم بود. همیشهی خدا ترافیک هم میشد. حالا تو میخواستی پرسپکتیو میدان را ببینی. مگر میشد؟ یک ایستگاه اتوبوس زپرتی جلوی دیدت بود. نعلهای قدیمی اسب را کنده بودند و داشتند ناخنهایش را سوهان میزدند و کوتاه میکردند. اسب پای بدون نعلش را که زمین میگذاشت یک جوریاش بود. فوری پایش را بلند میکرد، مثل آدمی که بدون کفش برود روی یک سطح داغ.
از بازار فرشفروشها رد شدیم. دیدن فرشهای دستی و پر نقش و نگار حس غریبی به آدم القا میکرد. بازار فرشفروشها جایی بود که لهجهی غلیظ اصفهانی را سلیس و کامل میشنیدی. دلت میخواست همینجوری بروی بنشینی جلوی بازاریها و بهشان بگویی حرف بزنید. هر چه دلتان میخواهد بگویید. فقط با لهجهی غلیظتان حرف بزنید… از شانس بد من، غذاخوری مزبور بسته بود. برگشتیم. کمی توی میدان نشستیم و استراحت کردیم و ساعت ۱ راه افتادیم سمت مسجد شیخ لطفالله.
مسجد باز شده بود. نفری ۳ هزار تومان سلفیدیم و وارد شدیم. اول یک راهرو با کاشیهای آبی و زرد که برای رفع انحراف قبله نسبت به ورودی مسجد طراحی شده بود. توی راهرو یک در چوبی بود که به پشت بام مسجد راه داشت. آن طرفتر هم دری چوبی بود که به شبستان مسجد راه داشت. شبستان در زیرزمین مسجد بود. تابستانها که هوا گرم میشد، برای نماز خواندن میرفتند به شبستان. و بعد…
شکوه و عظمت کاشیهای زیر گنبد. خیرهکننده بود. انواع رنگ آبی و زرد چشم را خیره میکرد. گوشوارههای سه قلویی (انسان و حیوان و نباتات) که از کف زمین (دل خاک) در هم پیچیده بودند و همینطور بالا رفته بودند تا برسند به انحنای گنبد. توی دیوارها بین هر چند تا آجر کوچک، یک تکه چوب هم کار گذاشته شده بود. برای مقابله با انبساط و انقباض در سرما و گرما… فقط میشد عکس انداخت. از صحرا در پسزمینهی مسجد و کاشیها عکس میگرفتم فقط… آن حجم از زیبایی چیزی نیست که بشود با کلمهها توصیفش کرد. نهایت توصیف با کلمات را شاید ندوشن اسلامی کرده باشد که آن هم به نظرم از پسش برنیامده. زیبایی درونی گنبد مسجد شیخ لطفالله چیزی نیست که بشود با کلمات بیان کرد.
از مسجد شیخ لطفالله آمدیم بیرون و راه افتادیم به سمت نماد مردم در نقش جهان: مسجد جامع. جلوی مسجد جامع دروازههای چوگان به چشم میخورد. تنها یادگار روزگاری که نقش جهان زمین بازی چوگان بوده. چوگان مثل فوتبال و واترپلو یک بازی ترکیبی است. فوتبال از مشتقات دو و میدانی است و واترپلو از مشتقات شنا. چوگان هم از مشتقات سوارکاری است. بازیاش اینطوریهاست: دو تا تیم حداقل چهارنفره روبهروی هم بازی میکنند. هر کدام از بازیکنها چوبی به دست دارند و سوار بر اسب، به توپ چوگان ضربه میزنند. هدف این است که توپ چوگان وارد دروازهی حرف شود. هر تیمی که تعداد گل بیشتری زده باشد برنده است. چوگان یک بازی سرگرمکننده برای تقویت جنگآوران قدیم بوده. اسبها در بازی چوگان به سمت همدیگر حمله میکردند و ترسشان از جنگ میریخت. سوارکارهایی که سوار بر اسب میتوانستند با چوب چوگان توپ را به سمت هدف هدایت کنند، دقت و تمرکزشان تقویت میشد…
بلیط مسجد جامع هم نفری ۳ هزار تومان بود و بند و بساط موبایل راهنمای اثر با گرو گذاشتن کارت ملی و سلفیدن ۵ هزار تومان پول هم به راه بود. خانم راهنمای اثر بر صندلیاش نشسته بود و در نکوهش نپذیرفتن من گفت که مسجد جامع ۱۸ نقطه روایتی دارد و خودتان از پسش برنمیآیید. گفتیم برو عامو و راه افتادیم.
سنگاب ورودی. بعد گشتی در وضوخانهی بزرگ مسجد جامع. مثل آفتابهدار مسجد شاه. (بعضیها هنوز هم با اصرار میگویند که مسجد جامع نه، مسجد شاه. شاید هم حق دارند… مسجد به فرمان شاه عباس ساخته شده… در تاریخ این بوم و بر تنها چیزی که ارزش نداشته مردم بوده و جانشان و خواستههایشان. به خواست مردم اتفاقی نیفتاده. از هخامنشیان و ساسانیان بگیر و بیا تا صفویه و قاجار و…) و بعد دالانی که راه به سوی روشنایی حیاط مسجد داشت…. از تاریکی به روشنایی…
گشتی در حجرههای حیاطهای بیرونی مسجد زدیم. از همدیگر در پسزمینهی گنبد خیلی بزرگ مسجد عکس گرفتیم. وارد شبستان اصلی مسجد شدیم. گنبد مسجد جامع دو پوش است. یعنی یک گنبد هست که از درون است. و یک گنبد بزرگتر که روی همین گنبد ساختهاند و نمای بیرونی را تشکیل داده. نقطهی وسطی گنبد جایی است که ساختاری آکوستیک دارد. اگر پا بکوبی صدای پایت مثل چی اکو میشود. اگر حرفی بزنی یکهو میبینی که مثل یک بلندگو صدایت در کل محیط بزرگ مسجد در حال اکو شدن است. ایستادیم و همدیگر را صدا کردیم. کاشیکاریهای عصر صفوی همچنان روحانگیز بود… موکت هایی که دور و اطراف مسجد روی هم تلنبار شده بودند زشت بودند. فکر کن تو داری به تماشای ساختار کم نقصی از هندسه و نظم و ترتیب رفته ای کلی موکت لوله شده می بینی که همین جوری تلنبار کرده اند. انبار نیست که. مسجد جامع است…
پوش بیرونی گنبد مسجد جامع در حال مرمت بود. صحرا میگفت همیشهی خدا روی این گنبد داربست زدهاند و مشغول مرمتاند. مسجد جامع را معمار بزرگ علیاکبر اصفهانی ساخته. افسانه است که گفتهاند اول پی را ساخته و دیوارهای بزرگ مسجد و ۷ سال بعد آمده آن گنبد بزرگ و دو پوش را کار کرده. شاهعباس از دستش شاکی بوده که چرا این قدر ساختن آن گنبد شکوهمند را طولش دادهاش. گفته که خواستهام طی این ۷ سال دیوارها نشست خودشان را کرده باشند تا گنبد دچار هیچ مشکلی نشود. ولی این گنبد عظیم انگار آنچنان هم بینقص نیست. هر از چند گاهی مرمت میشود و دوباره ترگهای ریزی در آبی فیروزهایش یافت میشود و دوباره مرمت و اینگونه است که داربستها برچیده نمیشوند…
از نقش جهان خارج شدیم. گرسنهام نبود. ولی دیگر باید رهسپار جاده میشدم. دوست داشتم ناهار آخر اصفهانم را هم با صحرا بخورم. چند جا را پیشنهاد داد. حال و حوصلهی رستوران و کبابی را نداشتم. میخواستم ناهار سبکی بخورم که در ۵ ساعت رانندگی برگشتم دچار مشکل هاضمهای نشوم. رفتیم کنار زایندهرود. پارک بعد از پل خواجو جای خوبی بود، پارک مشتاق. زیلو و ظرفها را از صندوق عقب ماشین برداشتیم و رفتیم روی چمنها نشستیم. از کوه رفتن دیروزمان یک بسته پنیر و گوجه خیار مانده بود. صحرا گوجهها و خیارها را خرد کرد و روبهروی هم نشستیم و نان و پنیر و گوجه و خیار زدیم.
ساعت ۳ بعد از ظهر شده بود. سوار ماشین شدیم و او چهارراه بعد پیاده شد. باید میرفت خانهشان. به رفتنش نگاه کردم. به دامن چهارخانهی قرمز سفیدش و جوراب سیاه سهربع ضخیمی که برایم پوشیده بود. دلم لرزید.
اتوبان خلوت بود. صدای ضبط را بلند میکردم و آهنگ میشنیدم. تا نطنز با علیرضا قربانی همصدا بودم. تا کاشان با ابی و بعد تا قم فقط صدای آهنگهای خارجکی که چیز زیادی ازشان نمیفهمیدم، اما توی ماشین و با صدای بلند حس خوبی بهم میدادند. هر یک ساعت و نیم توقف میکردم. ۲ تا از شیرینی دانمارکیهایی که صحرا به عنوان آذوقه بهم داده بود میخوردم و چند کلمهای تلفنی با هم حرف میزدیم. یک جا وسط اتوبان تاسیان مثل چی گلویم را چنگ زد…
۱۰۰ کیلومتر از اصفهان دور نشده تاسیان بیخ گلویم را گرفته بود.