غروب. به جنب و جوش افتادن کوچههای سنگفرش جلفا. ظهر و عصر کوچهپسکوچهها خلوت بودند. روشن شدن یکی یکی چراغ کافهها و حسی عجیب از یک شهر اروپایی با هوای بهاری یک شهر کویری در دل زمستانی گرم. میدان مرکزی جفا پر بود از توریستهایی که ۳-۴ نفری روی نیمکت یا سکوی وسط میدان نشسته بودند و با هم اختلاط میکردند. خانمهای موطلایی و پسرهای چشمآبی خارجی و ما که از کنار کافهها و ماشینهای پارک شده میگذشتیم.
پشتنوشتهی پاترولی که کنار کلیسای وانک پارک شده من را خنداند: YOU CAN GO FAST I CAN GO EVERY WHERE. میتوانست آن وسط یک BUT مغرورانه هم بگذارد. ولی نگذاشته بود و ازین چشمپوشی هوشمندانه خوشم آمد. بوی کافهها و شربتخانهای که چشممان را گرفت. رفتیم نشستیم. پنجرهی کافه رو به ساختمانی با نمای آجری بود و خورشید روی دیوار آجریاش در کار غروب بود.
حرف زدیم. از گذشته حرف زدیم. از روزهایی که گذشته بود. از اشتباهاتی که کردیم. از آدمهایی که بودیم. ازین که شب را باید کجا بمانم؟ ازینکه چرا کافههای جلفا حسشان خوب است؟ ازینکه این کافهها بوی ادا و اطوارهای کافههای تهران را نمیدهند و آدمها اغراقشده نیستند. نرماند. خودشاناند و مثل کافههای تهران جزئی اضافهشده به محله نیستند. بودهاند. هستند. خواهند بود. یکهو دیدیم مزه مزه کردن چایمان یک ساعت تمام طول کشیده… وقت به سرعت میگذشت.
راه افتادیم سمت زایندهرود. شب شده بود و من کمی خسته بودم و فرصتی برای یک پیادهروی طولانی در حاشیهی رود نبود. با دیدن زایندهرود بیدرنگ یاد کتاب گاوخونی جعفر مدرس صادقی افتادم. دقیقا یاد پدر راوی داستان. همان بابایی که روزگاری بهترین خیاط شهر بود و غرغرهای زنش را تحمل میکرد و هیچ نمیگفت و فقط به یک چیز در زندگیاش ایمان داشت: این که هر روز صبح، ساکش را بردارد و به بهانهی حمام بیاید لب زایندهرود و آبتنی کند. تابستان و بهار و پاییز و زمستان. صبح زود بیاید لب زایندهرود و آبتنی کند. چه هوا گرم باشد و چه یخبندان باشد… با او به شدت همذاتپنداری کرده بودم. آن شخصیت فوقالعاده بود. بعضی آدمها همینجوریاند. چیز زیادی از زندگی نمیخواهند. پول نمیخواهند. شهرت نمیخواهند. دوست ندارند برای چیزی حرص بزنند. همه چیز را تحمل میکنند. فقط چند تا چیز کوچک دارند که باید با ایمانی راسخ انجامش بدهند. مثلا این که هر روز صبح بروند زایندهرود و تحت هر شرایطی آبتنی کنند. همین و بس… زایندهرودی که میدیدم زایندهرود کتاب گاوخونی نبود. کم آب بود. ولی وقتی آن عرض از رودخانه را حالا هر چند خشک میبینی یاد کتابهایی که در موردش خواندهای میافتی…
باید جایی برای شب ماندن پیدا میکردم. سوییتها گران بودند. هتلها هم زیر ۸۰ هزار تومان نبودند. صحرا لیست مسافرخانهها را برایم یافته بود. مسافرخانههای خیابان شهید بهشتی و حول و حوش محلهی لنبان در جاهای خوشنامتری از شهر واقع بودند. خیابان بهشتی پر بود از مغازههای لوازم یدکی و گاراژها. مهمانپذیر حقیقت شبی ۳۰ هزار تومان میگرفت. اتاقش بخاری گازی داشت. مهمانپذیر بالاتر از آن هم شبی ۳۵ هزار تومان بود و تر و تمیزتر. کمی بالاتر رفتم. مهمانپذیر جهان کنار مادی محلهی لنبا تر و تمیز بود. شوفاژ داشت و احتمال خفه شدن در آن صفر بود! ۲۵ هزار تومان سلفیدم و اتاق ۳تخته را اجاره کردم. همسایه بغلیام ۲ تا خوزستانی پر سر و صدا بودند. آواز عربی میخواندند و خوش بودند. مادی محلهی لنبان پایین پنجرهی اتاقم بود. نگاهش کردم. خشک و بیآب بود. یک لحظه احساس تنهایی کردم. ولی خسته بودم و خوابم گرفت. فردایش روز پرباری در انتظارم بود و تنهایی ام موقت بود!