ناهار را نزدیک کلیسای وانک توی رستوران خوانگستر به بدن زدیم. از آن رستورانهایی بود که دربان دارند و صحرا میگفت برای اصفهانیها مثل رستوران نایب تهرانیها میماند و مهمان صحرا شدم. و خب گران بود…
بعد راه افتادیم به سمت کلیساهای جلفا. جلفا پر است از کلیسا و کافههای دنج. همهی کلیساها قابل بازدید نیستند. از جلوی چندتایشان رد شدیم که بسته بودند. صحرا یادش رفته بود کارت معماریاش را بیاورد. با کارت معماریاش میشد وارد همهی کلیساها شد. بیشتر دوست داشتم وارد فضایی شوم که نیمکتهای کلیسا و دعاخوانی کشیشها و اتاقک اعتراف را ببینم. نکتهی جالب کلیساهای جلفای اصفهان این بود که از همهی فرقههای مشهور مسیحیت (کاتولیکها، پروتستانها و ارتدوکسها) کلیسا وجود داشت.
کلیسای بیتاللحم برای بازدید عموم باز بود. بلیط ورودیاش نفری ۲ هزار تومان بود. ولی خبری از نیمکت و کشیش و اتاقک اعتراف نبود. از در چوبی قدیمی که میگذشتی، صدای در حال پخش گروه کر کلیسا تو را یاد فیلمهای کیشلوفسکی میانداخت. و همان حس رعب و وحشتی که عکسهای کلیساهای قرون وسطایی به آدم القا میکنند.
دیوارهای بلند ۴ طرف کلیسا پر بود از نقاشیهای بهشت و جهنم و عیسیمسیح و به صلیب کشیده شدن و شام و آخر. بهشتی که در آن همه آرام و متین کنار هم نشسته بودند و جهنمی که پر بود از زنان برهنهی در حال مجازات شدن و مردانی که سر و ته شده بودند و کوزههای اسید به سوی وسط پاهایشان روانه.
در قسمت محراب (؟!) کلیسا هم تابلو فرشی از عیسی مسیح بود. نقاشیهای دیوارها را کنار میگذاشتی کلیسا شباهت غریبی داشت به مسجد. دیوارها بالا میرفتند و میرسیدند به طاقها و بعد به گنبدی که در نقش و نگارهای و پنجرههای نورگیرش مثل مسجد بود. فضای کلیسا تیز و رعبانگیز نبود. (به جز آهنگ در حال پخش که آن هم بعد از مدتی فقط حس شکوه را به تو القا میکرد.) تنها فرقش با مسجد نقش و نگارهای آدمیان بر دیوارها بود.
بیرون کلیسا، نمای آجری و گنبددار کلیسای بیتاللحم بیش از هر چیز شباهت دینها به هم و یکی بودنشان را به تو یادآوری میکرد.
بعد راه افتادیم به سوی کلیسای وانک که بزرگتر بود و بلیط ورودیاش ۵۰۰۰ تومان. کمی در محوطهی کلیسا نشستیم و حرف زدیم. ناقوس کلیسا و گنبد آجریاش حس سادگی غریبی را به آدم القا میکرد. مثل خیلی از جاهای دیدنی دیگر ایران، جاهای به نظر خوب شده بود برای امور اداری و ورود عموم ممنوع بود. مثلا ما دوست داشتیم برویم طبقهی دوم و از بالا از نمای بیرونی کلیسا عکس بگیریم. ولی ممنوع بود. بعدها فهمیدم که قسمت اداری کلیسای وانک یک فرقی با قسمت اداری مثلا کاخ گلستان تهران دارد. این که قسمت اداری کلیسای وانک مرکز خلیفهگری ارامنهی جنوب ایران است و ارامنه برای کلیهی کارهایشان (مثلا عقد ازدواج) میآیند اینجا. در حالیکه در تهران تو هیچ وقت نمیفهمی که اداریهای کاخ گلستان چه کار خاصی انجام میدهند که ورود برای عموم ممنوع شده است.
اول رفتیم موزهی کلیسای وانک. یا درستترش: موزهی خاچاطور کساراتسی. موزهای شامل چند بخش در مورد تاریخ ارامنهی ایران. ماشینچاپ قرن هجدمی برای چاپ انجیل و زبور و کتابهای مذهبی دیدنی بود. بر بالای ماشین چاپ مجسمهی بزرگی از یک عقاب فلزی را جاساز کرده بودند. برای قشنگی،هر چند بیربط که نشان از ارزشمند بودن ماشینچاپ داشت. لباسهای سنتی ارامنه و عروسکهای زشت دارا و سارا و بعد ردیفی از تابلوهای نقاشی.
نقاشی “جزیره و دریاچه سوان” بدجور من را گرفت. رنگ غالب بر فضای بزرگ تابلو سورمهای بود و کلیسای لب دریاچه و کوه دوردست یک حس شکوه غریبی را در من زنده میکرد و اصلا نمیدانستم چرا وسط آن همه تابلوی نقاشی با این یکی این جور ارتباط برقرار کردم. یک چیزی هست که من اسمش را میگذارم نیروی اعجابانگیز زحمت کشیدن. مطمئنا من مشابه آن تابلوی نقاشی عکسهای زیادی دیده بودم. عکسهایی که با دوربینهای عکاسی تا بن دندان مسلح گرفته شده بودند. ولی همهی آن عکسها یادم رفته بود. من آن لحظه، کنار صحرا روبهروی تابلوی نقاشی ایستاده بودم و حس دمدمههای سحر و آن حالت گرگ و میش پایان یک شب مهتابی را داشتم. رنگ روغن تابلوی نقاشی و بزرگیاش یک حسی را به من میداد که مطمئنا تا مدتها فراموشش نخواهم کرد. اگر آن تابلو فقط پوستر یک عکس بود، من سریع میگذشتم و احتمالا سریع فراموش میکردم. ولی زحمتی که پای کشیدن آن تابلو رفته بود، آن را در جانم حک میکرد. کارهایی که با زحمت انجام میشوند، روی آدم تاثیر میگذارند. در روح آدم حک میشوند…
آن طرفتر ردیفی از انجیلهای قدیمی بود. انجیلهایی با نقاشیهای رنگی که بر پوست نوشته شده بودند و دیدنی بودند. صحرا یاد جملهای از فیلم ۲۱ گرم افتاد که از آن دعاهای دوستداشتنی بود: یکی از فرازهای انجیل: خدایا نمیخواهم مشکلاتم را برایم حل کنی به من شمشیری قوی عطا کن تا به جنگ مشکلاتم بروم.
یادبود نسلکشی ارامنه در ترکیه و کتابها و عکسهای مربوطه هم آدم را تکان میداد. ناخودآگاه آدم آن را مقایسه میکرد با آشوویتس و یهودیها و از مظلومیت ارامنه دلگیر میشد. طبقهی دوم به هنرهای تجسمی اختصاص داشت و بخشی هم به یپرم خان، یاور ستارخان در انقلاب مشروطیت.
بعد رفتیم سراغ کلیسای وانک. یا درستترش: کلیسای هوسپ آرماتاتسی. از کلیسای بیتاللحم بزرگتر بود. ولی ساختار مثل همان بود. دیوارهایی بلند که به گنبدی ایرانی و پرشکوه ختم میشد. بر دیوارهای بلند همه طرف کلیسا هم نقاشیهایی از طبقات بهشت و جهنم و قدیسان و عیسیمسیح. و در قسمت محراب کلیسا هم نقاشیهایی از عیسی مسیح و حواریون. وقتی وارد کلیسا میشدی، ناخودآگاه بیخیال زیر پایت میشدی. ناخودآگاه سرت بالا میرفت و به نقاشیها خیره میشد و از پس نقاشیها میگذشت و به انحنای طاقهای بالای دیوارها و بعد گنبد میرسید. نگاهت از ۴دیوارها و گوشههای فراوان لیز میخورد و میرسید به مرکز گنبد بالای سرت. یک جور از کثرت به وحدت رسیدن و فلسفهی گنبد در معماری ایرانی همین است اصلا.
تمامی نقاشیها بازسازیشده و خوشآب و رنگ بودند. محیط درونی کلیسای وانک با آن همه نقاشی جشنوارهای از رنگ شده بود و اصلا آدم یادش میرفت که از اتاقک اعتراف و دعا خواندن سراغ بگیرد. کمی احساس اغراقشدگی داشتم. کارکرد مذهبی کلیسا زیر بار آن همه رنگ فراموش شده بود. آن قدر فراموش که من برانگیخته نشدم که بروم تاریخ کلیسا را یاد بگیرم… ولی قشنگ بود. همین را میشود گفت….
بیرون کلیسا، گوشهی حیاط، پشت ناقوس کلیسا شمعخانه بود. اتاقکی کوچک با میزی در وسط که پر بود از شمع. دو تا شمع روشن کردیم و بعد راه افتادیم به سمت کافههای جلفا…