شب اول ماندنم در سنگاپور است. منظرهی پشت پنجرهی اتاقم را دوست دارم. یعنی انتظار داشتم که به همین زیبایی باشد. رو به زمین بدمینتون مجتمع خوابگاهی است. عصر که رسیدم دو سه تا دختر داشتند توی زمین بدمینتون بازی میکردند. باید بدمینتون را یاد بگیرم. میز تحریر اتاقم قدیمی است. شبیه عکسها نیست که نو و مدرن بودند. ولی میز خوبی است. باید یک کیبورد جدا بگیرم. چون جای دستش بالاتر از حد استاندارد است و اگر بخواهم زیاد بنویسم دستدرد خواهم گرفت. عوضش برای دیدن خوب است.
خوابگاهم یک ساختمان دو طبقه است که چهار اتاق دارد و یک آشپزخانهی مشترک و یک میز ناهارخوری و مبل و تلویزیون و هر طبقه هم یک حمام و دستشویی. دو تا از همخانهایهایم را دیدهام. اسم یکیشان شاهنور است. اهل بنگلادش است. ۳۷ سالش است. دو ماه پیش پدر شده. اسم پسرش را گذاشته شیخ زاهد. انگلیسیام روان نیست. عصر هم که رفته بودم سیمکارت بخرم گیر کرده بودم تو حرف زدن. وگرنه برای شاهنور توضیح میدادم که شیخ زاهد گیلانی کی است و چه کارها کرده و بقعهاش چطور است (کلمهی قبر و بقعه یادم نیامد بیخیال توضیح دادن شدم). فقط بهش گفتم که شیخ زاهد تو ایران یه شخصیت تاریخی مشهوره. دولت بنگلادش سقوط کرده و رییسجمهور فرار کرده هند و بنگلادش خر تو خر شده. گفتم من هم که داشتم میآمدم نگران بودم که بین ایران و اسرائیل جنگ شود و پروازها کنسل شود. خیلی نگران خانوادهاش است. بهش گفتم به نظرت چند سالم است؟ گفت ۳۵. گفتم خب چون خودت ۳۷ سالهای درست حدس میزنی. حافظ اما ۲۴ ساله است. اهل اندونزی است. بهش گفتم اسمت همنام مشهورترین شاعر ایران است. گفت میدانم. گفت من اما عاشق ملاصدرا ام. یعنی یک نفر به زبان فارسی هم اگر بهم میگفت من عاشق ملاصدرا ام و کارهایش را خواندهام هنگ میکردم،حالا چه برسد به این پسر ۲۴ ساله. در مورد اسلام در اندونزی کمی صحبت کردیم. شانسم آن مقالهی سوزانا قدیر در مورد اسلام در اندونزی را خوانده بودم و توانستم یکی دو تا جمله بگویم. پسر خوب و دست و دلبازی است. بهم چیپس اندونزیایی تعارف زد که شبیه چیپس قدیمیهای ایران بود. خواستم بگویم پای تنها قابل عکسی که از ایران آوردهام یک مصرع از شعر حافظ است بدین قرار که «ای غایب از نظر به خدا میسپارمت»… دیدم اصلا و ابدا از پس انگلیسی گفتنش برنمیآیم. بیخیال شدم. به حافظ گفتم من ۲۴ ساعت در راه بودم تا برسم به اینجا. گفت من هم راستش ۲۴ ساعت در راه بودم! چون خانهی ما در غرب سوماترا است و ۹ ساعت تا اولین فرودگاه فاصله دارد و توی فرودگاه هم ۱۰ ساعت منتظر پرواز به سنگاپور شدم و ۲ ساعت هم پروازم طول کشید و اینها.
سنگاپور چطور است؟ فعلا به نظرم یک بهشت کوچک آمده.
دیروز ساعت ۶ غروب از فرودگاه امام خمینی پرواز کردم. لحظهی خداحافظی بابام خیلی محکم بغلم کرد و ماچم کرد. توی عمرم یادم نمیآید این جوری بغلم کرده باشدم. خیلی ناراحت شدم. هنوز هم یادش میافتم ناراحت میشوم. بدی مهاجرت این است که حس تاسیان برای اطرافیان فرد مهاجرتکرده خیلی دردناکتر است. ساعت ۹:۳۰ رسیدم فرودگاه دبی و چند ساعت جلوی گیت بی-۶ (از صبح ایمیل زده بودند که گیت خروجیات برای پرواز سنگاپور بی-۶ است) نشستم تا ساعت شد ۲:۳۰ شب و ما را سوار هواپیمای دوم کردند به مقصد سنگاپور. هر دو هواپیما برای هواپیمایی امارات بود. میگفتند فرودگاه دبی سرگرمکننده است. اما برایم جذاب نبود راستش. کلی مغازه مغازه و جنس مارک و اینها داشت. یک دور راه رفتم. بعد نشستم به یادداشت نوشتن و کتاب خواندن و چرت زدن. فرودگاه دبی لاکچری بود. اما فرودگاه سنگاپور یک چیزی مافوق لاکچری بود. تفاوت را به نظرم از کروی ورود به هواپیما میشود توضیح داد. توی فرودگاه امام خمینی کرو خیلی ساده و گرم بود. به جز آن قسمتی که یک سپاهی ایستاده بود بقیهی کرو کولر گازی نداشت و حین عبور از گرما اذیت می شدی تا برسی به خانمهای کت دامن پوش و موگوجهای کردهی خدمهی هواپیما. توی فرودگاه دبی موقع پیاده شدن کرو نداشتند و سوار اتوبوسمان کردند. موقع سوار کردن اما کرو داشتند. کل کرو هم پر بود از کولر گازی تا در فاصلهی ساختمان تا هواپیما اذیت نشوی. توی فرودگاه سنگاپور نه تنها برای پیاده شدن کرو داشتند و نه تنها کرو پر بود از کولر گازی، بلکه کف کرو هم فرششده بود و حس لاکچری بودن را عمیقا بهت القا میکرد. توی خود فرودگاه هم تکههای زیادی موکتشده بود که برایم عجیب بود چطور تمیز نگه میدارند.
نیمساعتی توی فرودگاه علاف شدم. آن گیتهای الکترونیک بقیهی توریستها را میگذاشت که رد شوند بروند، من را نمیگذاشت. من را جدا کردند بردند یک گوشهای کنار چند نفر دیگر نشاندند و پاسپورتم را هم ازم گرفتند. انتظار داشتم. دختر کناریام پاکستانی بود. تعریف کرد که دفعه پیش هم که آمد همین داستان را داشت. آن یکی خانمه خاورمیانهای بود، اما پاسپورت آلمان داشت. بعد از نیم ساعت یک اقای خوشبرخوردی آمد و گفت که تو دبی ورودت توریستی ثبت شده بوده و تو دانشجویی داری میآیی و به خاطر همین طول کشید. البته باورم نشد و پیش خودم خاورمیانهای و ایرانی بودن را موثر دانستم. توی مدتی که آنجا بودم رفتار کارمندها با هم برام بسیار جالب بود. به طرز تابلویی از نژادهای مختلف بودند: یکی هندی، یکی سیاهپوست، یکی چینی، یکی مالایی. اما با زبان انگلیسی با هم خوش و بش میکردند و کار را پیش میبردند. واقعا برایم سوال شد که چطور اینها مسئلهی قومیت را حل کردهاند؟ یعنی آن مالاییه گیر نمیدهد که چون چینیها در اکثریت هستند مدیر هم چینی شده و به همین خاطر من مورد تبعیضم و دیگر نباید کار کنم؟! چرا همهی کارمندهای یک بخش از یک قومیت خاص نیستند؟ چرا این قدر تنوع؟
آمدم از فرودگاه گرب (اسنپ سنگاپوریها) بگیرم. هر چی چشم گرداندم دیدم جایی سیمکارت نمیفروشند. همینجوری خواستم بروم بیرون، سر از ایستگاه مترو در آوردم. باورکردنی نبود برایم. حقیقتا دسترسی به مترو از دسترسی به در خروجی و تاکسیها راحتتر و سریعتر بود. گفتم خب مترو سوار شوم صرفهجویی هزینه هم هست. توی مترو چند تا چیز توجهم را جلب کرد. علیرغم ساعت اوج ترافیک (۴ عصر بود) اصلا مترو در حد چسبیدن آدمها به هم نبود. بعد چه قدر بوی خوب میدادند آدمها. یک لحظه گیج شده بودم از تعدد عطرها. بار آخری که تهران سوار مترو شدم تا بروم شهر ری محمد را ببینم، شانهی چپم بوی عرق یک نفر و شانهی راستم بوی یک جور دیگر عرق را میداد! و منظرههای دو طرف مترو هم فوقالعاده چشمنواز بود. یک کشور سراسر سبز. یک نکتهی دیگر فاصلهی بین مترو لبهی سکو بود. به قدری کم بود که به راحتی با چمدان میتوانستم رد شوم. خب من هنوز گیجم و دست راست حرکت میکنم. خیابان هم که میخواهم رد شوم قاطی میکنم که چپ را نگاه کنم یا راست را. کلا اینجا باید دست چپ حرکت کرد. اوج رفتار عجیب ملت توی پلهبرقی مترو بود. یک لحظه دیدم مثلا ۴۰ نفر توی پلهبرقی همه دست چپ ایستادهاند و فقط یک نفر از دست راست دارد سبقت میگیرد میرود. اصلا دونفر توی یک پله نمیایستادند. چججوری اینجوری شدهاند آخر؟
غروبش که رفتم صرافی تا دلارها را تبدیل به دلار سنگاپور کنم صرفهجویی تاکسی نگرفتنم جبران شد. قبل از پرواز ارز مسافرتی گرفته بودم. سه تا دلار قدیمی داد و دو تا دلار آبی. گفتم اکی. گذاشتم تو جیبم آمدم سنگاپور. رفتم صرافی. دلار قدیمیها را دادم که از شرشان خلاص شوم. طرف یک دستگاهی داشت برای تشخیص سلامت دلار. دو تایش را قبول کرد. یکی را گفت قبول نیست. آن دو تا را هم چون قدیمی بودند با نرخ کمتری حساب کرد. حالا من بروم به کی بگویم که آقا آن دلار را خود دولت به من داده؟!
دیگر خوابم میآید. فردا هم روز پرکاری در پیش دارم. چراغهای زمین بدمینتون را هم خاموش کردند دیگر…