باید شعری سرود برای زیبایی اندونزی

از اندونزی برگشته‌ام. نشسته‌ام توی اتاقم و دارم به شعرخوانی شاملو (سکوت سرشار از ناگفته‌هاست) گوش می‌دهم و هفته‌ی پرهیاهویی را که از سر گذرانده‌ام مزه مزه می‌کنم. حس می‌کنم پرتر و در عین حال خالی‌تر شده‌ام. در درونم نقطه‌های قوت وجودم ورقلمبیده‌تر شده‌اند و خلاءهایم بیش از هر وقت و زمان و مکانی دارند شیهه می‌کشند. شعر مارگورت بیگل را دارم عمیق‌تر درک می‌کنم انگار. فکر کنم از عجایب سفرهای دور و دراز است این حالت: خالی‌تر و پرتر می‌شوی. 

بیش از ۱۰۰۰ کیلومتر در اندونزی قطارسواری کردم.

بیش از ۱۰۰۰ کیلومتر در شهرها و جاده‌های مختلفش ماشین‌سواری کردم.

به دو قله‌ی آتشفشانی‌اش رفتم. گدازه‌های دودفشان دهانه‌‌ی برومو را به تماشا نشستم و دود سوختن گوگرد آتش آبی دریاچه‌ی بالای کوه آی‌-جن را استنشاق کردم.

به معبد بودایی بورومودور رفتم و از پله‌هایش بلندش خودم را به ماندالای بودا رساندم. 

به مسجد استقلال جاکارتا رفتم و در دریای هزاران آدم مشتاق به خواندن نماز غرق شدم.

در کلیسای جاکارتا یادبود مرگ پاپ را نگریستم و به زوج اروپایی که صندلی‌های کلیسا را برای عشق‌بازی پرشورشان برگزیده بودند خیره شدم.

به آرامش مردان و زنان شهر ملانگ در خنکای عصرگاهان مرطوب، آن زمان که برای پیاده‌روی و خرید بیرون می‌آمدند و با هم خوش و بش می‌کردند غبطه خوردم.

با راننده‌های شهرهای مختلف جاوا (سورابایا، ملانگ، بانگی وانگی، یوگیاکارتا و جاکارتا) گپ زدم و شور زندگی و البته که درماندگی‌ها را درک کردم.

زیبایی زنان و دختران اندونزیایی‌ در لباس‌های باتیک شگفت‌زده‌ام کرد، همچنان که موتورسواری‌شان در جای جای اندونزی (از داخل شهرها بگیر تا جاده‌های بین شهری).

به ضعف‌های حکمرانی دولت‌شان آگاه شدم: هزاران مسئله. هزاران روایت. هزاران مشکل و هزاران تکاپو… 

تاریخ‌شان را از دریچه‌ی موزه‌ی ملی‌شان مرور کردم و برایم احترام‌برانگیز شدند.

از دیدن کتاب حافظ (نسخه‌ی خطی ۷۰۰ سال پیش) در موزه‌ی ملی‌شان احساس غرور کردم.

دلم خواست که در مورد اندونزی بنویسم. حس کردم حالا چیزهای زیادی در مورد اندونزی می‌دانم که بعید می‌دانم تعداد زیادی در جهان زبان فارسی بدانند…

و جهان بدون من مسیرش را ادامه داد: مذاکرات ایران و آمریکا همچنان بی‌نتیجه ادامه پیدا کرد. پاپ مرد. در کشمیر، مسلمانان پاکستانی توریست‌های هندی را جدا کردند. ازشان پرسیدند که می‌توانید تشهد بخوانید یا نه. مردان خانواده‌هایی را که تشهد بلد نبودند جلوی زن‌ها و بچه‌های‌شان کشتند: ۲۳ مرد. هند و پاکستان دوباره رابطه‌شان شکراب شد. در بندر عباس انفجاری رخ داد که بیش از ۴۰ نفر مردند و زیرساخت دیگری از زیرساخت‌های ایران از دست رفت.

دلم عمیقا می‌خواهد مثل شاملو بخوانم: 

پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز 

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم 

بادبان برچینم

پارو وانهم 

سکان رها کنم 

به خلوت لنگرگاهت در آیم 

و در کنارت پهلو بگیرم…

اما می‌دانم که زمان خیلی کم است. باید دوباره به زودی زود بادبان‌ها را بیاویزم و پارو بزنم. دوباره باید آماده شوم. این اتاق و این میز و این تخت (آرامش‌گاهم پس از یک سفر طولانی) را هم به چشم بر هم زدنی باید رها کنم و آماده شوم. آن‌قدر فرصت کم است که شاید حتی نوشتن در مورد اندونزی هم دست ندهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *