در قالب دیگری در آمدن…- درنگی بر مرگ یزدگرد

عنوان فرعی مرگ یزدگرد این بود: مجلس شاه‌کشی. بعد از سیاوش‌خوانی و سهراب‌کشی، دلم از شاهان نمایشنامه‌های بیضایی خون بود. شاهان بیضایی سیاست‌مدارانی خبره بودند. کسانی که از برای تخت قدرت از هیچ دسیسه‌ای ابا نداشتند. به خصوص توی سهراب‌کشی که بُعدِ تقدیرگرایانه‌ی پسرکشی از قصه‌ی رستم و سهراب گرفته شده بود و مرگ سهراب به دست رستم یک بازی شاهانه جلوه داده شده بود؛ آن‌گاه که افراسیاب سهراب را بال و پر داد که به جنگ ایرانیان برود. می‌دانست که رستم با سهراب روبه‌رو خواهد شد. اندیشیده بود که چه سهراب کشته شود و چه رستم، هر دو ضربه به ایرانیان خواهد بود. چه پسرکشی و چه پدرکشی، هر دو شوم بودند. وقتی هم که اتفاق افتاد و رستم دشنه‌اش را در پهلوی سهراب فرو برد، کیکاووس از دادن نوشدارو به وقتش ابا کرد. ادا درآورد که شاهینی را برای آوردن نوشدارو فرستاده است. درحالی‌که نوشدارو نزد خودش بود. او به این خاطر که نکند سهراب یار رستم شود و آن دو نفر با هم علیه او شورش کنند گذاشت که سهراب بمیرد. راستش روایت بیضایی از رستم و سهراب به نظرم از خود شاهنامه‌ هم بهتر بود.

بعد از آن همه بازی قدرت شاهانه حس کردم می‌چسبد که بنشینم به خواندن یک مجلس شاه‌کشی. به خصوص که این یکی نمایشنامه‌ی بهرام بیضایی رنگ اجرا هم به خود دیده بود.

یک خطی داستان مرگ‌ یزدگرد همان است که در صفحه‌ی اول نمایشنامه آمده: پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیابی درآمد. آسیابان او ار در خواب به طمع زر و مال بکشت… نمایشنامه از این‌جا شروع می‌شود که یاران یزدگرد (موبد موبدان، سردار و سرکرده و سرباز) که به دنبال او می‌آمدند به آسیاب رسیده‌اند و جنازه‌ی یزدگرد را در کف آسیاب می‌بینند. حالا می‌خواهند آسیابان و زنش و دخترش را به جرم کشتن شاه مجازات کنند. آسیابان و خانواده‌اش با روایت خودشان از مرگ یزدگرد می‌خواهند از این مجازات فرار کنند.

موقعی که نمایشنامه‌ را می‌خواندم دو سه جا صبر و طمأنینه‌ی موبد و سردار و سرکرده در قبال خانواده‌ی آسیابان را باور نکردم. به نظرم خوب درنیامده بود. ولی وقتی فیلم مرگ یزدگرد را دیدم، چنان اسیر بازیگری سوسن تسلیمی و مهدی هاشمی و یاسمن آرامی شدم که همه چیز را از بیخ باور کردم. به نظرم فیلم مرگ یزدگرد یک پله از خود نمایشنامه هم بالاتر ایستاده بود. طبیعی است. نمایشنامه در نهایت ایجاز فقط گفت‌وگوی میان‌ آدم‌ها بود. ولی فیلم حرکات نمایشی داشت. جست و خیز داشت. زبان بدن داشت. 

عجیب‌ترین ویژگی نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد، شخصیت شاه این نمایش است. شاه در این نمایش یک جنازه است که بر کف صحنه خوابیده. اما در تمام نمایش گفته‌های او و کردار و اندیشه‌ی او پی در پی و به صورت چرخشی توسط آسیابان و زنش و دخترش بازی می‌شود. نه این‌که بگویند شاه این طور می‌گفت‌ها… نه… خودشان یکهو شاه می‌شدند. نقش‌ها را بین خودشان هی پاس می‌دادند. در فیلم یزدگرد این پاس‌کاری‌ها و نقاب‌زدن‌ها جلوه‌ی تصویری هم داشت. آسیابان که شاه می‌شد، تاج بر سر می‌گذاشت. هر وقت به خودش برمی‌گشت تاج را از سر برمی‌داشت. زن آسیابان که شاه می‌شد، سیماچه‌ی شاه را جلوی صورتش نگه می‌داشت. دختر که شاه می‌شد جلیقه‌ی طلای شاه را به تن می‌کرد. یا زن آسیابان که آسیابان می‌شد در فیلم الک روی سرش نگه می‌داشت و… این چرخش نقش‌ها توی فیلم جلوه‌ی فوق‌العاده‌ای داشت. امانت را می‌برید.

البته که اگر اول فیلم را می‌دیدم حظ کمتری می‌بردم. چون نصف لذت فیلم به ادبیت نهفته در گفت‌وگوها و بازی‌های چرخشی قصه‌‌ی نمایش است. این ادبیت هم اگر نمایشنامه را خوانده باشی برایت دلچسب خواهد بود. اگر نمایشنامه را خوانده باشی زیر و بالای ادای جملات توسط بازیگران را درک می‌کنی.

و بعد از این‌ها نشستم به خواندن نقد رضا براهنی بر نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد و تازه فهمیدم بیضایی بر بلندای چه ستیغ‌هایی از ادبیات ایستاده. آن قدر بلند که فهم من قد نمی‌داد و مقاله‌ی براهنی برایم همچو سایه‌بانی بود که بتواند حداقل بلندای این اثر را ببینم. صعود به آن و لمس کردنش که هیچ…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *