از دو ماه قبل دنبالش بودیم. روز جهانی مهاجران را میگویم. همفکری کرده بودیم. ایده زده بودیم. اولین بار بود که در طول ۴۰سال گذشته میخواستیم در وسعت یک شهر به مهاجران پرداخته شود. حتی به مهاجران خارج از ایران هم فکر کرده بودیم. این که به مناسبت این روز یادی هم از آنها بشود. مهاجران بازگشته به وطن بعد از چند سال هم خودشان یک ژانریاند. به آنها هم میشد پرداخت. هر جور فکر میکنم مهاجرت خودش یک رشتهی دانشگاهی است.
هر چه به مرحلهی اجرا نزدیکتر شده بودیم ایدههای بیشتری را کنار میگذاشتیم. با شهرداری تهران صحبت کردیم. چند جلسه صحبت کردیم. حتی رفتیم کرج با بخشهای مختلف شهرداری کرج هم صحبت کردیم. اما نشد. آخرش با دو تا برنامهمان موافقت شد: بیلبوردهای شهری به مناسبت روز جهانی مهاجران و یک ویژهبرنامه در ایستگاه متروی امام خمینی.
محتوای بیلبوردها را خودم نوشتم. حدیث امام علی و شهدای افغانستانی ۸سال جنگ ایران و عراق و تحصیل مهاجران در ایران و موفقیتهای دانشجوهای مهاجر در ایران و… هفتهی پیش یک مقالهای گیر آورده بودم در مورد شغل تولید محتوا. نوشته بود که ما ۱۱۳نوع محتوای مختلف داریم. از پست وبلاگ و محتوای اینستاگرام و توییتر بگیر تا برش زدن کتابها و مجلات و گزینگویه پیدا کردن و تولید پادکست و چندرسانهای و… نوشته بود امروزه تمامی شرکتهای دنیا تبدیل به انتشارات شدهاند. چون هیچ محصولی بدون محتوا نمیتواند معنای وجودی پیدا کند. نگاه که کرده بودم نومید شده بودم. از آن ۱۱۳ نوع خیلیهایشان را بلد نبودم. حالا تعیین محتوای بیلبوردها به مناسبت یک روز جهانی هم خودش داستانی داشت. ولی پوستر و بیلبورد کردنشان را سپردیم به خود شهرداری. گند زدند. طراحیهای ابتدایی. ولی همان هم غنیمت بود. به قول یکی این بیلبوردها سند به رسمیت شناختن شهروندی مهاجران در ایران بود (تعریف از خود!).
اما سه روز برنامهی متروی توپخانه چیز دیگری بود…
خانم خاوری با خودش لباسهای سنتی افغانستان را آورده بود. آقای اوروزگانی تابلوخطهایش را آورده بود و همان جا هم برای رهگذران مترو با قلمش شعر مینوشت و میداد دستشان. به ملاملنگ و گروهش هم گفته بودیم که بیاید و برای رهگذران مترو سه روز بنوازد. هارمونیا و طبله و تار هراتی با خودش آورد و پشت سر هم برای رهگذران مترو خواند و خواند و خواند. روز آخر از ساعت ۱ تا ۵ بعد از ظهر بیوقفه آهنگهای افغانستانی خواند. من اندر کفش مانده بودم. وقتی رفتم کنارش ایستادم تا حین خواندن ازش عکس بگیرم فهمیدم که از کجا انرژی میآورد. از خود آدمها. از همین رهگذران خستهی مترو که به شنیدن آوای موسیقی به سمتش میآمدند. خوش خوشانشان میشد. دوربین در میآوردند فیلم میگرفتند. چند دقیقه میماندند و تا شعر تمام نمیشد نمیرفتند. ملاملنگ آن قدر بیوقفه و پشت سر هم میخواند که آدمها به سختی دل میکندند. من فکر میکردم ایرانیها نژادپرست باشند. ولی شعر و موسیقی کانال ارتباطی دیگری است. برخوردهای نژادپرستانه کم دیدم. یعنی راستش بین کسانی که موسیقی ملاملنگ را میشنیدند یا رد میشدند کسی را ندیدم که حرفی نژادپرستانه بزند. لبخند هم به لب خیلیها آمده بود. و واقعا هم استقبال میکردند ملت… ما ایرانیها عجیب تشنهی موسیقی هستیم. به خصوص از نوع زندهی آن…
نمایشگاه عکس هم گذاشتیم. عکس هنرمندان مهاجر افغانستانی حاضر در ایران و شغل رسمیشان را کنار هم گذاشتیم تا همگان بفهمند که چه قوانین آت و آشغالی داریم ما… خیلیها جا میخوردند وقتی میدیدند یک مهاجر سازندهی تار در ایران مجبور است بنایی کند و شغل رسمیاش را بنایی اعلام کند تا او را از ایران اخراج نکنند.
خودم هم ایستاده بودم پای کتابهای مهاجرتی که جمع کرده بودیم تا بفروشیم. دیوارهای غرفه سفید بودند. هر کدام چند خط نوشته داشتند. یک دیوار آمار مهاجران در ایران، یک دیوار آمار مهاجران در جهان و یک دیوار هم این که چرا ۱۸ دسامبر روز جهانی مهاجران نامیده شده…
آدمهای مختلفی آمدند. پیرمردی آمده بود میگفت چرا همچه برنامهای برگزار میکنید؟ ایران امنترین کشور دنیاست و هیچ خارجیای هم نباید وارد ایران شود. گفتم از فامیلهایتان کسی خارج از ایران نیست؟ گفت چرا. برادرم خارج از ایران است. گفتم با او چه رفتاری شده است؟ گفت بعد از ۵ سال تابعیت آن کشور را به او دادند. گفتم شما حاضر نیستید اگر کسی آدم خوبی بود مثل برادرتان تابعیت ایران را به او بدهید؟ همین روبهرو آقای اوروزگانی بنشینید با او حرف بزنید ببینید ایرانیها چه بلاهایی سر مهاجرانشان آوردهاند. گفت برن گم شن. گفت من هیچ وقت پایم را از ایران بیرون نمیگذارم. برادرم را هم نمیخواهم ببینم. ایران امنترین جای دنیاست. همهی این افغانیا و عراقیها و عربها و پاکستانیها تشنه به خون ایرانیها هستند. برای چه ما تشنهی خونشان نباشیم؟ گفتم تا حالا افغانستان رفتید؟ عراق رفتید؟ اصلا خارج رفتید؟ گفت نه. اما شنیدم که میگم. بعد هم گفت من کارم تأسیسات ساختمانی است. در کارم هم هرگز از افغانستانی استفاده نمیکنم. استفاده نکردهام. استفاده هم نخواهم کرد. کارم را به بهترین شکل انجام میدهم تا لقمهام حلال باشد. شما چی؟ چی بلدی؟ این هم شد کار؟ یک تکه هم انداخت که همهی جوانهای نخبه از ایران رفتهاند و یک مشت خنگ و خول ماندهاند.
بعدش پیرزنی آمد که دقیقا در نقطهی مقابل پیرمرد بود. گیر داده بود که ایرانیها ظالمترین و نژادپرستترین ملت دنیا هستند. همسایهی پزشکی داشت که افغانستانی بود. داستان زندگی آن پزشک و تمام درد و رنجهای حضورش در ایران را تعریف کرد و گریه کرد. با گریه میگفت که با پسرش توی خیابان این کار را کردند. میگفت ما ایرانیها نفهمیم. پدرش همان روز جان شوهر من را از مرگ حتمی نجات داده بود. اما… دلداری دادیم که ببینید این نمایشگاه اصلا به رسمیت شناختن حضور مهاجران در ایران است. ما داریم گوشهای از توانمندیها را نشان میدهیم که تغییر نگرش ایجاد کنیم. تا گفتم تغییر نگرش حمله کرد که برید گم شید. ما ایرانیها گاوتر از این حرفها هستیم… ۵۰۰سال طول میکشد تا شعورمان این چیزها را بکشد. گریه میکرد و فحش میداد… وضعیتی شده بود.
اما عجیبترین برایم کودکان کار بودند. دستفروشهای کوچک مترو. ملاملنگ آهنگ افغانستانی که اجرا میکرد می نشستند و به آهنگها با لذت گوش میدادند. آنها را یاد مادرشان میانداخت؟ این نواها همان نواهای روزهای نه چندان دورشان در آغوش مادرشان بود؟ نمیدانم. اما عجیب بودند.
خانم حسینی از یکیشان پرسید چطور است؟ جواب داد مقبول است. خانم حسینی گفت که این برنامه را ما برگزار کردیم. خوشت آمد؟ گفت آره. بعد از جعبهی بیسکوییتهای فروشیاش یک بیسکوییت به خانم حسینی داد. گفت: این جایزهی تو که این نوازندهها را آوردی دل ما را شاد کردی. پسرک ۱۰سالش هم نمیشد…
از او عجیبتر آن پسری بود که آمد کتاب «پرستوهای مهاجر» را ازم خرید. کوچک بود و خوشتیپ. یک کولهی بزرگ هم داشت. ۱۲-۱۳ساله میزد. کتابهای روی میز را نگاه کرد. بعد دست گذاشت روی کتاب پرستوهای مهاجر گفت این کتاب چند است؟ گفتم ۷۵۰۰ تومن. گفت برم بفروشم مییام میخرم. گفتم: چی بفروشی؟ گفت ویفر. گفتم باشه. راستش اصلا یادم رفت که آن کتاب را نشان کرده بوده. نمیدانم چرا از آن کتاب خوشش آمد. به خاطر طرح جلد ناشیانهاش؟ شاید.
یک ساعت بعد دوباره آمد. یک اسکناس ۵هزار تومانی و ۳ اسکناس هزار تومانی گذاشت جلویمان گفت: این کتاب را میخواهم. گفتم ویفرهایت را فروختی؟ گفت:آره. مات و مبهوت کتاب و بقیهی پول را بهش دادم و او رفت.
تکانم داد. خیلی بزرگ بود. اصلا به عنوان یک کودک کار همین که یک کتاب چشمش را گرفته بود برایم به حد کافی عجیب بود. کتاب پرستوهای مهاجر طرح جلد ناشیانهای داشت. یک کتاب خیلی معمولی از خاطرات یک آقای افغانستانی از کشورش به ایران. خیلی هم مذهبی و مکتبوار بود کتابش. بعد که کتابه چشمش را گرفت نرفت قبای کسی را بگیرد که من این کتاب را میخواهم. رفت کار کرد ویفر فروخت کتاب را خرید. خیلی حرفها داشت… او چیزی را بلد بود که شاید ۵هزار تا دانشجوی ام بی ای دانشگاههای تاپ ایران هم بلد نباشند و میلیون میلیون خرج کنند تا یاد بگیرند و یاد نمیگیرند…
بعد به این فکر کردم که این پسر هم افغانستانی بود. مهاجرت کرده بود. الان اگر در افغانستان بود چه وضعیتی میداشت؟ آیا میتوانست عاشق کتاب بشود؟ آیا میتوانست وقتی عاشق کتابی شد آن را بخرد؟ او رشد کرده بود. به یک بلوغ بالایی هم رسیده بود. بلوغی که اگر مهاجرت نمیکرد شاید بهش نمیرسید… آیا واقعا مهاجرت کودکان بد است؟ شک کرده بودم.
البته که همهی بچههای کار این طوری نبودند. یک گروهیشان بعد از این که آهنگهای ملاملنگ تمام شد افتادند به جان غرفهها. دستهایشان خیلی کثیف بود. جوری که به هر چیزی دست میزدند ردی از سیاهی باقی میماند. حرف هم حالیشان نمیشد واقعا. حتی وقتی بهشان شیرکاکائو و کیک هم میدادی باز دست از دستمالی کردن همه چیز برنمیداشتند. نمیرفتند. به معنای واقعی کلمه موی دماغ بودند. ولی بالاخره رفتند.
روز آخر نمایشگاه جمع بود. خلوتتر از چهارشنبه و پنجشنبه بود. متروی تهران روز جمعه در غوروق کارگران افغانستانی است. یا برای دید و بازدید از دوست و فامیلشان با مترو دارند مسافرت میکنند. یا محض تفریح و استراحت در مترو پرسه میزنند. معمولا دنیای خستهکنندهای دارند. فکرش را که میکنی میفهمی که کارگر افغانستانی بودن خودش چه غم بزرگی است. ۶ روز بیوقفه بکوب سنگین کار کردن. آخرش هم هیچی. هیچ امید پیشرفتی نمیتوانند داشته باشند. روز جمعهای وقتی به غرفههای افغانستانی میرسیدند چشمهایشان از شادی میدرخشید. این را بی هیچ اغراقی میگویم. نوای آهنگهای ملاملنگ جور عجیبی شادشان میکرد. سریع زنگ میزدند به بقیهی دوستانشان که بیایید متروی امام خمینی. یکهو دیدم چند نفرشان با آهنگ دارند میرقصند. انتظار داشتم رییس ایستگاه بیاید گیر بدهد. گیر نداد. مردم عادی هم چیزی نگفتند…