زندگی صحنه‌ی هنرمندی ماست

موزه‌ی هنر و دانش سنگاپور. گران بود. ۲۵ دلار بود. گفتیم دانشجوییم. خانم بلیط‌فروش ما را ساکن سنگاپور فرض کرد و با ما ۲۰ دلار حساب کرد. سنگاپور موزه زیاد دارد. می‌خواهم تا جای ممکن صرفه‌جویی کنم که بتوانم این موزه‌ها را دریابم. بچه‌ها پیشنهادش داده بودند. به خودم بود موزه‌ی بستنی را انتخاب می‌کردم! ولی دیگر همراه بقیه شدن نیاز است خب. تصوری از موزه نداشتم. نزدیک مارینا بی بود. معماری ساختمان بالای موزه توجه آدم را جلب می‌کرد. کنارش هم یک برکه‌ی با گل‌های نیلوفری بود. از این ترکیب‌های معماری مدرن با طبیعت زنده که حقیقتا آدم را درگیر خودش می‌کند.

موزه در حقیقت چند طبقه داشت. طبقه‌ی اصلی در زیرزمین بود. بقیه‌ی طبقات نمایشگاه‌های دوره‌ای داشتند. ما به سالن اصلی موزه رفتیم. شعارش این بود: جهان آینده. جایی که هنر با دانش ملاقات می‌کند. موزه در یک کلام رقص نور بود. بلیط را نشان دادیم و وارد سالن تاریک شدیم. همه جا سیاه بود و نورهای مختلف روی دیوارهای سیاه و کف و سقف سیاه در حرکت بودند. مدتی طول کشید تا بفهمیم که این نورها اینتراکتیو هستند و به ما واکنش نشان می‌دهند. مثلا کف سالن نورها به شکل عبور جریان یک رودخانه بودند. چند ثانیه که می‌ایستادیم ما را به عنوان سنگ بزرگ در نظر می‌گرفتند و از ما عبور نمی‌کردند و از کنار ما مثل یک رودخانه عبور می‌کردند. یا وقتی روی دیوارها را لمس می‌کردیم یکهو نورها در کنار دست‌مان پخش می‌شدند. دیوارها پر از پروانه می‌شدند. به‌شان که دست می‌زدیم فرار می‌کردند می‌رفتند. سالن بعدی نمادی از گرمایش کره‌ی زمین و بالا آمدن سطح دریاها بود. بعدی یک سرسره‌ی دیجیتال بود. کفش و کیف را درمی‌آوردی. از پله‌ها بالا می‌رفتی و سر می‌خوردی می‌آمدی پایین. در اطراف مسیر سر خوردنت نورها شکل عبورت را می‌ساختند و آخرش که می‌رسیدی زمین یکهو این نورها به اطراف پخش می‌شدند. یک سالن هم بود که مثل آتاری با نورها و جریان حرکت‌شان بازی می‌کردی. یک سالن دیگر پر از تاب بود. البته تاب نمی‌خوردی. زور می‌زدی که از تاب‌ها همین‌جور پله پله بالا بروی. از بیرون ساده به نظر می‌رسید. می‌ایستادی روی تاب اول. بعد پایت را روی تاب دوم می‌گذاشتی که بالاتر بود. همین‌طور ادامه می‌دادی تا تاب‌های بعدی و بالا و پایین می‌شدی. تاب‌ها کمی نامتعادل بودند برای حرکت. ولی نکته‌اش این بود که وقتی وارد زمین بازی می‌شدی گردش و چرخش نورهای زیر پایت این حس را به تو می‌داد که داری هی بالا و بالاتر می‌روی. من حتی چند دقیقه ایستادم. ولی نورهای اطرافم این حس را به من القا می‌کردند که دارم ارتفاع می‌گیرم و این حرکت روی تاب‌‌ها را سخت می‌کرد. سرم گیج رفت حتی. نمی‌دانم چند دقیقه درگیرش بودم. اوج موزه یک پرده‌ی سیاه بزرگ بود که نمایی کلی از سنگاپور را از بالا برایت به نمایش می‌گذاشت. بالای سنگاپور هم کلی هواپیما و جانور در حال پرواز و رفتن از این طرف به آن طررف بودند. جلوی پرده چند میز بود. روی میزها چند ورق نقاشی و کلی مدادشمعی بود. بچه‌ها و بزرگ‌ها می نشستند.

یک برگه‌ی کاغذ برمی‌داشتند. با مداد شمعی هواپیمای خودشان را نقاشی می‌کردند. بعضی اسم خودشان را روی هواپیمای‌شان می‌نوشتند. بعد نقاشی را تحویل متصدی کنار پرده‌ی نمایش می‌دادند. او نقاشی را در لحظه اسکن می‌کرد و به تو می‌گفت که حالا پرده را نگاه کن. یکهو هواپیمایت را می‌دیدی که از جایی در آسمان دارد به سنگاپور نزدیک می‌شود. از سمت چپ پرده روی آسمان سنگاپور حرکت می‌کند. دور می‌زند. پشتک و وارو می‌زند. متصدی کنار پرده‌ی نمایش این امکان را به تو می‌داد که حتی شکل تغییرات هواپیمایت در آسمان را هم خودت انتخاب کنی. بعد هواپیمایت روی سنگاپور نزدیک و دور می‌شد تا این‌که از سمت راست پرده‌ی نمایش راهی ناکجاآباد می‌شد. برایم خیلی نمادین بود. هم نماد سنگاپور بود و هم نماد زندگی راستش. چرا نماد سنگاپور؟ یکی از برگ برنده‌های سنگاپور فرودگاهش است. فرودگاه چانگی سالانه حدود ۱۰۰ میلیون مسافر را می‌پذیرد. اکثرشان توقف کوتاه دارند. در سال ۲۰۲۳ سنگاپور حدود ۲۳ میلیون نفر توریست را تجربه کرد. آن‌ها با ایده‌ی محلی برای توقف کاروان‌ها بودن نه تنها در اقتصادشان داشتند بازی می‌کردند بلکه در فرهنگ و هنرشان هم آن را بروز داده بودند.

سنگاپور محل عبور است. سنگاپور محلی است که آرزوها می‌توانند به کمکش به پرواز دربیایند و از شرق به غرب بروند و یا از غرب به شرق. از آن طرف این بخش موزه خیلی هم زندگی بود. قشنگ این شعر را به یادت می‌آورد که: زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست / هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود / صحنه پیوسته بجاست. صحنه سنگاپور بود که به جا بود. زندگی ما هواپیماها بودیم که برای لحظاتی از چپ تا راست آسمان را با جنگولک‌بازی‌های‌مان به اشغال در می‌آوردیم. آرام وارد صحنه می‌شدیم و آرام هم از صحنه خارج می‌شدیم. از قصد مصراع آخر را حذف کردم. خودم وقتی داشتم نقاشی‌ام را می‌کشیدم سعی می‌کردم هواپیمایم متفاوت باشد. پرهیبی از شکل هواپیما روی کاغذ رسم شده بود و ما فقط باید آن را با مدادشمعی تکمیل می‌کردیم. سعی کردم رنگ‌های شاد و شنگول استفاده کنم که متفاوت باشم. آخرش هم اسمم را روی هواپیمایم نوشتم. اما وقتی هوایپمایم در آسمان سنگاپور به پرواز درآمد فهمیدم که خیلی شبیه هواپیماهای دیگر است. زندگی‌ ما آدم‌ها آن قدر که زور می‌زنیم و فکر می‌کنیم خاص و متفاوت نیست. تنها چیز متفاوت و متمایز نامم بود. نامی که گاهی در چرخش‌های هواپیما برعکس می‌شد و قابل خواندن نبود و به محضی که جهت درست می‌شد نامم درست به نمایش درمی‌آمد. فقط خودم و دو سه همراهم می‌دانستیم که آن هواپیما مال من است. از صحنه که خارج شدم خودم هم هواپیمای خودم را فراموش کردم. برای چه باید بقیه من را به خاطر بسپرند وقتی آن‌ها هم هواپیماهای خودشان را برای پرواز در صحنه‌ی یکتای هنرمندی دارند؟ سالن بعدی عبور از لامپ‌های رشته‌ای مدادی بود که سقف را به کف دوخته بودند و آهنگ خاصی پخش می‌شد و رقص نور لامپ‌ها تو را که باید مانند هزارتو از میان‌شان عبور می‌کردی مبهوت می‌کرد. جالبی‌اش این بود که می‌توانستی به صورت آنلاین نوع رقص نوع و حتی آهنگ را هم خودت تنظیم کنی. بیرون موزه یک حوض دایره‌ای شکل بزرگ بود. اطرافش پر از بلندگو بود. جوری بلندگوها را چیده بودند که با صدای آهنگ‌ها، صوت روی آب حوض بزرگ موج‌های مختلف ایجاد می‌کرد. آهنگ آرام موج‌های آرام و آهنگ پرشور موج‌های متلاطم. دمی در کنار حوض آسودیم و بعد راهی خوابگاه شدیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *