رفتم دوچرخه خریدم. باید میرفتم گوشی و لپتاپ میخریدم. اما رفتم دوچرخه خریدم. فائز خیلی معصومانه ازم پرسید: چرا رفتی دوچرخه خریدی؟
راست میگفت. کار عاقلانهای نکردم. هزینهی مترو و اتوبوس توی سنگاپور به نسبت سایر چیزها خیلی ارزان است. مسیری که با دوچرخه احتمالا نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه طول میکشد با مترو حدود ۲۵ دقیقه طول میکشد و هزینهاش فقط ۱ دلار خواهد بود. اگر بخواهی همان مسیر را با تاکسی بروی حدود ۱۰ دلار آب میخورد. توی سنگاپور ملت برای امور روزمره از دوچرخه استفاده نمیکنند. به قدری مترو و اتوبوسهای سنگاپور خوبند که اصلا عقلانی نیست تو بخواهی به خودت زحمت بدهی و برای امور روزمره از دوچرخه استفاده کنی. چهجوری خوبند؟
بگذار از در خروجی خوابگاهمان شروع کنم. وقتی از در خروجی به سمت خیابان خوابگاه بیرون میرویم پیادهرو مسقف میشود. این پیادهرو مسقف ادامه پیدا میکند تا پل عابرپیاده که آسانسور هم دارد. آسانسورش هم علامت فقط برای معلولین ندارد. بنابراین همه میتوانند از آسانسور استفاده کنند. از پل عابرپیاده که رد میشود دوباره سقف روی پیادهرو ادامه دارد تا ورودی ایستگاه اتوبوس و چند متر آن طرفتر ورودی ایستگاه مترو. چرا پیادهرو مسقف است؟ برای اینکه روزهای آفتابی،آفتابسوخته نشوی و روزهای بارانی هم خیس و تلیس. این مسقف بودن پیادهروها تا شعاع حدود ۵۰۰ متری هر ایستگاه مترو و اتوبوسی قابل مشاهده است. اتوبوس؟ به نقشهی گوگلمپ نگاه کن. ردخور ندارد. اگر گوگلمپ میگوید که اتوبوس ۱۵۱ ساعت ۱۴:۰۳ میرسد مطمئن باش که میرسد، بدون هیچ تاخیری. اتوبوس بعدی هم حداکثر ۷-۸ دقیقه در روزهای تعطیل میآید. روزهای عادی که هر ۳ تا ۴ دقیقه. بعد اتوبوسهای خطوط مختلف هم تند وتیز پشت سر هم میآیند. بعضیهایشان دوطبقهاند و بعضی عادی. ایستگاه مترو؟ همان اول کاری چترخشککنها توجهت را جلب میکنند. بعد پلهبرقی تند و تیز. ممکن است توی مترو لازم باشد خیلی راه بروی و راهروهای طولانی را طی کنی. ولی خوبیاش این است که خنک است و زیرزمین. متروها هم هر ۵ دقیقه میآیند؟ در ساعات شلوغی هر ۳ دقیقه. ولی واقعا شلوغ نیستند و به راحتی سوار میشوی. خوردن و آشامیدن در مترو ممنوع است و ۵۰۰ دلار جریمه دارد. سیگار کشیدن ۱۰۰۰ دلار جریمهاش است و آوردن وسایل محترقه و آتشزا به داخل مترو ۵۰۰۰ دلار جریمه. بلیط مترو هم برای یک مسافت ۶ کیلومتری حدود ۱ دلار است. قیمت بنزین چه قدر است؟ لیتری بین ۲.۹ دلار تا ۳.۴ دلار. یعنی بین ۱۳۰ تا ۱۶۰ -۱۷۰ هزار تومان. خب معلوم است که با همچه سیستم حمل و نقل عمومیای هیچ کس به گزینههای دیگر فکر نمیکند.
برگشتم به فائز گفتم: چون میخواستم خیلی سریعتر حس خانه را برای خودم در اینجا اجرا کنم. چون توی ایران هم که بودم دوچرخه داشتم و دوچرخه در حس رضایتم از زندگی اثر بالایی دارد.
گرفت که چه میگویم. میخواستم دوچرخهی دست دوم بخرم. یعنی توی سایت دست دوم فروشیهای سنگاپور (کاروسل) هم چرخیدم. قیمتها بد نبود. اما دوچرخههایی که برای فروش بودند نیاز به تعمیرات داشتند. اگر تهران بودم حتما میخریدم و خودم تعمیرات را انجام میدادم. میراکل بایک را توی همان کاروسل پیدا کردم و دیدم قیمتهایش بد نیست. گفتم باید بروم ببینم بعد بخرم. با اتوبوس رفتم و خیلی راحت آدرس را پیدا کردم. طبقهی نهم یک برج تجاری بود. یک مغازه پر از انواع دوچرخه. رفتن همان و با یک دوچرخه ژاپنی (البته ساخت چین) شبیه کوشین به خوابگاه برگشتن همان.
اول دوچرخه کوهستانها را امتحان کردم. خانم فروشنده خیلی پرهیجان بود. یک زن ۵۰ سالهی چینی بود که یک پسر ۲۱ ساله و یک دختر ۱۹ ساله داشت. بهش گفتم ببین من زیر ۲۰۰ دلار دوچرخه میخوام. میدانستم هم که دوچرخه دندهای میخواهم. چون این چند روز فهمیدم که برخلاف تصورم سنگاپور برای یک دوچرخهسوار آنقدر هم بدون شیب نیست. شیبها هیچکدام تند و مثل تهران نیستند. به هر حال شهر تپهای و در دل جنگل ساخته شده. بعضی پیادهروها و خیابانها شیبهای ۲ تا ۳ درصد دارند و حتما باید یک دوچرخهی حداقل ۶ دنده سوار شوم. چند تا کوهستان امتحان کردم. بد بودند. ترجیح دادم یک دوچرخه شهری مثل کوشین خودم بخرم. بهش گفتم رنگ زنانه نمیخواهم. سیاه بده که یک کم مردانه باشد. گفت یه دونه دارم که هنوز سر هم نشده. صبر کن سر هم کنیم بهت تحویل بدهیم. قیمت هم ۱۹۰ دلار. منصفانه بود. همین دوچرخه دست دومش با چند تا مشکل را توی ایران ۸ میلیون میفروشند توی گمرک. بعد من اینجا نوی آن را قرار بود حدود ۹ میلیون پول بدهم. بهم یک آبمیوه و آب معدنی داد و یک جور آلوی چینی تعارف کرد و کلی صحبت کرد باهام تا شاگردشان دوچرخه را سر هم کند. بهش گفتم دانشجوی مدرسهی ال کی وای هستم. این را که گفتم چشمهای ریز چینیاش گشاد شد. نمیدانستم ال کی وای این قدر عزت و احترام دارد توی سنگاپور. ازش قیمت لامپ جلو و عقب را پرسیدم. گفت ۱۰ دلار است. ولی تو چون دانشجوی ال کی وای هستی ۵ دلار بده. تلمبه و آچارهای لازمه و قفل دوچرخه هم اشانتیون بهت میدهم. بعد همین جوری سر صحبت را باز کرد که پسرم رفته چین داروسازی بخواند. دخترم درسش خوب است و میخواهد برود آمریکا. من و باباش کلهپوکیم. نمیدانم به کی رفته که این قدر درسش خوب است. وقتی اینها را میگفت داشتم از خنده میترکیدم. بهم گفت اهل کجایی؟ گفتم ایران. گفت ایران فایتینگ. به خودم لعنت فرستادم که آخر این هم شد برند که برای کشورمان ساختهایم؟ جنگ؟ بعد پرسید چند سالت است و ازدواج کردهای یا نه و… برایش عجیب بود که یالغوز ماندهام. ازین حرفها. آخرش شوهرش هم آمد و تنظیم دندهها را به عهده گرفت. بهم دوچرخه را داد و گفت یک دور توی راهرو امتحانش کن ببین اکی است؟ توی راهرو چرخیدم و تمام ۷ دنده را بالا پایین کردم، ترمزها را امتحان کردم. از دوچرخهی ژاپنیام (کوشین) به مراتب سبکتر بود. بهش گفتم فرمان را یک خرده به سمت داخل خم کند و تمام. یک کلاه دوچرخه هم ازش خریدم که یک موقع جریمه نشوم. خانمه کلی قروادا آمد که کلاه بخر یک موقع یک اتفاقی میافتد آن وقت باید ننهات از آن ور دنیا بیاید اینجا دوا درمانت کند. مواظب خودت باش. با دوچرخه برگشتم به خوابگاه. وسط راه یکهو ازین باران موسمیهای سنگاپور شروع کرد به باریدن. شانسم نزدیک ایستگاه مترو بودم. پناه بردم به سقف بالای پیادهرو. باران روی سقف حلبی میرقصید. من ایستاده بود به انتظار پایانش. ده دقیقهای معطل شدم. بعد از باران کمی هوا خنک شده بود و دوچرخهسواری راحتتر.
دوچرخهسواری در سنگاپور؟
سختتر از آنی بود که فکرش را میکردم. با هوای مرطوب و شرجی مشکل نداشتم. هی سعی میکردم به قوانین احترام بگذارم و بعضی جاها هم نمیدانستم که آیا میتوانم از توی خیابان بروم یا نه. سر تمام چراغقرمزها توقف میکردم و دوچرخه به دست رد میشود و کلا خیلی سرعت حرکتم گرفته شد. نمیدانستم و از قانونشکنی هم میترسیدم. هنوز ویزای دانشجوییم نیامده راستش. میترسیدم یکهو پلیس گیر بدهد که فلان خلاف را مرتکب شدهای و اینها. خیلی محتاط و آرام راندم. ۱۱ کیلومتر فاصله تا خانه حدود ۱ ساعت و خردهای برایم طول کشید.
دوچرخه را بردم توی خوابگاه دقیقا جلوی ساختمانمان پارک کردم. بعد به این فکر کردم که اسمش را چه بگذارم. دوچرخههای قبلیام را کس دیگری نام نهاده بود. دوست داشتم همراهم باشد. اما نبود. یکهو فکری شدم که کجای کارم ایراد داشته. در موردش زیاد فکر کردهام و این قدر فکر کردهام که انگار ایراداتم را هم درونی کردهام و نمیتوانم ازشان فرار کنم…
حافظ سر شوخی را باز کرد که هی پیمان به خاطر دوچرخهی جدیدت باید جشن بگیریم. شاهنور از آن طرف برگشت گفت اصلا کل سنگاپور دارند به خاطر دوچرخهی جدید پیمان جشن میگیرند (اشارهاش به جشنهای روز ملی سنگاپور بود). برای اسم باهاشان مشورت کردم. فائز گفت اسمش را بذار بووووو… یعنی دوست و رفیق صمیمی. حافظ گفت اسمش را بگذار بوتانا (اشاره به باغهای بوتانیک گاردن که روبهروی خوابگاهمان هستند). شاهنور ایدهای نداشت. امروز برداشتم باهاش رفتم ۶ کیلومتر آنطرفتر محلهی هندیها، پاساژ مصطفی سنتر که مواد اولیه برای غذا بخرم (برنج و نان و و مایع لباسشویی و سس و شیر و نوشابه و مرغ و ماهی و فلافل آماده و اینها). ۶ تا پلاستیک بار داشتم. همه را به زور چپاندم توی سبد جلویش. حس کردم الان است که بیفتد. راندن باهاش سخت شده بود. اندازهی یک وانت کوچک بارش کرده بودم. ولی به هر حال زنده برگشتم. نمیدانم اسم دوچرخهی جدیدم را چه بگذارم…