آقای قاسم قنبری

روایتی از آقای قاسم قنبری، مسئول نگه‌داری از برج طغرل

سبیلش نیمه بود. ردی از چین‌خوردگی بالای لب‌هایش بود. و همین چین‌خوردگی نگذاشته بود که در سمت راست لبش سبیلی وجود داشته باشد. لفظ ‏قلم حرف می‌زد و من اولش متوجه نشدم که دارد چه می‌گوید. به دوربین عکاسی اشاره کرد و این که دوربینت حرفه‌ای است و ‏اجازه نداری با آن عکس بگیری. بدگمان شدم که چرا نباید اجازه‌ی عکس گرفتن داشته باشم. این بنای آجری همین‌جوری در ‏باد و باران رها شده. به حد کافی طبیعت پدرش را درمی‌آورد. دیگر عکاسی بدون فلاش چه تاثیری خواهد داشت.

گفت این ‏توصیه‌ی من اسقاطی جنگ است که اگر کسی از رییس روسا آمد، سریع دوربینت را پنهان کن. با موبایل می‌توانی ۱۰۰۰ تا ‏عکس بگیری. ولی با همچه دوربینی اجازه نداده‌اند. ولی شما بفرمایید بازدید کنید و عکس بگیرید. بعد گفت لطف کنید آخرسر ‏که بازدیدتان را انجام دادید هزینه‌اش را هم پرداخت کنید. ‏

همان اول ورودمان به حیاط سریع آمد به سراغ ما. بعد رهای‌مان کرد که اول به برج ۲۲ متر و نیمی نگاه کنیم. یک بنای آجری ‏با دو دروازه. رفتیم پشت برج و توضیحات روی تابلو را خواندیم که این‌جا آرامگاه طغرل شاه سلجوقیان است و سقفی داشته که ‏ویران شده و ناصرالدین‌شاه دستور داده آن را مرمت کنند و همین. بعد دوباره آمد سراغ ما و شروع کرد یکی یکی عجایب برج ‏طغرل را برای‌مان توضیح دادن. ‏

ساعت خورشیدی تا شیر خفته‌ی برج طغرل

دور برج چرخاندمان و یادمان داد که چطور ساعت تقریبی روز را از روی تابش آفتاب بر ۲۴ پره‌ی برج بخوانیم. بردمان توی ‏برج،‌ ایستاد در نقطه‌ی مرکزی برج و شروع کرد به حرف زدن. به سخنرانی کردن. قدم به قدم از مرکز دور شد و صدایش ‏ضعیف‌تر شد و قدم به قدم حین حرف زدن به مرکز برج نزدیک شد و صدایش بلندتر شد و طنین انداخت. بردمان به سمت در ‏شرقی، رد پای گربه‌ای را نشان‌مان داد، گفت بایستید این‌جا و حالا به بالا نگاه کنید و شیر خفته‌ی برج را بنگرید… بردمان سمت ‏دریچه‌ی سرداب برج… چیزهایی را به‌مان گفت که در نگاه اول نمی‌‌توانستیم تشخیص بدهیم… ‏

و جوری می‌گفت که انگار قصه است، جوری که تو دوست داشتی دنبال کنی،‌ جوری از زلزله‌ی مهیب شهر ری در ۲۰۰ سال پیش ‏صحبت می‌کرد که تو به معنای واقعی کلمه به اعجاب می‌افتادی که چطور این برج آجری از آن زلزله جان سالم به در برده.

‏برج طغرل به عنوان یک تلسکوپ و یک سالن تجمعات با صدای آکوستیک

جوری از خاصیت تلسکوپ مانند بودن برج از درون و از مرکز آن می‌گفت که تو تصور می‌کردی هم الان شب اردیبهشت است و ‏ماه بر فراز برج طغرل است و می‌شود تپه ماهورهای سفیدش را تماشا کرد، جوری می ‌گفت که تو خیال می‌کردی هم الان ‏چرخبالی (روی کلمه‌ی چرخبال تاکید داشت) از بالای برج دارد رد می‌شود و تو می‌توانی تک تک کلمات نوشته شده زیر ‏چرخبال را از مرکز برج طغرل بخوانی…‏

برج طغرل تمیز بود و رازآلود. اثری از یادگارنویسی‌ها نبود. این را بعدها متوجه شدیم که هیچ اثری از یادگارنویسی در برج ‏طغرل نبوده و از آسیب‌های نااهلان خوب به دور مانده. محوطه‌ی اطراف برج پر از چمن و گل و سبزه بود. و این همه کار آقای قاسم ‏قنبری بود. وقتی کسی وارد محوطه‌ی برج می‌شد، سریع به سمتش می‌شتافت و شروع می‌کرد به خوشامدگویی و بعد قصه‌ی برج ‏را مو به مو تعریف کردن… هم لذت دانستن قدر آن مکان را می‌چشاند و هم جلوی هر گونه آسیب احتمالی به برج را ‏می‌گرفت… و جوری قصه می‌گفت که پیدا بود طی سال‌ها رج به رج آن برج را از بر شده است.‏

قاسم قنبری، کلید جذابیت برج طغرل

چند وقت پیش به این فکر می‌کردم که ما ایرانی‌ها چه داریم که آن را در جهان سر دست بگیریم و بگوییم این مال ما است… ‏صنعت؟ خودروسازی؟ نیروگاه سازی؟ پالایشگاه؟ صنعت نفت؟ ادبیات مدرن و روز؟ فرهنگ زندگی؟ هیچ کدام این‌ها به نظرم ‏افتخار کردنی نیستند. ملت چپل‌چلاقی هستیم ما که نمونه نداریم. نهایت چیزی که داریم همین بازماندگان از هزاران سال زندگی ‏در این خاک است. همین امثال برج طغرل است که می‌توانیم سردست بگیریم و با داستان‌سرایی‌ها آن را روایت کنیم…

ولی ‏همین‌ها را هم نابود می‌کنیم و نشان کسی نمی‌دهیم. شما به اصفهان می‌روید و آثاری را که ثبت جهانی یونسکو شده‌اند مشاهده ‏می‌کنید. در زیباترین نقاشی‌ها ردی از خط خطی‌های اصغر و اکبر و قلی و میرزانقی در اسفند ۱۳۵۷ را مشاهده می‌کنید. چرا؟ ‏چون نگهبانی مثل آقای قاسم قنبری وجود نداشته که مثل تخم چشم‌هایش از بنا محافظت کند. چون داستان‌گویی مثل آقای قاسم قنبری ‏وجود نداشته که به محض وارد شدن کسی شروع کند به قصه‌ گفتن و اجازه ندهد که طرف مقابلش به فکر نابود کردن بنا ‏بیفتند…

چون خیلی از این بناها در نگاه اول کشف‌کردنی نیستند. در همان نگاه اول نمی‌توان به ظرایف‌شان پی برد. و راستش ‏نگهبانان دلسوزی مثل آقای قاسم قنبری را باید ستود. ای کاش مثل او زیاد شوند…‏