نشستم کتاب «نامههای برلن از بزرگ علوی در دوران اقامت در آلمان» را خواندم. کتابی به کوشش مرحوم ایرج افشار از نامههایی که بزرگ علوی برای او بین سالهای ۱۹۵۷ تا ۱۹۹۴ فرستاده بود. چرا نامههای برلن؟ هیچی. از این ویرهای کتابی که چون مسافر برلین بودم بگردم ببینم کتابهای مرتبط با برلین را پیدا کنم بخوانم. نمیدانستم که بزرگ علوی هم در برلین خاک شده است. بزرگ علوی بیشتر عمرش را در برلین زندگی کرد. به نظرم وقتی کسی بیشتر عمرش را در یک شهر زندگی میکند دیگر نمیشود کلمهی اقامت را برایش به کار برد. اقامت یک چیز موقت است. بزرگ علوی بیشتر عمرش را در برلین زیست و در همانجا هم خاک را در آغوش گرفت. پس او دیگر اهل برلین بود.
یک نکتهی جالب در سالشمار زندگی بزرگ علوی برایم این بود که او در نیمهی دوم عمرش دو بار به ایران بازگشت. خب، در زمان پهلوی به خاطر مرام اشتراکیاش تا لب مرگ هم رفت (داستان ۵۳ نفر) و بعد هم فکر کنم به ناچار راه مهاجرت را در پیش گرفت. بعد از انقلاب اسلامی هم یک بار در سال ۱۳۵۸ و یک بار هم سال ۱۳۷۱ دو سفر کوتاه به ایران داشت. این طور برداشت کردم که هر دو سفر را با هدف امکانسنجی بازگشت به مام میهن داشته. ۱۳۵۸ به خاطر اینکه انقلاب شده بوده و همه چیز عوض شده بود و این خیال که شاید ایران برای زیستن مناسب شده است. سال ۱۳۷۱ هم همزمان است با تغییر سیاستهای مهاجرتی جمهوری اسلامی در مورد ایرانیان مقیم خارج و شروع این سیاست که کسانی که عناد ندارند میتوانند به مام میهن بازگردند (شهرام خسروی توی مقالهی دوستداشتنیاش در مورد ایرانیان مقیم سوئد (مقالهی وطن تو جایی است که تو آن را میسازی) در مورد این تغییر سیاست ایران و تاثیرش بر ایرانیان خارج از کشور خیلی خوب نوشته). ولی خب هر دو بازگشت موقت بودند و در حد یک سفر کوتاه.
نکتهی جالب بعدی برایم این بود که بنیانگذاران داستاننویسی فارسی (محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت و بزرگ علوی) هیچکدام در خاک ایران نیستند. جمالزاده که به روایتی اولین داستان فارسی (فارسی شکر است) را در برلین منتشر کرد، سرانجام در ژنو از دنیا رفت و در همان ژنو خاک شد. صادق هدایت در پاریس خودکشی کرد و همانجا هم به خاک سپرده شد. بزرگ علوی هم در برلین از دنیا رفت و در همان برلین خاک شد.
بیشترین تکرار مضمون نامههای برلن بین بزرگ علوی و ایرج افشار، در مورد تبادل کتابهای فارسی بین این دو است. بزرگ علوی کل عمرش را تشنهی ایران بود. او در برلین استاد دانشگاه بود و ایرانشناسی و زبان فارسی تدریس میکرد. دانشجوهای آلمانی زیادی را به سوی فرهنگ ایران کشاند و بسیاری از آثار اصیل ادبی ایران را هم به کمک همان دانشجوها و اساتید آلمانی به زبان آلمانی برگرداند. همواره در حال درخواست و دریافت کتابها و مجلههای روز زبان فارسی از ایرج افشار بود و خودش هم آثار آلمانیزبان در مورد فرهنگ ایران را برایش میفرستاد. این برایم خیلی جالب بود که درست است که بزرگ علوی بیشتر عمر خودش را در آلمان به سر برد، اما هیچ وقت بند نافش با زبان فارسی قطع نشد. جمالزاده هم همینطور بود. جمالزاده به نظرم خیلی عجیبتر هم هست. این مرد یک زن آلمانی داشت. بیشتر عمرش را در ژنو به سر برد. کارمند سازمان بینالمللی کار بود و حتی مثل بزرگ علوی کرسی استادی هم نداشت. اما تمام عمرش به فارسی نوشت و با نامهنگاری زبان فارسی را حفظ کرد. میگویند بعد از مرگش ۲۶ هزار صفحه از یادداشتهای جمالزاده توسط کنسولگری ایران در ژنو به ایران منتقل شده است. این که این ۲۶ هزار صفحه یادداشت محمدعلی جمالزاده به زبان فارسی چه شده را نمیدانم. اما اینها مهاجران عجیبی بودند. وقتی به سرزمینی میروی که زبان فارسی نیست دچار رخوت عجیبی میشوی. بعد از یک مدت دلت میخواهد برای اینکه پیشرفت کنی از زمانت برای زبان فارسی بکاهی و به زبان محلی بیفزایی. اما این سردمداران نگارش زبان فارسی اینگونه نبودند.
یک نظریهای عموما مطرح میشود در مورد مهاجران ایرانی به خصوص اهالی فرهنگ و هنر و علوم انسانی که وقتی آنها از ایران میروند بعد از مدتی استعدادشان خشک میشود. چون با محیط فارسی و با محیط ایران بیگانه میشوند. به نظرم گیر کار بحث دوری نیست. گیر کار مفهوم ایران در ذهن ایرانی مهاجر است. سردمداران نثر فارسی در طلیعهی قرن پیشتر، در زمانهی بعد از انقلاب مشروطه به میدان آمده بودند. در زمانهای که مفهوم ایران از برای مردم ایران در حال شکلگیری بود. در دهههای اخیر مفهوم ایران در خود ایران هم تضعیف شده و هویت مشخصی تحت عنوان ایرانی بودن خیلی مبهم شده است. این اثرش را بر ایرانیان مهاجر هم میگذارد. نمیدانم شاید هم آن نظریه برای ایرانیان معاصر و حی و حاضر درست باشد و در مورد مهاجران ایرانی پیش از عصر اینترنت است که کارکرد ندارد.
باری، توی ذهنم این ایده آمد که تجربهی زیستهی چند ماهه در سنگاپور و برلین را تابستان آینده بنشینم و مرتب و منظم کنم و من هم «نامههای سنگاپور» و «نامههای برلین» از خودم به یادگار بگذارم. بد نخواهد بود. نه؟!