دیروز؟
روز هشدار ملی آلمان بود. ساعت ۱۱ یکهو گوشی موبایل یک صدای عجیب و غریب ترسناکی داد و یک پیام هم روی صفحه ظاهر شد که هشدار موقعیت اضطراری. تست هشدار. نترسید. این فقط تست است. برای اطلاعات بیشتر به این لینک بروید. قبلا دانشگاه ایمیل زده بود که ۱۱ سپتامبر ۲۰۲۵ روز هشدار ملی است و بچهها نترسید. ولی خب حواسم نبود و از صدای عجیب و غریب موبایلم هم جا خوردم. همچه صدایی کجایش ذخیره بود که دولت آلمان از آن برای هشدار دادن به من استفاده کرد؟
داستان این است که دومین پنجشنبهی سپتامبر هر سال روز هشدار ملی آلمان است و سعی میکنند سیستمهای هشدار مواقع خطر را تست کنند. من بیدرنگ یاد آن ۱۲ روز جنگ افتادم که موشکهای اسرائیل به خانهها میخورد و هیچ سیستم هشداری وجود نداشت. از صدای لرزش زمین و شیشهها میفهمیدیم که موشک و بمبی نزدیک محلهمان به زمین اصابت کرده. قبلش که هیچ سیستم هشداری نبود. بعدش هم هیچی. زرتی میرفتیم تلگرام وحید آنلاین که بفهمیم موشک دقیقا کجا اصابت کرده. پناه و چارهای هم در کار نبود. تلویزیون هم قربانش بروم انگار نه انگار موشک دارد میخورد خانهی مردم و همینجور آدم است که پر پر میشود. فقط مارش پیروزی پخش میکرد. بعد از یک هفته ایستگاههای مترو را شبانهروزی کردند که اگر پناه میخواهید لحاف تشک بردارید بروید زیر زمین توی تونلهای مترو بخوابید.
یعنی خب، فکر کنم ایران هم یک سیستم هشدار داشته. همان آژیرهای زمان جنگ ایران و عراق و آژیر زرد و قرمز و سفید. آن موقع کار میکرده. اما خب، مثل خیلی از سیستمهای دیگر فرسوده شده و عقلانیتی هم برای به روزرسانی و جایگزینی نبوده. آلمان هم احتمالا همان سیستم را داشته و حالا آن سیستم تغییر شکل داده رسیده به صدای عجیب و ترسناکی که ناگهان از گوشی موبایلت بلند میشود. از روزگار جنگ ایران و عراق مارش پیروزیاش حفظ و نگهداری شده.
بعدش رفتم دانشگاه با این همکلاسی هندیه نشستیم تکلیف درس جمعیتشناسیمان را انجام دادیم. یک سری کد آر بود که به کمک چت جی پی تی زدم. ترم پیش پایتون وبال گردنم بود. الان آر هم بهش اضافه شده. دیگر زیاد فکر نمیکنم و سریع به چت جی پی تی مراجعه میکنم. همین که بفهمم هدف چی است و مدل چی را اندازه گرفته و خروجی چی شده گویا کفایت است و لزومی به فهمیدن منطق آن زبان برنامهنویسی نیست. منطقش را هوش مصنوعی خودش میفهمد.
بعد یک نشست بود که اساتید دانشگاه توی ارائههای کوتاه آخرین کارهای پژوهشیشان را در حد ۵ دقیقه توضیح میدادند. جالب بود. اینجوری از احوالات هم باخبر میشدند. با دانشجوها هم به اشتراک میگذاشتند. به هر حال موتور محرک و علت وجودی دانشگاه همین دانشجوها هستند دیگر.
این دفعه برای برگشت به خانه رفتم ایستگاه خیابان زیر درختان لیندن. اسم خیابان را خیلی دوست دارم. به دروازهی براندنبورگ ختم میشود خیابانش و اسمش عجیب شاعرانه و عاشقانه است: زیر درختان لیندن. لیندن هم زیزفون است، همان نمدار. زیر درختان نمدار. نمدار هم یک درخت از خانوادهی نارون است با برگهای قلبی شکل.
توی دانشگاه و ایستگاههای مترو پوستر هفتهی هنر برلین را دیده بودم. کلی اثر هنری در جای جای برلین به نمایش درمیآیند، کلی پرفورمنس در محلههای مختلف، کلی گالری مجانی به روی مردم باز میشوند و خیلی از کلکسیونرهای برلینی هم این هفته در خانهشان را برای بازدید از کلکسیونهای خصوصیشان باز میکنند. مرکزیت این هفتهی هنر برلین در ایستگاه قدیمی هامبورگر بود که این روزها تبدیل به موزه شده است (ایستگاه قطاری که تبدیل به یک موزهی هنری شده است. کلا خیلی از ساختمانهای ایستگاههای قطار معماریشان در حد شاهکار هنری بوده است در برلین). دیدم سه ایستگاه قبل از رسیدن به بورنهلمر است که خانهام است.

گفتم سر راه خانه یک سر بزنم ببینم این هفتهی هنر برلین که مرکزیتش در هامبورگر است چه شکلی است. کلی اثر تجسمی توی ساختمان گذاشته بودند. خیلی هنری بودند. از فهم من بالاتر بودند. نمیفهمیدم این چینش خاص از چهل پنجاه تا لامپ چه معنای خاصی را القا میکند. توی حیاط هم یک سینمای باز کار گذاشته بودند که داشت یک فیلم از کلیسا و آدمهای مذهبی و ترس و احساس گناه پخش میکرد و به زبان آلمانی بود و من فقط از لحن دیالوگها این را فهمیدم. سیاه و سفید بود. آن طرفتر هم گویا زیر درختان یک سری بلندگو کار گذاشته بودند که صداهای تنهایی آدمها را پخش میکرد. به خدا خودم هم نمیدانم صدای تنهایی آدمها دقیقا چی است. یک تابلو همان اول محوطهی ایستگاه هامبورگر این را نوشته بود. صدایی که من میشنیدم هوهوی باد بود. یک اثر که بدک نبود همان بود که یک عابربانک ۲۴ساعته را در دل یک نیوجرسی (یک تکه از یک دیوار مرزی) کار کرده بود. دقیقا معنیاش را نفهمیدم. اما جوری بود که اگر زور میزدم میتوانستم برایش قصه بسازم. فضای موزه هم پر بود از آدمهای هنری. بوی گل کشیدن ملت هم این قدر زیاد بود که سردرد گرفتم. گل کشیدن در برلین ممنوع نیست. پیادهروها و خیابانهای مرکزی برلین اندازهی تهران بوی گل میدهند. تصمیم گرفتم بروم خانه.

توی پیادهرو به سمت اس بان بودم که یکهو یاسپرس را دیدم. پسر هلندی که هفتهی پیش توی ولکام ویک هم را ملاقات کرده بودیم. پسر خیلی خوبی بود. از این آدمهای مراقب بود که به شدت حواسشان به احساسات سایر آدمها هست. من داشتم از رود اسپری عکس میگرفتم و سرگرم چک کردن عکسم بودم که بهم سلام داد. خیلی خوشحال شدم. آدم تو شهر غریب، آشنا حتی در این حد هم که میبیند خوشش میآید.
چاقسلامتی کردیم. ازم پرسید برای هفتهی هنر برلین آمده بودی اینجا؟ گفتم آره و بعد برگشت بهم گفت امروز تولدمه. بهش گفتم تولدت مبارک از کیسهای که دستش بود یک کارامل یک نفره درآورد، یک شمع خیلی کوچک هم رویش گذاشت و با یک قاشق چوبی بهم داد. خیلی باحال بود. دوباره بهش تبریک تولد گفتم و خداحافظی کردیم. گویا این فرهنگشان است که اگر روز تولدشان است، خودشان میروند شیرینی میخرند و به بقیه تعارف میکنند و مهمانشان میکنند و همگان را از شرینی وجودشان بهرهمند.
این جوریها دیگر.