
در ستایش زوربای یونانی
«وقتی در دبستان در کلاس اول بودم، در قسمت دوم کتاب الفبای ما به عنوان قرائت یک قصهی پریان بود: طفل خردسالی در چاه افتاده بود. آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با باغهای پرگل و ریاحین و دریاچهای از عسل و تلی از شیربرنج، با بازیچههای رنگارنگ. من به تدریج که جملهها را هجی میکردم با هر هجایی بیشتر در عمق قصه فرو میرفتم.باری، یک روز ظهر به هنگام بازگشتن از مدرسه، دوان دوان به خانه آمدم، به سمت لبهی چاه حیاط که زیر داربست مو بود شتافتم و مجذوب و مسحور به تماشای سطح صاف و سیاه آب پرداختم. چندان نگذشت که به نظرم آمد آن شهر شگفت انگیز را با خانهها و کوچهها و بچههایش و با داربستی از مو که پربار از انگور بود میبینم. دیگر…