
در مترو
مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغتر میشد. اول صندلیها و بعد گوشهها و بعد فضای بین واگنها پر شدند. حالا دیگر جلوی درها هم داشت از جمعیت پر میشد که آنها وارد شدند. پدر و دختر بودند. من اول دختر را دیدم. دختر کوچکی که باباش را محکم بغل کرده بود و از روی شانههایش به ما نگاه میکرد. چشمهایش گود افتاده بودند و پای چشمهایش کبود بود. لاغر بود. موهایش فرفری بود. گوشوارههایش پلاستیکی بنفش رنگ بودند و النگوهایش هم پلاستیکی بود. از جنس بچه خوشگلهای تبلیغهای پوشک بچهی تلویزیون نبود. پوست لاغر و سوختهاش میگفت که اهل این شهر نیست و چمدان بزرگ پدرش هم گواه بود. پدرش آفتاب سوخته بود. یقهی پیراهنش باز بود و پوست زیر گردنش با پوست صورتش دو رنگ متفاوت بودند. از آن جنس…