بیحادثه به مقصد برسد
نشسته بودم بر صندلی ردیف آخر ون. از آن صبحها بود که حال کتاب خواندن هم نداشتم. حوصلهی ور رفتن به موبایل را هم نداشتم. چشمهایم درد میگیرند. به حد کافی به نور صفحهی کامپیوتر در طول روز خیره میشوم. دیگر حوصله ندارم آن یک ساعت ون سواری را هم به فرسودن چشمهای ضعیفم بگذرانم. پنجره باز بود. ترافیک بود. آرزو داشتم که ون پر بگیرد و از بالای ماشینها بگذرد تا حداقل جریان هوا از توی آستین پیراهنم بپیچد در تنم. به ماشینها نگاه میکردم: پرایدها، پژوها. احساس تهوع داشتم. ملت، شما دیدن ریخت و قیافهی پژوها و پرایدها تهوع برانگیز نیست؟ یاد شرایط پیشفروش ایرانخودرو افتاده بودم: 20 میلیون تومان پول بدهید، یک سال دیگر (چند ماه بیشتر یا شاید کمتر) یک ابوقراضهای میاندازیم جلویتان. موسموس ما را…