کانون
چند روز پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیشدبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول مینشست. دو سال بود که رفوزه میشد. مدرسهای که میرفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر مینشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانشآموز داشت. شیفت عصر برای ابتداییها بود. کلاس پنجمیهای مدرسه قدبلند بودند. خیلیهایشان سبیل هم داشتند. من آن سالها از بچهبازی و تجاوز و اینها هیچ نمیدانستم. الان که نگاه میکنم آن پسرهای ۱۶-۱۷سالهی چند سال رفوزهی پنجم دبستان در کنار بچههای ۷-۸سالهی ریقو و تر و تازه چهقدر خطرناک بوده. اتفاقی پیش نیامد برایمان. فقط کتک زیاد میخوردم. از همکلاسیها هم کتک میخوردم. زور نداشتم. خیلی از بچهها از خاکسفید میآمدند. بچههایی بودند که از دو سالگی تو کوچه و خیابان ولو…