ایزدبانوی عشق و ویرانی
خیلی چیزها هستند که بعدا یقهات را میگیرند. لحظهای که باهاشان مواجه میشوی خیلی عادی میگذرد: در یک روز آفتابی، در یک سالن ملالانگیز، وقتی که بیهدفترین آدم روی زمینی. انگار درونت حفرهای وجود دارد که آن چیزها در یک لحظهی خاص، تلپ میافتند توی حفرهی درونت. اما این قدر آن حفره بزرگ و پرنشدنی است و یا این قدر افتادن آن چیز در حفرهی درونت بیسروصدا اتفاق میافتد که تو در آن لحظه متوجهش نمیشوی. یک وقتهایی هم ممکن است دیدن آن چیز حفرهای جدید در درونت ایجاد کند. باز هم بدی یا خوبیاش این است که در آن لحظه متوجه نمیشوی. گاهی اوقات فکر میکنم این جور مواجهات مثل تصادف موتورسیکلتسوارها میماند. در یک لحظهی خاص برخورد کوچک یک ماشین، تعادلشان را به هم میزند، روی زمین میافتند.…