ساکتم. خیلی ساکتم. در حقیقت خفهخوان گرفتهام. توی عمرم هیچ وقت خالی از موضوع نوشتن نبودهام. حتی این روزها بیشتر از هر موقعی پر از نوشتنم. اما ساکتم. بعد از جنگ خفهخوان گرفتم. پ را در زوریخ میبینم و م را در میلان. به آینده خوشبیناند. میگویند این جنگ، احتمالا دستگاه حاکمیتی ایران را کمی واقعبین میکند. من خوشبین نیستم. بعد از جنگ اینترنت بیش از هر زمانی در ایران محدود شده است. دوست ندارم اسمش را بگذارم ملی. چون به نظرم ملی کلمهی مثبتی است و به کار بردن آن برای یک اینترنت محدود، خالی از معنا کردن کلمهی باارزش ملی است. من غرور ملی، ارزشهای ملی و حتی تولید ملی را میپرستم. اما اینترنت ملی… تهی کردن واژهها از معنا، یکی از پستترین کارهایی است که حکمرانی بد میتواند انجام بدهد. کنفسیوس بر این باور بود که اولین کاری که هر حاکمیتی بعد از به دست آوردن قدرت انجام بدهد تغییر نامها است. اما نگفته بود که تهی کردن نامها از معنا را چه باید کرد. بعد از جنگ قیمت خوراکیها به طرز عجیبی گرانتر شده است. بعد از جنگ تورم سر به فلک کشیده. بعد از جنگ افغانیبگیر به شدیدترین وضعیت خودش رسیده. بعد از جنگ صداوسیما حالبههمزنتر از هر زمانی در طول عمرم شده است. بعد از جنگ، بیش از هر زمانی به این فکر افتادهاند که اگر در صحنهی بینالملل نتوانستهاند به آرزوها برسند حداقل در صحنهی داخلی بعضی از این آرزوها را برآورده کند: آرزوی کنترل افکار مردم و رهسپار کردنشان به سوی بهشتی که در کتابهای عالمان چند قرن پیش در جهان پس از مرگ وعده داده شده، آرزوی اینترنت محدود و طبقاتی، آرزوی حذف کردن افغانستانیها از ایران، آرزوی ایجاد دولتی که درآمدش از جیب مردم باشد اما پاسخگوییاش به همان عالمان چند قرن پیش و … میبینی آلفردو؟ همچنان سیاستگذاریها بر اساس آرزوها پیش میرود.
سفر سختی را آغاز کردم که البته اوجهایی بینظیر داشت. خواستم با اتوبوس خودم را تا مرز برسانم. پروازها برقرار نبودند و برای خروج از ایران چارهی دیگری هم نداشتم. به لوکاس هم گفتم که اینجوری است. به طرز عجیبی به طرق مختلف حمایت کرد. خودشان من را به کنفرانس دعوت کرده بودند و در دعوتشان پایدار بودند. بهم گفت ما مذاکره کردیم و یک هفته اقامتت در زوریخ هم مجانی شده است. خبر خوبی بود.
دل پدرم اجازه نداد پسرش را تنها رهسپار کند. خودش را جلد و چابک از لاهیجان به تهران رساند. با ماشینش رفتیم تا مرز. خودم که دیگر ماشین ندارم. ۹۰۰ کیلومتر را رانندگی کردم. این روزها در رانندگی آرامترم. اذیت و آزارهای دیگران را با صبر بیشتری تحمل میکنم. تاکید میکنم: تحمل میکنم. البته که امید دور شدن باعث شده بود که صبر و تحملم بیشتر شود.
از مرز گذشتم. جادهی خوی به مرز رازی در صبح زود تابستانی برای خروج از ایران بیش ا حد زیبا و دلانگیز بود. جاده هنوز در دست احداث بود. بعضی جاها خاکی بود. اما پیچ و خمهایش دوستداشتنی بودند. ساختمان ایستگاه راهآهن رازی با آن معماری زمان رضاشاهی در نزدیکی مرز حس دوری از توسعه و پیشرفت را در من زنده کرد. در سوییس و به خصوص موزهی ملی سوییس بیش از هر زمانی این باور در من تبدیل به یقین شد که کشوری میتواند به توسعه و پیشرفت و آبادانی برسد که شبکهی راهآهن درست و درمانی داشته باشد. ایران هم رو به این پیشرفت و آبادانی بود. حتی بعد از برنامهی توسعهی بندر چابهار هم میشد این امید را پی گرفت. اما چابهار هیچ وقت به شبکهی ریلی ایران وصل نشد. وصل میشود؟ با این فرمان بعید میدانم. یکی از دلایلی که هند در جنگ ایران و اسرائیل از اسرائیل حمایت کرد بندر حیفا بود (دارم میگویم یکی از دلایل. خیلی دلایل دیگر هم وجود داشتند). ۷۰ درصد بندر حیفا ساخت هندوستان است. میشد که ۷۰ درصد بندر چابهار هم حاصل سرمایهگذاری هندوستان باشد. خودشان که بینهایت راغب بودند. اما خب، ما قرار بود وفاداریمان به چین را به انحاء مختلف به اثبات برسانیم و سستی در همکاری با هندوستان یکی از این راهها بود. میشد که چابهار با تمام برنامههای اتصالش از جنوبشرقی به شمال غربی ایران (راهآهن)، خیلی خیلی زودتر از این حرفها به اتمام برسد. اما نرسید. شاید اگر به اتمام میرسید در این جنگ حمایت هندیها از اسرائیل این قدر قاطع نمیشد. نتیجهی ندانمکاریها یکهو همزمان آوار میشوند. موضوعی که اسمش را میگذارند پلی کرایسس (polycrisis).
از گیت ایران که گذشتم و خواستم وارد خاک ترکیه شوم یک سرباز بهم یک لیوان نسکافه داد. نسکافه داغ بود. گفت منتظر بودم یک آدم تنها بیاید تا بدهم بهش. همه چند نفری داشتند میرفتند نمیشد تعارف کنم. مهربانیاش دیوانهام کرد و روزهای بعد حتی عصبانی شدم که چرا باید همچه آدمهای نازنینی از حداقلهای یک زندگی (هوای خوب، آب مناسب، غذای سالم و امنیت) به جرم ایرانی بودن محروم باشند؟
توی ویدئوهای اخیر اینستاگرام دیده بودم که میگفتند مامور مرزبانی ترکیه بعد از جنگ از ایرانیهای در مورد انگیزهی سفر و مدارک برگشت به ایران سوالاتی میپرسد. از من نپرسید. به صفحهی ویزای شنگنم نگاه کرد و مهر ورود را زد. روز بعدش همکارش در فرودگاه صبیحا گوچن مهر خروج را در همان صفحه نزد. نمیدانم چه مرضی داشت که مهر خروج از ترکیه را در صفحهی مجاور ویزای شنگنم زد. خیلی لجم گرفت که احمق، مهرهای ورود و خروج کشورهای قبلی در پاسپورتم را نگاه کن. همهشان مرتب و منظم در کنار هم جا خوش کردهاند. در برگشت هم این کار را کردند دوباره. ترکها انگار هنوز لج دارند که جزء اروپا به حساب نیامدهاند.
سوار یک ون شدم و خودم را به وان رساندم. ایرانیهای زیادی آنجا بودند. در وان و شرق ترکیه از بیحجابی زنها میشود ایرانی بودنشان را بدون تردیدی تشخیص داد. شرق ترکیه خیلی مسلمانتر است و معمولا حجاب دارند. دلم برای دخترهای ایرانی توی وان سوخت که برای عیان کردن زیباییشان برمیدارند میروند به بخشهای مذهبی ترکیه و این قدر تابلواند. این قدر فقیریم که برای عیان کردن زیبایی حداقل برنمیداریم برویم رم ایتالیا که در تابستان مهد عیان کردن زیباییهای زنان جهان است. ایرانیان توی فرودگاه وان هر کدام رهسپار جایی بودند (پیرمردی که برای دیدن دخترش میرفت به سوئد، دختر و پسر جوانی که داشتند با پذیرش تحصیلی دختر میرفتند اتریش و اولین بار بود که پرواز بینالمللی تجربه میکردند و نمیدانستند که فقط وزن چمدان مهم است و وزن کوله مهم نیست و من برداشتم از تجربههایم از مواجهات اولیه با کشور غریب گفتم و دلداری دادم و نکتهی کنکوری گفتم، پدر و مادری که آمده بودند بدرقه و آماده کردن چیزها برای زندگی دختر جوانشان در ترکیه. دخترک تصمیم گرفته بود ازین به بعد در ترکیه زندگی کند. پدر هم علیرغم تمام تلخیها پذیرفته بود که دخترش در کشور همسایه شاید بتواند آیندهی بهتری داشته باشد تا در ایران. خانه را مهیا کرده بود و حالا داشتند میرفتند برای جاگیر کردن دخترک و…) و بعضی هم برای تفریح آمده بودند.
خودم را از وان به آنکارا رساندم و بعد استانبول و بعد زوریخ (یک هفته در زوریخ بودم و حجم معتنابهی از دانش را دریافت کردم که نمیدانم آیا به دردم خواهم خورد یا نه) و بعد میلان را دیدم و دو روز هم در رم پیادهرویهای خیلی طولانی کردم. ترکیبی از هواپیماها، اتوبوسها، قطارها، متروها، تراموآها، تاکسیها و البته که پیادهرویها. سال پیش این موقعها یک صندل تابستانی هومتو خریدم. لحظات آخر رفتنم بود و زیاد وقت جستوجو نداشتم. همینجوری خریدم. بعد که خریدم به نظرم یغور و زشت آمد. حتی به فکر افتادم که بیخیالش شوم. اما چون ۲ میلیون پولش را داده بودم گفتم استفادهاش کنم. زشت بودند. اما به درد بخور بودند. صندلهای به دردبخوری از کار درآمدند. توی فرودگاه زوریخ وقتی که خواستم روی صندلیهای فرودگاه دراز بکشم و چند ساعتی بخوابم تا نوبت پروازم برسد، از پایم درشان آوردم نگاهشان کردم و دانه دانه خاک کشورهایی را که باهاشان پیموده بودم شمردم: کلکسیون قشنگی شده بود. با همین صندلهای زشت، سال اخیرم را غنی کرده بودم.
در همهی شهرهایی که این بار دیدم به آدمهای عادی نگاه میکردم و حسرت تمام وجودم را فرا میگرفت. جنگ را در ایران تجربه کرده بودم و اثرش عمیق بود: نگاه کن این ترکها را. اینها هم مسلماناند. حجاب دارند و کسی حجاب را بهشان تحمیل نکرده و به خاطر همین به راحتی در کنار بیحجابها قرار میگیرند و حسی از نفرت بینشان متبادل نمیشود. نگاه کن این لاستیکفروش کنار خیابان را. چه بیدغدغه و بیترس میتواند بخندد. واهمهی آغاز دوبارهی جنگ را ندارد. نگاه کن این دختربچهی دبیرستانی را که چه با انگیزه دارد راه میرود. میتواند به آینده امیدوار باشد و ترسو بار نیاید. نگاه کن به من که چهقدر ترسوام که حتی میترسم از خیلی چیزها بنویسم. نگاه کن به این خانوادهی ۵ نفرهی ایرلندی. واهمهی جنگ و موشک ندارند. به هر کدام از بچهها یک چمدان دادهاند و خانوادگی با کمترین پول ممکن آمدهاند رم را بگردند. چه اگر پول داشتند برنمیداشتند با این چمدانها توی پیادهرو مثل یک گروهان حرکت کنند تا به ایستگاه قطار مرکزی رم (ترمینی) برسند. نگاه کن به این زوریخیها. چهقدر آرامش دارند. آدم از دیدنشان آرام میشود. بی استرساند. یک جور غریبی آراماند. نگاه کن چطور عاشقانه دست هم را میگیرند. ترس ندارند. میتوانند بیترس از نیروهای غیبی از هم لذت ببرند. معلوم است که این سوییسیها باید آرام باشند. وقتی چند نسل است که جنگ را تجربه نکردهاند باید هم آرام باشند. جنگ را تجربه نکردهاند؟ میشده که جنگ را تجربه کنند. میشده که جنگ بر آنها تحمیل شود. واقعا این طوری نیست که آنها هم از روز ازل خوشبخت بوده باشند. موزهی ملیشان به زیبایی روایت کرده بود که چطور جنگ به آنها نزدیک بوده. به هر حال سوییس در دل اروپا است و جنگ جهانی اول و دوم همه جای اروپا را در برگرفته بود. اما آنها مدیریتش کردند. موزه روایت میکرد که چطور هیولای جنگ را پشت مرزهایشان نگاه داشتهاند. چطور هوای هم را داشتهاند. سوییس هنوز هم کشور نیست. بخش آلمانی سوییس بخش فرانسوی را نمیفهمد و بخش فرانسوی بخش ایتالیایی را. علاوه بر زبان، فرهنگها بسیار متفاوت است. آنقدر متفاوت است که برای یک زوریخی سفر به ژنو حکم یک جور سفر خارجی را دارد. یکی از همدورهای اهل ژنو بود و زوریخ کاملا برایش یک محیط جدید به شمار میرفت و وقتی ازش در مورد دیدنیهای زوریخ پرسیدیم هیچ اطلاعی نداشت. آن حس اتحاد یک کشور فقط وقت بازیهای ملی (جام جهانی فوتبال، المپیک و…) در این سرزمین شکل میگیرد. اما در طول جنگ بخش آلمانیزبان شفاعت بخش فرانسوی زبان را کرده بود و بالعکس و توانسته بودند با تنوع قومیتیشان سایهی تحمیل جنگ را از بین ببرند. ابتکار صلیب سرخ هم باعث شد نقش بیطرفی را بتوانند حفظ کنند (پرچمشان هم شبیه صلیب سرخ است. دقت کرده بودید؟).آره. قومیتهای مختلفشان هم را نمیفهمند. اما با همدیگر هم جنگ و جر و منجر ندارند. یاد گرفتهاند به هم احترام بگذارند… نمیدانم. اینکه آدمهای این شهرها دارند راحت زندگی معمولیشان را می کنند یک جور حسرت عمیق است. زوریخ، میلان و رم برایم خیلی چیزها به همراه داشتند. باید در موردشان بیشتر بنویسم.
دور شدن از ایران، پریشانی ذهنم را کم میکند. وقتی آخرین روز در رم داشتم پیادهروی میکردم به این فکر میکردم که این شهر به من احساس فشار و تنش نمیدهد. احساس ناامنی نمیدهد. تهران همیشه یک جور فشار به من منتقل کرده است. همیشه این حس را داشتهام که آسمان سربیاش دارد لحظه به لحظه پایینتر میآید و میخواهد من را له کند. خفه کردن برای لحظات اولش است. بار هزاران تن سرب در آسمان تهران، تمام تنم را سنگین و لخت میکند. این فشار را توی کابل هم حس کرده بودم. این فشار از تنش درونی آدمهای شهر میآید فکر کنم. ریشهی تنشهای درونی؟ نومیدی و بقا. تنشهای درونیای که خودش را وارد روابط بین آدمها هم میکند. نمی دانم دقیقا چه است. اما هر چه هست، بقیهی شهرها این حس فرو افتادن آسمان سربی بر سرم را به من نمیدهند. نمیدانم. توصیف این شهرها بماند برای بعد. هر کدامشان یک داستان جداگانه دارند.
یکی از استادهای روابط بینالملل یکی دانشگاههای چین را میبینم. از اوضاع و احوال در ایران میپرسد. برایش توضیح میدهم که حملات شدید بوده و مردم زیادی آسیب دیدهاند و خانههای زیادی خراب شده است و حتی این احتمال وجود دارد که خاک ایران آلوده به مواد رادیواکتیو شده باشد و شرایط خیلی ناپایدار است و بیم از سر گرفته شدن جنگ میرود و آمریکا این کرد و آن کرد و … جوری چهارچوببندی نکردم که به این جنگ افتخار میکنم. راستش را گفتم. نظر خودم را گفتم. آسیبهایش برای مردم خستهی ایران بیش از هر چیزی بوده است. برگشت گفت نگران نباشید، در آینده چین ایران را تجهیز خواهد کرد. یک لحظه نگاهش کردم. بعد به خودم گفتم چینیای که گذرش به زوریخ میافتد احتمالا کم آدمی نیست. شاید ایرانیای مثل من گذرش شانسی شانسی به زوریخ بیفتد، اما استاد روابط بینالملل چین؟ بعد به این فکر کردم که چهقدر ایران دارد بوی افغانستان میگیرد. نه به خاطر مهاجران افغانستانی. ازین جهت که انگار حالیمان نیست که در میانهی جهانیم و میشود که ساندویچ شویم و یک لقمهی چپ. افغانستان این را خیلی دیر فهمید و نتیجهاش آوارگی چند نسل است. ایران هم دیر فهمید. اما چند تا سیاستمدار خوب در زمانه ی رضاشاه باعث شدند که کمتر خورده شود. اما این روزها… رقابت چین و آمریکا هر ماه جدیتر میشود. چینیها از جنگ مستقیم فرار میکنند. اما جنگ نیابتی در میدان ایران چه؟ همانطور که افغانستان چهل سال پیش میدان نبرد شوروی و آمریکا بود و دو قرن پیش میدان نبرد ابرقدرتهای زمان خودش (بریتانیا و روسیه) و این قدرتها از طریق افغانستان داشتند به هم ضرب شصت نشان میدادند، شاید چین و آمریکا هم در میدان ایران بخواهند به هم ضرب شصت نظامی نشان بدهند. بیشتر ادامه ندادم. شاید او هم نمیدانست. اما به هر حال میتوانست یکی از سناریوهای لعنتی روی میز باشد. اینکه ایرانیها این جور دارند برای یک جنگ طولانیمدت آماده میشوند… این جنگ مسلما فقط جنگ ایران و اسرائیل نخواهد بود. برخلاف تصورمان جنگ جهانی هم نخواهد شد و حتی کشورهای همسایهی ایران هم درگیر نخواهند شد. مگر وقتی در افغانستان جنگ بود در ایران هم به خاطرش جنگ شد؟ نه. واقعبین باشیم. جای دیگری جنگ نشد.
افغانستانیها؟ در همهی این روزها خبر رد مرزها را به دقت پیگیری میکردم. در همهی این روزها کسی بود که از من بپرسد چرا ساکتی؟ تو که بیشتر از خیلیهای دیگر در این موضوع کار کردهای این روزها نوبت تو است که حرف بزنی. شکل درستی از روایتها را ارائه بدهی. این جور وقتها برمیگردم به چهار سال پیش و آن چه که به سرم آمد و بعد هم پروندهسازیهای لشکر سایبری برای من و ترس و بیمها و آخرش هم یک تمثیل ساده با این مضمون که در و دیوار بههمریختهشان بر سرم میشکند. آره. ساکتم. خیلی هم ساکتم. ازین که ساکتم هم خیلی ناراحتم. عذاب وجدان دارم اصلا. اما خب، چه کار میتوانم بکنم جز تماشای اینکه شاید حاکمیت بتواند یکی از آرزوهای سیاستگذاریاش را پیگیری کند.
نصف این فکرها را توی فرودگاه زوریخ نوشتم. وقتی که منتظر بودم نوبت پروازم بشود. نصف دیگر را در فرودگاه صبیحا گوچن استانبول نوشتهام. باز هم در زمانی که منتظرم تا نوبت پروازم برسد. پریشب در رم خوابیدم. دیشب در فرودگاه زوریخ خوابیدم. امشب را هم باید تا ۵ صبح در فرودگاه صبیحا گوچن استانبول بمانم. فردا شب احتمالا تهران خواهم بود. دیشب که توی فرودگاه زوریخ بودم با یادهای تصاویر رم به خواب رفتم. امشب اما خوابم نمیآید. امروز استانبول بودم و تصاویر استانبول هم به رم و میلان و زوریخ اضافه شدهاند. اما امشب حال و مقال مرور تصاویر از سر رفته را ندارم انگار. دارم به این فکر میکنم که فردا صبح به فرودگاه امام میرسم. تنها فرودگاهی در جهان که بعد از مهر ورود به ایران و گرفتن چمدانها، دوباره تو را در یک صف لعنتی قرار میدهند تا چمدانهایت را دوباره بررسی کنند. سیلی محکم بعدش اینترنت خواهد بود: زمانی که موبایلم را روشن میکنم و نوتیفیکیشنهای پیامهای دیگران (حالا دوستانی از اروپا هم دارم) میآید و من نمیتوانم نه پیامشان را ببینم و نه جواب بدهم. قرار است دوباره به تاریکی برگردم.