حتی نمی‌شود گفت شاید که آینده از آن ما …

حتی نمی‌شود گفت شاید که آینده از آن ما …

دیاران, سپهرداد
از صبح نشسته‌ایم به خواندن پرونده‌ها و تمام نشده‌اند. مدرسه‌ی خیریه، گام اول را نسبتا خوب برداشته: سعی کرده که اطلاعات بچه‌ها را تمام و کمال ثبت کند. حالا نوبت ماست که بررسی کنیم ببینیم چه جور می‌شود وضعیت زندگی این بچه‌ها را بهتر کرد و از منفی ۲۰ به منفی ۱۰ رساند. همه‌شان افغانستانی هستند. فکر می‌کردم از نظر مدارک اقامتی بیشتر لنگ بزنند. اما آن‌قدر هم اوضاع بد نیست. اکثر قریب به اتفاق‌شان در طرح‌های سرشماری شرکت کرده‌اند و خانواده‌شان سعی کرده خودش را جایی در دولت ثبت کند و غیرقانونی نباشد. همین خیلی است. البته که گرفت و گیرها بیشتر است و وضعیت هر کدام‌شان پیچیده. همه‌ش یاد تولستوی می‌فهمم که می‌گفت آدم‌های خوشبخت قصه‌های مشابهی دارند اما آدم‌های بدبخت هر کدام‌شان یک قصه‌ای. بر اساس داده‌های…
Read More
پس از شناسنامه

پس از شناسنامه

دیاران, یادداشت‌های مطبوعاتی
مادران و فرزندانی که از شناسنامه‌ی ایرانی محروم بودند از تغییرات زندگی‌شان بعد از دریافت شناسنامه می‌گویند... مقاله‌ی منتشرشده در شماره‌ی هفتم نشریه‌ی اندیشه‌ی آینده (نشریه‌ی اجتماعی درباره‌ی مسائل جامعه‌ی ایران) در آذرماه سال ۱۴۰۲ مقدمه: زندگی صاحبان روایت‌های زیر، نقطه‌ی عطفی دارد که برای هر کدام‌شان سال‌ها و سال‌ها به تعویق افتاده بوده؛ نقطه‌ی عطفی که شاید برای دیگران، تنها یک کار معمول و پیش‌پاافتاده‌ی اداری مانند دیگر امورات اداری در کشور باشد. اما برای آنان نقطه‌ی عطف، آغاز استقلال یا تلاش برای پی گرفتن آرزوهای‌شان بود. از فرزندان مادر ایرانی و والدینی که با همسر افغانستانی ازدواج کردند تنها یک سوال پرسیدیم و آن هم اینکه زندگی‌شان بعد از دریافت شناسنامه تغییری کرده است؟ اگر آری، برای‌مان کمی از این تغییر بگویند. ۱. حمید، ۲۷ ساله، ساکن رباط‌کریم:…
Read More
به زیارت شیخ احمد جامی

به زیارت شیخ احمد جامی

حاج سیاح
چند سال پیش که به افغانستان می‌رفتیم، حسرت دیدن تربت جام به دلم مانده بود. از کمربندی شهر رد شده بودیم. دیر شده بود و راننده می‌گفت که مرز را بعد از ساعت ۴ عصر می‌بندند. باید زودتر برویم. آن بار از کنار شهر تربت جام فقط رد شده بودیم. این بار اما فرصتش را داشتم.یک بار دیگر هم هوس تربت جام به دلم افتاده بود. یادم نیست چند سال پیش بود. رفته بودم ترمینال مشهد و احتمالا منتظر اتوبوس به سمت تهران بودم. سمت دیگر ترمینال پر بود از بنزهای ۳۰۲ و اتوبوس‌هایی خیلی خسته‌ای که رانندگان‌شان داد می‌زدند تربت جام تربت جام. الان‌ها که دیگر اصلا نمی‌شود ۳۰۲ دید در ترمینال‌ها. همان‌موقع هم کمیاب بود. یادم می‌آید تابستان بود. روی سقف ۳۰۲ها هم بلااستثنا کولر آبی آبسال ۴۰۰۰…
Read More
بار دیگر ۲۸

بار دیگر ۲۸

سپهرداد
تمام این سال‌ها هم که دور هم جمع می‌شدیم توی کافه‌ها و سینماها و تاترها بوده. فضاهای عمومی. طعم بار دیگر دور هم جمع شدن را می‌چشیدیم. اما تمام و کمال نبود. مال مال خودمان نبود. لذت می‌بردیم که بعد از ۱۵ سال ۲۰ سال هنوز می‌توانیم دور هم جمع شویم. گیریم سالی یک بار. هفته‌ی پیش که با حمید و امیرحسین رفته بودیم سرخه‌حصار، اول جاده‌خاکی‌ها دو تا پسر نوجوان به ما پیوستند. نمی‌دانم از کجا فهم‌شان بیجک گرفت که ما کل تپه‌ها را رکاب خواهیم زد و آن‌جاها را مثل کف دست می‌شناسیم. یکهو آمدند کنارمان گفتند می‌شود ما هم با شما بیاییم؟ گفتیم چرا که نه. نوجوان بودند و ورجه وورجه زیاد می‌کردند. اما می‌دانستند که باید همراه ما بیایند. شعف و تعجب کاشفانه‌شان از دیدن گله‌ی…
Read More
به دیدار کاخ مرمر

به دیدار کاخ مرمر

حاج سیاح, سپهرداد
دیروز به دیدار کاخ مرمر رفتم. قبل از بازدید به عمد چیزی در مورد کاخ مرمر نخواندم. حتی سعی کردم عکس‌های کاخ را هم نبینم. می‌خواستم پیش‌زمینه نداشته باشم. با تور سفرنویس رفتم. با توجه به شرایط فعلی‌ام برایم مبلغ تور گران هم بود. اما خودم را دربست سپردم به روایت مجری تور. بهانه‌ی اصلی روایت تور، ترور نافرجام محمدرضا شاه در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ در کاخ مرمر بود. به بهانه‌ی این ترور اتاق به اتاق کاخ مرمر را رفتیم و دیدیم و قصه‌ی ساخته‌ شدن این ساختمان مرمری سبز را که کم کم دارد صد ساله می‌شود شنیدیم. راستش قر و اطوارهای امنیتی بازدید از کاخ را هم دوست داشتم. در نگاه اول این‌که ساعت و موبایل و کیف و کلید و همه‌ی چیزهای فلزی‌ات را ازت بگیرند و…
Read More
در باب کتاب شهروندی نوشته‌ی ریچارد بلامی

در باب کتاب شهروندی نوشته‌ی ریچارد بلامی

کتاب‌باز
چند تا کتاب از سری مختصر و مفید آکسفورد هست که تصمیم گرفته‌ام پست سر هم بخوانم. به هم خیلی مرتبط‌اند: شهروندی، دموکراسی، مرزها، ملی‌گرایی، جهانی شدن، استعمار،‌ پسااستعمارگرایی، چندفرهنگ‌گرایی و مهاجرت‌های بین‌المللی. اگر می‌شد که مثل کتاب «دایاسپورا» همه‌شان را ترجمه کرد هم به نظرم مجموعه‌ی خیلی به درد بخوری در فهم جهان امروز می‌شد. هفته‌ی پیش کتاب «شهروندی» را خواندم. رابطه‌ی آدم‌های عادی با حاکمان هر بار که به دیدار یکی از آثار شکوهمند تاریخی ایران می‌روم این سوال که آدم‌های عادی در آن دوره‌ی تاریخی چگونه زندگی می‌کرده‌اند و چه حق و حقوقی داشته‌اند توی ذهنم هی وول می‌خورد. بله، تخت‌جمشید نشانگر شکوه و عظمت است. مهندسی‌اش بی‌نظیر است. گنبد سلطانیه اعجاز‌انگیز است. معبد چغازنبیل تحسین‌برانگیز است و... اما آدم‌های عادی چطور؟ رابطه‌ی آن‌ها در آن زمان‌ها…
Read More
F12

F12

سپهرداد
تا قبل از دیدن دکور آن مغازه فکر می‌کردم عمرا کسی بتواند بفهمد که دیدن یک ولووی اف ۱۲ توی جاده‌ی قدیم رشت- قزوین می‌تواند ناگهان اشک را از گوشه‌های چشم‌هایم جاری کند. اما بعدش حس کردم هستند آدم‌هایی که بفهمند ماشین‌ها چه‌قدر مهم‌اند و حتی انسانی. حتی حس کردم فهمم از ماشین‌ها ناقص بوده. ماشین‌ها فقط تریلی‌ها و سواری‌ها و چهارچرخ‌ها نیستند. ماشین‌ها می‌توانند چرخ‌های خیاطی هم باشند. مغازه‌ی عجیبی بود. یک لباس‌فروشی در دل یکی از لاکچری‌ترین پاساژهای تهران. من آن‌جا چه می‌کردم؟ همین‌جور چرخ می‌خوردم. با خود مغازه کار نداشتم. ویترین کناری مغازه بود که توجهم را جلب کرد. ردیف ردیف چرخ‌خیاطی مارشال و مشابه مارشال. همه‌شان هم قدیمی بودند. هر کدام‌شان هم خط و خش سالیان دراز کار کردن را به تن داشتند. گوشه‌ی هر کدام…
Read More
۱۴۰۲ی لعنتی، برو گم شو!

۱۴۰۲ی لعنتی، برو گم شو!

سپهرداد
برای من ۱۴۰۲ سال خوبی نبود. دستاوردی نداشتم. خروجی خاصی نداشتم. چند ساعت دیگر به پایان می‌رسد و ۱۴۰۳ شروع می‌شود. شاید بدترین ویژگی ۱۴۰۲ که فرارسیدن ۱۴۰۳ را هم برایم بی‌معنا کرده نومیدی بود. هر کار کردم که بتوانم کمی امید داشته باشم نشد. این دو روز اخیر هم هی دارم با خودم کلنجار می‌روم که هی پسر، چه مرگته؟ روزهای بهتری خواهند آمد. بعد آن پسره، بلند می‌شود کمی راه می‌رود دوباره زرتی پژمرده می‌شود. من از این‌هام که می‌توانند در بدترین شرایط هم کار کنند، اما به یک شرط: امیدی به بهتر شدن داشته باشند. فکر کنم اکثرا همین‌جوری‌اند خب. سه ماه آخر ۱۴۰۲ را بدون درآمد سر کردم. نه این‌که بی‌کار باشم. نه. پولی به حسابم واریز نشد. آن مقدار ناچیزی هم که واریز شد معوقات…
Read More
آسفالت دوست جان جانی ترافیک است!

آسفالت دوست جان جانی ترافیک است!

سپهرداد, سیستم‌های اقتصادی اجتماعی
یکی از خبرهایی که همواره شنیدن‌شان حسی عمیق از تأسف را در من برمی‌انگیزد، ساخت جاده‌های جدید برای کاهش راه‌بندان است. جاده‌هایی که شاید راه‌حلی عاجل برای مشکلی اعصاب‌خردکن باشد. اما من می‌دانم که به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتد. راه‌بندان منجیل-رودبار و بالعکس مطمئنا برای خیلی از کسانی که در مواقع خاصی از سال به گیلان می‌خواهند بروند کابوسی بزرگ بوده است. سالیان گذشته دیدن کسانی که از شدت ترافیک همان وسط آزادراه روی آسفالت چادر برپا کرده بودند و هیچ راهی برای فرار نداشتند از صحنه‌های عجیب بود. جاده‌های دیگر هم همین صحنه‌ها را رقم زده‌اند و خاصیت انعطاف‌پذیر جامعه‌ی ایرانی باعث شده تا ترافیک وحشتناک و چادر برپا کردن روی آسفالت بخشی از لذت جاده چالوس باشد اصلا. غالبا همه از گلوگاه‌ها می‌نالند و این‌که باید جاده‌های…
Read More
این آرزوهای لعنتی

این آرزوهای لعنتی

سپهرداد
داشتم کتاب «ایرانی‌تر» نهال تجدد را می‌خواندم. کتاب در مورد خاطرات او با شوهر فرانسوی و البته مشهورش (ژان کلود کریر) است. دو قسمت دارد: ایران و انیران. خط اصلی کتاب، روایت‌ عاشقانه‌ی نهال تجدد از ژان کلود است، مردی که ۳۰ سال از او بزرگ‌تر است. اما حضورش باعث شد تا نهال تجدد ایران و انیران را بیشتر و بهتر بشناسد. بخش زیادی از کتاب در مورد سفرهای‌شان به جای جای ایران و فرانسه و کشورهای مختلف جهان و آدم‌های مشهوری است که باهاشان در ارتباط بوده‌اند. کتاب لاغر و بی‌شیله‌پیله‌ای است. یک جایی از کتاب نهال تجدد می‌گوید که در نوجوانی دیدن سریال دلیران تنگستان باعث شد که به مادرم گیر بدهم که به بوشهر مسافرت کنیم. بعد آن‌ها واقعا به بوشهر می‌روند و او با دوربین عکاسی…
Read More