طعم گیلاس
سر گرمای ظهر بود که رسیدیم به مزارش. کوچهپسکوچههای لواسان در ظهر تابستان عجیب گرم بودند. گرم و البته خلوت. یک هفته مانده بود تا سالگرد مرگش. یادم نبود. نمیدانستم اصلاً. آمده بودیم لواسان گردی و گفتم سر مزار او هم برویم. قبرستان توک مزرعه کوچک بود. خودمانی بود. فکر میکردم که باید توی قبرستان بگردیم تا مزار را پیدا کنیم. ناهار نخورده بودیم. در حد ناهار گرسنهمان نبود. فکر میکردم با جستوجو گرسنهمان خواهد شد. اما زیاد نگشتیم. گفت: فکر میکردم قبرستان باصفاتری باشد. گفتم: باصفا نیست؟ عین یه باغچه می مونه. گفت: نه. فکر میکردم بالای یک کوه باشه. فکر میکردم قبرش زیر یک تکدرخت بالای کوه باشه. گفتم: مثل صحنههای فیلم باد همهی ما را با خود خواهد برد؟ گفت: آره... لواسان و این کوههای اطراف هم…