خونبازی
روز خونینی بود.صبحها و عصرها توی مترو چرت میزنم. گاهی کامل میخوابم. دلیل اصلیاش این است که حوصلهی دیدن چهرهی مات و یخزدهی آدمها توی مترو را ندارم. حوصلهی دیدن این چهرهها توی ترافیک را هم ندارم. اصلا حوصلهی دیدن چهرهی آدمهای فلکزدهی تهران به هنگام رفتوآمدهایشان را ندارم. حوصلهی دیدن خودم در آینه را هم. صبح علیالطلوع بود و چرت میزدم. یک لحظه چشمهایم را باز کردم که ببینم کجاییم. به ایستگاه امام خمینی رسیده بودیم. درها باز شدند و نصف افراد توی مترو پیاده شدند و چند نفری هم سوار شدند. هنوز در باز بود که یکهو مردی که گوشهی کنار در چمباتمه زده بود، با کله رفت توی فاصلهی بین سکو و قطار. نمیدانم چرت زده بود و یکهو تعادلش از بین رفته بود یا سکته کرده…