درفک با دوچرخه

درفک با دوچرخه

حاج سیاح, من و پاندا
خیلی وقت بود که ایده‌اش به کله‌ام زده بود. حالا که نگاه می‌کنم چند سال بود که ایده‌اش در ذهنم بود. برایم صعود به دماوند هیچ وقت آرزو نشد. اما درفک به عنوان یک قله جای خاصی از آرزوهایم ایستاده بود. از همان اوان جوانی که یک پراید هاچ‌بک قراضه داشتم شاید. قبلش هم بود. نمی‌دانم دقیقاً از کجا شروع شد. ولی پرایده را یادم است. یک روز با بابا و پسرعمه‌ام سوارش شدیم و گردنه‌های جاده دیلمان را طی کردیم و خودمان را رساندیم به آسیابر. بعد از یک رودخانه رد شدیم. تابستان بود و رودخانه آب زیادی نداشت. ولی همان یک ذره آب هم کلی لغزیده بودم روی سنگ‌ها. بعد از یک جاده‌ی خاکی عبور کردیم و رسیدیم به شاه‌شهیدان. جای خیلی دوری بود. یادم است از یکی…
Read More
تا میدان ۹۹

تا میدان ۹۹

من و پاندا
نمی‌دانم چه بلایی سر طبق‌عوض‌کن آورده‌ام که دنده‌های ۱ و ۳ جا نمی‌رود. یعنی می‌دانم. آمدم اصطکاک طبق‌عوض‌کن با زنجیر را درست کنم. به جای این‌که با پیچ‌های تنظیمی این کار را بکنم محل بسته شدن طبق‌عوض‌کن را تغییر دادم. دم و دستگاهش به هم ریخت. یک دنده شده‌ام. ۱ دنده جلو و ۹ دنده عقب. این هم برای خودش یک مدل است. راستش بدم هم نیامده. فقط با شیفتر دنده عقب کار می‌کنم. صبح اول صبح است. خیابان فرجام را رکاب می‌زنم. از آسفالت خیابان فرجام متنفرم. همه‌اش دست‌اندازهای ریز دارد. دارم فکر می‌کنم که کجا بروم. هدفی ندارم. کسی هم نیست که اول صبحی شوق دیدن من را داشته باشد. خودم حوصله‌ی خودم را ندارم. بقیه هم طبعا حوصله‌ی من را نباید داشته باشند. به سرم می‌زند بروم میدان…
Read More
پیچک‌های غمناک جاذبه در سربالایی گردنه قوچک

پیچک‌های غمناک جاذبه در سربالایی گردنه قوچک

من و پاندا
حمید می‌آید. بقچه‌ی کتری‌اش را بهم می‌دهد که توی خورجین بگذارم. می‌گوید برات تخم‌مرغ آب‌پز هم آورده‌ام. ۴ تا تخم‌مرغ بزنی پروتئین بدنت تأمین می‌شود. الکی غر غر می‌کنم که پروتئین کجا بود بابا. وزنم را توی این سربالایی اضافه می‌کنی. ۲۰۰ گرم سبک‌تر هم ۲۰۰ گرم است.  راه می‌افتیم. سلانه سلانه پدال می‌زنیم. من پیش می‌افتم. سنگین‌ترم. هم دوچرخه‌ام سنگین‌تر است و هم خورجین بسته‌ام. توی خورجین زیرانداز گذاشته‌ام و ظرف و بشقاب و قاشق و چاقو و خرما و بادام زمینی و گاز و سرشعله و کیت پنچرگیری و ماسک گذاشته‌ام. نان و پنیر را واگذار کرده‌ام به مقصد. تا جای ممکن سعی کرده‌ام خورجینم سبک باشد. از زیرانداز نتوانستم بگذرم. پاها را دراز کردن و لنگ روی لنگ انداختن و لش کردن برایم خیلی مهم است.  حواسم…
Read More
قبل از سکته کردن جر می‌خوری!

قبل از سکته کردن جر می‌خوری!

من و پاندا
تکراری‌ترین و خسته‌کننده‌ترین جمله‌ای که این چند ماه شنیده‌ام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدم‌هایی با این باور نمی‌کنم. اول‌ها برای‌شان از قواعد می‌گفتم. این‌که دوچرخه‌سواری در شهر بی‌در و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی می‌دهم.مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعده‌ی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبان‌های بین شهری حداقل سرعت ماشین‌ها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشین‌ها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار…
Read More
سر گردنه‌ای اهلی شدن…

سر گردنه‌ای اهلی شدن…

من و پاندا
۱-«به دوچرخه‌سواران تازه‌کار در کوچه و خیابان توجه کنید: با هم درباره‌ی مسیرها، منظره‌ها و آب و هوا بحث می‌کنند یا در سکوت رکاب می‌زنند و هرگز،‌ تقریبا هرگز از تلفن همراه استفاده نمی‌کنند. رفتاری که آن‌ها به نمایش می‌گذارند درست مخالف صحنه‌های معمولی است که ما امروزه به طور روزمره در هر کافه‌ای شاهد آن هستیم: صحنه‌ای که در آن دو نفر را سر یک میز می‌بینیم که با مخاطب نامرئی خود در حال گفت‌وگو هستند. خیابان‌ها، کافه‌ها، متروها و اتوبوس‌ها پر از اشباح شده‌اند؛ این اشباح در زندگی افرادی که دچار وسوسه هستند بی‌وقفه دخالت می‌کنند: این اشباح سعی دارند از دیگران فاصله بگیرند و در عین حال مانع از این می‌شوند که دیگران به مناظر اطراف نگاه کنند و به افراد کنار خود علاقه نشان بدهند؛ اما…
Read More
سرعت که بگیری، سگ ها گازت می گیرند

سرعت که بگیری، سگ ها گازت می گیرند

من و پاندا
بالاخره بعد از تمام سربالایی ها به سرپایینی رسیده بودم. خوبی اش این بود: اول سربالایی می رفتم و برگشت سرپایینی بود. سربالایی ها را اول صبح و در تاریک روشنای دم سحر رفته بودم. آسمان یک آبی عجیب و غریبی بود. از آن آبی های توی فیلم ها که حس خوبی می دهند. از آن آبی ها که درخشان نیستند. مثل آسمان آبی یک نقاشی اند.   توی سرپایینی پدال زدم و سرعت گرفتم. سریع دنده ها را رساندم به بالاترین حد ممکن و پدال زدم. می خواستم ببینم بیشترین سرعتی که می روم چه قدر است. باد توی سینه و صورتم می خورد و خنکم می کرد. باد صبحگاهی از لابه لای درخت های می آمد و چشمم را نمی سوزاند. خم شدم و خودم را به فرمان نزدیک…
Read More
پاندا

پاندا

من و پاندا
بالاخره دوچرخه سوار شدم. خود سهیل انداخت توی دهنم که دوچرخه بخرم. خودم نمی دانستم چی بخرم چی نخرم. هزار تا متن هم که بخوانی آخرش وقتی می روی پایش گه گیجه می گیری. فقط آدمی که تجربه کرده می تواند هر را از بر تشخیص بدهد. و راستش من گیر آدم کارشناسم همیشه. آدم های کارشناس غنیمت اند. آدم هایی که به مارک و یال و کوپال نگاه نمی کنند. تجربه چنان آن ها را آبدیده کرده که از پس هر زرق و برقی می توانند اصل جنس را تشخیص بدهند. توی هر کاری آدم های کارشناس غنیمت اند و راستش در آستانه ی 30 سالگی دارم به این یقین می رسم که آدم های کارشناس واقعا کمیابند. از ثمرات سپهرداد برای من پیدا کردن دوچرخه سوار خفنی به…
Read More