از خود به در شدن
حالا دیگر عصرها به غروب چسبیده نیستند. پاییز و زمستان بدیاش این است که بین غروب خورشید و عصرگاهان هیچ فاصلهای نیست. بهار شده است و از شاخههای درختان غوزههای سبز در حال شکفتنند. رستن دوباره. دیروز عصر یکهو احساس فراغت کردم. اتفاق خاصی نیفتاده بود. هیچ کدام از کارهام هم به سرانجام نرسیده بودند. فقط متوجه شده بودم که تا غروب آفتاب و آغاز شب فرصتی فراهم است. حس کردم آمادهی این هستم که از خود به در شوم. پیاده به سمت مترو راه افتادم و دلم لک زده بود برای سینما رفتن و فیلم دیدن. آن هم نه هر سینما و هر فیلمی. رفتن به نزدیکترین سینما آرامم نمیکرد. دیدن یک فیلم ایرانی آرامم نمیکرد. احتمال کمی داشت که یک فیلم ایرانی بتواند ضربهی آخر را به من بزند…