سیاوش‌خوانی

به نظرم باید این سه تا کتاب را پشت سر هم خواند:

۱. سووشون سیمین دانشور

۲.سیاوش‌خوانی بهرام بیضایی

۳. سوگ سیاوش شاهرخ مسکوب

اولی سرشته بودن داستان زندگی سیاوش با جان و دل ایرانیان را با بیانی زنانه روایت می‌کند. دومی خود داستان سیاوش را در قالب یک نمایشنامه‌ و با تمام شخصیت‌های ریز و درشتش به حماسی‌ترین شکل ممکن روایت می‌کند. سومی فاصله می‌گیرد و معنای تک تک کردارها و صحنه‌ها و قصه‌های سیاوش را از دل شاهنامه و اسطوره‌ها می‌ریزد روی داریه‌ی نقد و تحلیل و تو را به شناخت عمیق‌تر قصه‌ی سیاوش می‌رساند.

من اکنون از خواندن سیاوش‌خوانی برگشته‌ام و هنوز در عجبم که چه‌قدر این کتاب خوب بود. کتابی که نمی‌توانستم بخش‌هایی از آن را بلند بلند نخوانم. بس که نثرش تراش‌خورده و شیشه‌ای بود. بس که کلمات به دقت کنار هم چیده شده بودند. بس که زیبا داستان پرداخته شده بود. 

عنوان فرعی کتاب سیاوش‌خواین این است: فیلم‌نامه و نیز برای اجرای زنده در توس فردوسی و میدان‌های بزرگ همه‌ی روستاها و پهنه‌ی میان چادرهای همه‌ی ایل‌ها

و واقعا هم همین است. بیضایی لاف نزده است. قصه از جر و منجر دو زمین‌دار بزرگ یک روستا شروع می‌شود: قیرات خان و یاسان خان. هنگامه‌داران آیین سیاوش‌خوانی رفته‌اند سراغ قیرات خان که امسال نوبت توست که نقش افراسیاب را بازی کند. او زیر بار نمی‌رود که افراسیاب (شاه توران) باشد و رقیبش کیکاووس (شاه ایران). بعد کم کم سراغ تک تک شخصیت‌های دیگر که قرار است در آیین سیاوش‌خوانی نقش‌های گوناگون را بازی کنند می‌رود. هر یک مشکلی و حاجتی دارند و هنگامه‌داران با بخشیدن شاخه‌ای از سرو و استدلال شگون این نمایش برای زمین و فزونی گرفتن بار زمین آن‌ها را ترغیب می‌کنند که بار دیگر آیین را به اجرا درآورند.

و اگر بگویم سیاوش‌خوانی بهرام بیضایی احسن‌القصص است هیچ کفر نگفته‌ام. 

او حتی از شاهنامه هم فراتر رفته و با پرداخت سایر شخصیت‌های قصه (به خصوص زنان: سودابه و فریور و فریگیس و مادر سیاوش و… چنان معجونی آفریده که جمله جمله‌اش را با بلند خواندن باید نوشید.

سیاوش، ابراهیم است که از آتش عبور می‌کند. سیاوش، یوسف است که مکر زیباروترین زن جهان او را به نابودی می‌کشاند. سیاوش، مصلح تاریخ است. سیاوش، با سروش در گفت‌وگو است و نهان‌ها را می‌داند و سیاوش اسطوره‌ی بر پیمان ماندن و پیمان نشکستن است.

اعجاب قصه‌ی سیاوش در این است که جزء جزء قصه با امروزین‌ترین مشکلات بشری سرشته است.

اندیشه‌ی صلح و یگانگی جهان.

یک جایی از کتاب کیکاووس که شاه است دستور می‌دهد که سیاوش گروگان‌های افراسیاب را بکشد و او و خاندانش را نابود کند. در حالی‌که سیاوش پیمانی بسته که به جان گروگان‌ها دست نبرد. رستم به او می‌گوید که سیاوش این کار را نخواهد کرد. کاووس از این نافرمانی خشمگین می‌شود و رستم یک جمله‌ی طلایی به او می‌گوید: « و نیک است دانید که شما خداوندگار با دشمن می‌جنگید؛ او با دشمنی!‌‌»
و دقیقا در روزگار ما هم همین است…
سیاست‌مداران و پادشاهان و حاکمان دروغ می‌گویند و ناراستند و غرق در فساد و خوی‌شان همین‌گونه است. یک جایی گرسیور (برادر افراسیاب و پدربزرگ سیاوش) که سیاستمداری جنگاور است به شهر سیاوشکرد (شهری اسطوره‌ای که سیاوش و فریگیس بنا کرده‌اند) می‌آید و شهر را بازدید می‌کند و فکر می‌کنید جمله‌ای که می‌گوید چیست؟
… «سیاوشکرد تو بهشتی؛ و با این‌ همه… شهری چنین مرا خسته می‌کند؛ شهری که در آن هر کس مهمان کار خویش است. دلیری کجاست و جنگاوری؟ هه… ناتوان کار کند و جنگجو تاراج! آیا جایی برای شکار نیست؛ برای تاختن و نشانه زدن؟» 
و پاسخ سیاوش دندان‌شکن است: «شکار شما باد هر بدخیم کشتکن!»

و بحران مهاجرت و هویت.

مرز ایران و توران، رود آمودریا است و این مرز آبی جایی است که شخصیت‌های مختلف کتاب با عبور از آن مهاجرت می‌کنند و در سرزمینی دیگر پناه می‌جویند. اما درد مهاجرت و پناهندگی دردی عمیق است. مادر سیاوش از توران به ایران پناهنده می‌شود و کیکاووس او را به همسری برمی‌گزیند و از او سیاوش متولد می‌شود. سودابه دختر شاه هاماوران است که از سرزمین هاماوران به ایران کوچانده می‌شود تا با ازدواج با کیکاووس برای سرزمین هاماوران صلح بخرد. سیاوش برای نشکستن پیمان مجبور می‌شود از ایران از سرزمینی که قرار است در آینده پادشاهش شود به توران مهاجرت کند و در توران پناهنده می‌شود. حتی فریگیس (دختر افراسیاب) هم بعد از مرگ سیاوش مجبور به مهاجرت و پناهندگی می‌شود…
و…

تکیه کلام‌های آدم‌های نمایشنامه عجیب به یاد می‌مانند. جان را نو کردن اصطلاح زیبایی است. همسری اختیار کن و جان را نو کن. فرزندی بیاور و جان را نو کن. به سفر برو و جان را نو کن… 
و درخت سرو که ارادت ما ایرانی‌ها به آن به خوبی در کتاب سیاوش‌خوانی نشان داده شده است: آدم‌‌ها وقتی می‌خواهند به هم تبریک بگویند شاخه‌ای سرو سبز پیشکش می‌کنند، وقتی می‌خواهند کسی و چیزی را تقدیس کنند شاخه‌ای سرو به او می‌دهند، حتی ازدواج مقدس سیاوش و فریگیس هم با شاخه‌ای سرو سر می‌گیرد و نهایت ماجرا مرگ سیاوش است و درخت سروی که از خفتن‌گاه او در خاک می‌روید…
بهرام بیضایی این کتاب را در مدت یک ماه نوشته است. از آبان ۱۳۷۲ تا آذر آن سال. چند سال خانه‌نشین بود و نومید شده بود از ساختن فیلم‌نامه‌هایی که برای کسب مجوز ساخت به ارشاد فرستاده بود. به او گفتند که فیلم‌نامه‌ای بنویس در مورد سیاوش تا مجوز ساختش را برایت پی بگیریم. او هم نه نگفت. برای این‌که بهانه به دست ندهد که بیضایی اهل کار کردن نیست نه نگفت. تمام داشته‌ها و خوانده‌ها و تفکرش را ریخت روی داریه و سیاوش‌خوانی را نوشت… فیلم‌نامه و نمایش‌نامه‌ای که هیچ گاه به روی صحنه نیامد. اما متنش به خودی خود یک شاهکار به تمام معناست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *