نان خرفه

می‌نشینم روی نرده‌ی چوبی و تکیه می‌دهم به ستون چوبی ایوان خانه. شیشه‌ی دواگلی بالای ستون آویزان است. خوشه‌های حصیری سیر هم از آن یکی ستون آویزان است. بندهای حصیری کدوتنبل حالا خالی شده‌اند و از سقف چوبی آویزان مانده‌اند. نرده‌های چوبی ایوان کوچک‌اند. کوچک شده‌اند. روزگاری بزرگ بودند. روزگاری سرگرمی من عین بندباز‌ها راه رفتن روی این نرده‌های چوبی و حرکت از یک ستون به ستون بعدی بود. ننه جان همیشه می‌ترسید. می‌ترسید که حین راه رفتن روی نرده‌ها تعادلم به هم بخورد و از بالای ایوان تالاپ بیفتم توی حیاط. حالا… راه رفتن روی نرده‌ها هیچ وقت خطرناک نبود. خطرناک، نشستن مثل آدم بزرگ‌ها و تکیه دادن به نرده‌ها بود. سر همین مثل آدم بزرگ‌ها نشستن بود که زنبور عسلی زیر چشمم را نیش زد. اگر من مثل بچه‌ی آدم از ستون‌ها آویزان می‌شدم و از روی نرده‌ها گردو شکستم راه می‌رفتم… هوا سرد است. باران می‌بارد. باران آرام آرام روی سقف حلبی خانه می‌بارد و کنار پلکان و ایوان چکه چکه می‌ریزد پایین. روی برگ‌های درخت پرتقال که شکسته است و شاخه‌های لخت درخت‌های تبریزی هم می‌بارد و صدای باران می‌دهد. روی سقف حلبی لانه‌ی مرغ‌ها هم می‌بارد.
خاله از اتاق می‌آید بیرون و صدای راه رفتنش روی ایوان بلند می‌شود. توی اتاق شلوغ است. دایی هم آمده است. ننه جان و خاله مشغول پختن نان خرفه هستند. بابا رفته است آرد برنج بخرد بیاورد. آسمان انگار تاریک شده است. ولی هنوز شب نیامده است. باران از صبح یک ریز دارد می‌بارد. توی حیاط نهرهای کوچک و برکه‌های کوچک آب درست شده‌اند. مرغ و خروس‌ها و غاز و اردک‌ها رفته‌اند توی لانه. اگر بیرون بودند زیر بوته‌ها برای خودشان کنجله می‌شدند و پر‌هایشان را پوش می‌دادند و ساکت و آرام به سرما و باران نگاه می‌کردند حتمن. ننه جان اول نمی‌خاست نان بپزد. فکر اسماعیل بود. به زن دایی گفت که دبه‌ی آرد برنج را بیاورد تا خاله خمیر درست کند و ننه جان نان خرفه بپزد. هوای بیرون سرد بود و آسمان از ابرهای پرباران تیره بود و همه چپیده بودیم توی اتاق ننه جان. زن دایی دبه‌ی آرد را آورد و داشت ژاکتش را درمی آورد که ننه جان زد توی ذوقش که: «این چیه آوردی؟ کمه. با این نمی‌شه نون درست کرد که…» کم هم نبود همچین. زن دایی هم سریع از حالت درآوردن ژاکت به پوشیدنش تغییر حالت داد و از اتاق رفت بیرون. بعد بابا آمد. خیس و تلیس از باران. و زمزمه‌های نان پختن دوباره توی اتاق پا گرفت. بابا رفت سراغ زن دایی. زن دایی دبه‌ی آرد را دوباره آورد. ننه جان دیگر نمی‌توانست نه بگوید. همه‌مان نان می‌خاستیم. همه‌مان جمع شده بودیم توی اتاقش و ازش نان می‌خاستیم. خاله شروع کرد به درست کردن خمیر…

زل می‌زنم به چاه آب توی حیاط. همین طور زل می‌زنم و سرما را حتا فراموش می‌کنم… نگاه خیره. به دور‌تر نگاه می‌کنم. به منظره‌ی مه آلود شالیزارهای بایر از میان درخت‌ها و لوله‌های پرچین… پیش خودم می‌گویم باید الان یک تصمیم بگیرم. باید تکلیف خودم را با این زندگی مشخص کنم. باید الان که بی‌هیچ دغدغه و اضطرابی اینجا نشسته‌ام تصمیم بگیرم، دو دو تا چهار تا کنم… اما صدای باران و منظره‌ی تاریک و مه آلود اجازه‌ی فکر کردن و تصمیم گرفتن به من نمی‌دهد…
مامان صدایم می‌کند. همه توی اتاق نشسته‌اند. ننه جان خمیر را گلوله گلوله می‌کند، با کف دستش پهنش می‌کند و می‌گذارد روی گمج تا پخته شود. بعد خاله نان را می‌گذارد روی چراغ نفتی تا نان باد کند. منظره‌ی باد شدن نان روی چراغ نفتی…  نان حاضر است. نفری یک نان دستمان می‌گیریم. نان گرم و شیرین. با پنیر و گردو و تخم مرغ آب پز می‌خوریم… ننه جان می‌خندد و برای همسایه‌ها هم نان درست می‌کند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *