اعترافات یک خوانندهی بینام اعترافات
میدانی بزرگترین گناه من چه بود؟ اینکه کتاب «سایهها و شب دراز» را خواندهبودم. سالها پیش. «کتاب بینام اعترافات» را که دستم گرفتم، صفحهی اول را که تمام کردم و رسیدم به اصل داستان یکجوری شدم. کلمهها برایم آشنا بود. و صفحه به صفحه که جلو میرفتم قصه برایم آشناتر مینمود. حس میکردم داوود غفارزادگان به من خیانت کرده است. همان قصهی قدیمیاش را بهم قالب کرده است! همان قصهی کتاب «سایهها و شب دراز» را: خانوادهای در دههی پنجاه که سرپرستش(پدر خانواده) میمیرد و بار خانواده میافتد بر دوش پسرک نوجوان خانواده: قاسم. و خانوادهای که با فقر دستوپنجه نرم میکند و تلاشهایی که قاسم برای کار کردن و پول درآوردن و بزرگ شدن و مرد شدن میکند و... اما جلوتر که رفتم دیدم «کتاب بینام اعترافات» یک حلقهی داستانی دیگر…