اصلا فکر نمیکردم همچه شاهکاری باشد. فکر میکردم رمانی در مورد مهاجرت کودکان از مکزیک به آمریکا و رد مرزشان خواهم خواند. نمونهی ایرانیاش، «فقط با یک گره» بود که خوانده و لذت برده بودم. حس میکردم که «بایگانی کودکان گمشده» هم همان قصه و روایت باشد، اما با فرمی دیگر. این فرمی دیگرش خیلی فرمی دیگر بود. من را دیوانه کرد. یک رمان جادهای فوقالعاده که هم به موضوع کودکان مهاجر پرداخته بود و هم تاریخ آمریکا را روایت کرده بود و هم سرشار بود از پیچیدگیهای روابط انسانی. راستش از آن کتابها هم بود که اول به اسم نویسندهاش توجه نکرده بودم. بعد از ۴۰-۵۰ صفحه که سبک روایت من را گرفت فهمیدم که این والریا لوییزلی همان والریا لوییزلی کتاب «اگر به خودم برگردم» است. حس میکردم دارم یک کتاب شعر پرمغز میخوانم. هر چه که جلوتر رفتم احترامم به این بانوی مکزیکی بیشتر و بیشتر شد و به صفحات ۳۰۰ و اینها که رسیدم به خودم گفتم این زن را با این قدرت روایت و نوشتن باید پرستید.
یک خانوادهی ۴ نفرهی آمریکایی دارند سوار بر ماشین از نیویورک در شرق آمریکا به آریزونا در جنوب غربی آمریکا میروند. یک جایی از کتاب مادر خانواده که برایم خود والریا لوییزلی بود، تصمیم میگیرد توی ماشین کتاب صوتی بگذارد. آنجای کتاب را خیلی دوست داشتم. هی کتاب صوتیهای مختلف را پلی میکند و چند جملهی اولشان را با هم گوش میدهند و او میزند بعدی. با همهشان هم زندگی کرده است و خوانده استشان. یکی را به خاطر اینکه برای بچهها مناسب نیست رد میکند. یکی را به خاطر اینکه مترجم همان جملهی اول اشتباه داشته رد میکند و… توی دو صفحه هم کورمک مکارتی را به فضای ماشین احضار میکند هم خوان رولفو را، هم رالف الیسون را، هم کارسون مککالر را، هم جک کرواک را و هم ویلیام گلدینگ را. گوش دادن به کتاب صوتی در طول رمان هم به تناوب تکرار میشود و اواخر کتاب، لوییزلی با جملات ابتدایی کتاب «در جاده»ی کورمک مککارتی یک بازی روایی عجیب ایجاد میکند که به من حس رقص داد.
اما چیزی که توی آن دو صفحهی کتاب من را گرفت، آن شدت از دقت و توجه و زندگی کردن با کتابها بود. لوییزلی با این کتابها زندگی کرده بود. آنها را از عمق وجودش حس کرده بود. با آنها آمیخته شده بود. یک چیز دیگر هم برایم عجیب بود: چطور میتوانستند توی ماشین کتاب صوتی گوش بدهند؟ من همیشه حین رانندگی نصف جملات از گوشهایم میروند و نمیفهمم. توی شهر که اصلا نمیتوانم توجه کنم. همیشه یک خری پیدا میشود که کاتورهای حرکت کند یا بخواهد زرنگ بازی دربیاورد یا صدای باد و باران و انواع و اقسام صداهای ماشین هستند که حواسم را پرت میکنند. دوچرخهسواری که بدتر است. همیشه باید حواسم باشد که از آسمان موتور نیاید، یا تاکسیای مسافر نبیند، اصلا نمیشود گوش را معطل داستان و یا حتی آهنگ کرد… آن صفحات از کتاب لوییزلی یک جور ادای احترامش به رمانها و نویسندههایی بود که با روح و روانش بازی کرده بودند. بعد از خودم پرسیدم اگر من قرار بود همچه صفحاتی بنویسم به کدام رمانها و نویسندههای ایرانی ادای احترام میکردم؟ نمیدانم. «بایگانی کودکان گمشده» پر بود از این ادای احترامهای تکنیکی… جوری هم بود که تو ذوقت نمیزد. در تاروپود قصه تنیده شده بود..