حذف ایران

وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۱ ظهر است. دقیقا ۱۳ ساعت خوابیده بودم و هنوز هم خوابم می‌آمد. هنوز باران می‌بارید. الان هم که دارم این‌ها را می‌نویسم هنوز باران می‌بارد. از لحظه‌ای که به سنگاپور رسیده‌ام آسمان یک سر، بدون توقف باریده است. شاید بیش از ۳۰ ساعت است که دارد بی‌وقفه باران می‌بارد. آن هم بارانی با قطره‌های درشت. نمی‌دانم هم که تا کی ادامه خواهد داشت. بعد از سفر تایلند یک راست برگشته بودم به ایران. چترم را داده بودم به جلال که بار چمدانم سبک‌تر باشد و بتوانم سوغاتی‌های بیشتری ببرم. حالا جلال آن سر شهر است و من بی‌چتر مانده‌ام و به خاطر باران شدید نمی‌روم بیرون که خریدهایم را بکنم و منتظر آغاز ترم بشوم. 

پرواز از استانبول به سنگاپور خسته‌کننده‌تر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کردم. لقمه را دور سر چرخاندن بود. ولی چون ارزان‌تر بود چاره‌ای نداشتم. اول از تهران رفته بودم استانبول. توی فرودگاه امام خمینی دو بار مامورهای بازرسی محکم دست به لای پاهایم کشیده بودند تا مردانگی‌ام را چک کنند. وقتی آن چهارچوب لعنتی هیچ نشانی از داشتن هرگونه فلز ارائه نمی‌دهد، این جور بازرسی را درک نمی‌کنم. چیزی به هیچ کدام‌شان نگفتم. نمی‌توانستم چیزی بگویم. یک حالت «برو گم شو دیگر هم برنگرد»ی هم اصولا در نگاه خیلی از ایرانی‌ها نسبت به کسانی که خارج می‌روند وجود دارد که دهن آدم را می‌بندد. توی یک ماهی که ایران بودم بدترین جملاتی که برای آغاز گفت‌وگو می‌شنیدم این جور جمله‌ها بود که چرا برگشتی؟ مگر خارج نبودی؟ 

فرودگاه استانبول بسیار بزرگ بود. به زیبایی فرودگاه چانگی سنگاپور نبود. اما از فرودگاه دبی چیزی کم نداشت. وای‌فای فرودگاه هم مجانی بود، اما مثل فرودگاه چانگی سنگاپور نبود که به محض روشن کردن وای‌فای موبایل بتوانی متصل شوی. مخصوص کسانی بود که بلیط داشتند و شماره پرواز و شماره صندلی‌شان مشخص بود. پرواز از استانبول تا دبی برایم بسیار طولانی شد. فکر می‌کردم بعد از چند بار هواپیماسواری در این چند ماه دیگر آب‌دیده شده‌ام. اما کور خوانده بودم. با دیدن فیلم پدرخوانده و لورل هاردی و این‌ها سعی کردم کوتاهش کنم. درجه حرارت کابین هواپیما پایین بود و نتوانستم زیاد بخوابم. توی فرودگاه استانبول وقتی دیدم دمای سالن فرودگاه پایین نیست، پلیورم را درآورده بودم و لباس‌هایم را آماده‌ی هوای گرم استوایی کرده بودم. اما گویا خلبان ملاحظه‌ی اکثریت مسافران را کرده بود که لباس زمستانی به تن داشتند. توی فرودگاه چانگی هم دیدم که خیلی از مسافرها هنوز کاپشن و پلیور به تن بودند. توی مانیتور صندلی‌ام یک نقشه‌ی جی پی اس هم داشت که مسیر هواپیما را لحظه‌ای نشان می‌داد. اولش قبل از بلندشدن هواپیما، خیلی تند و سریع مسیر را شبیه‌سازی کرده بود. فیلم گرفته بودم. مسیر دقیقا از بالای سر ایران می‌گذشت. از تبریز و اردبیل و رشت می‌گذشت و به سوی قندهار می‌رفت و بعد به سوی هندوستان و آب‌های اقیانوس آرام و تنگه‌ی مالاکا و… چند بار قبل از شروع پرواز فیلم را دیدم. دقیقا توی کیلومتر ۲۰۰۰ از بالای سر لاهیجان می‌گذشت. دلم برای کتلت با زیتون پرورده تنگ شد یک لحظه. آرزو کردم وقتی دارد از بالای سر لاهیجان رد می‌شود، عین ماشین‌ها یک چند دقیقه بزند کنار من بروم یک بار دیگر از ساندویچی جام یک کتلت ویژه‌ی دیگر با زیتون پرورده بگیرم به جای شام بخورم و بعد ادامه‌ی مسیر بدهیم. خب، آرزوی محالی بود دیگر. بعدش سرگرم دیدن فیلم پدرخوانده شدم و دیگر یادم رفت که در ارتفاع ۱۲ هزار متری داریم از بالای سر گیلان عبور می‌کنیم.

اما یار گفت که هواپیمایت از ایران عبور نکرده است اصلا. او از خانه، پرواز را لحظه به لحظه پیگیری کرده بود و وقتی خبر رسیدنم به سنگاپور را بهش دادم بهم گفت که هواپیمایت دقیقا تا دریاچه‌ی وان مستقیم آمد، بعد یکهو مسیر را ۹۰ درجه کج کرد و از بالای سر عراق عبور کرد و بعد هم از خلیج فارس رد شد و وارد اقیانوس هند شد و الخ. خیلی برایم تلخ بود. این جور دور خوردن‌ها برایم بسیار تلخ است. شاید چهار پنج ماه پیش که ایران بودم تلخی این جور دور خوردن‌ها این قدر جدی نبود برایم. اما از وقتی رفته‌ام به سنگاپور و دیده‌ام که کشوری بدون هیچ ثروت خدادای چطور توانسته فقط با حفظ جایگاه خودش در چهارراه جهان بودن پیشرفت کند، برایم هر نوع دور خوردنی گریه‌آور شده است. مسیر معمول هواپیمای ترکیش از استانبول به سنگاپور از ایران و از بالای سر لاهیجان می‌گذشت. توی حافظه‌ی مانیتورهای مسافرانش هم این مسیر ثبت شده بود. برایش به صرفه‌تر بود که از ایران عبور کند. اما ایران به گونه‌ای دارد مدیریت می‌شود که این لعنتی ترجیح داد یکهو تغییر جهت بدهد، یکهو راهش را طولانی‌تر کند فقط برای این‌که از آسمان ایران نگذرد. شاید اصلا همین خسته‌ام کرد. نمی‌دانم.

این بار سنگاپور برایم حکم برگشتن به خانه را داشت. همان حسی را داشتم که بعد از چند ساعت رانندگی وقتی به لاهیجان می‌رسم دارم. (این حس را چند سال است که در بازگشت به تهران ندارم. همیشه نزدیک شدن به تهران برایم یک حس غم و غصه دارد. این بار که برگشتم ایران فکر کنم از ۳۰ روز فقط ۱۰ روزش را تهران بودم. مطمئن شده‌ام که دیگر تهران خانه‌ی من نیست). راه و چاه را بلد بودم. برای خودم رفتم توی جواهر فرودگاه چانگی (همان آبشار قشنگه‌ی وسط فرودگاه) یک چرخ زدم. سلانه سلانه رفتم تراموای بین ترمینال ۱ و ۳ را سوار شدم. با‌ آسانسور چمدانم را رساندم به مترو و دو بار خط عوض کردم و دوباره رسیدم به خوابگاه کالج گرین. باران شدید می‌بارید. اگر ترم پیش وقتی از پل عابر پیاده‌ی بوتانیک گاردنز می‌گذشتم نگرانی‌ام جا افتادن و راه و چاه را پیدا کردن بود، این بار نگرانی‌ام کمی دورتر بود: آیا می‌توانم کاری بجویم و ممر درآمدی پیدا کنم؟ ماه‌های آینده زندگی جدی‌تر می‌شود.