از دو هفتهی قبلش بهمان ایمیل داده بودند که اگر میخواهید توی شب فرهنگی مدرسه، غرفهی کشور خودتان را داشته باشید به ما بگویید. حالم گرفته بود و به ایمیل جواب نداده بودم. همکاران سابق کمکاری زیاد داشتند و وقتی هم من با ۸۵۰۰ کیلومتر فاصله نشست را جلو برده بودم شروع کرده بودند به بدگویی در مورد من که چرا فلان چرا بهمان. خیلی برخورد تاثیرگذاری داشتند با من و حالم از هر گونه همکاری برای ایران به هم خورده بود. خبرهای ایران هم که پی در پی نومیدکننده. رمقی نداشتم که پرچم ایران را بالا ببرم. وقتش را هم نداشتم. دست تنها بودم و اصلا و ابدا نمیرسیدم. میدیدم که بقیهی کشورها توی هفتهی آخر دارند خودشان را اماده میکنند و تمرین میکنند. حافظ و فائز برداشته بودند چند تا چمدان خرت و پرت (لباس سنتیها و خوراکیهای خاص) از اندونزی آورده بودند توی پذیرایی خوابگاه گذاشته بودند و هر از چند گاهی هم بچههای اندونزی میآمدند برای هماهنگی. من سرگرم امتحانها و تکالیف خودم شده بودم.
شب فرهنگی اما خیلی جالب بود. اول کاری بهمان یک کارت دادند که جای مهر ۱۱ تا کشور شرکتکننده در شب فرهنگی را داشت. باید سراغ هر کشور میرفتیم به بازی و توضیحاتشان گوش میدادیم و بعدش مهر بازدید را دریافت میکردیم تا آخر. همهی کشورها را که بازدید میکردیم کارت را میانداختیم توی صندوق قرعهکشی تا چند نفر به قید قرعه ۵۰ دلار نفری جایزه بگیرند. بساط شام و عکاسی هم به راه بود. غرفهها یک بخش کار بودند. معمولا بازی داشتند و یک سری اطلاعات عمومی و یک سری سوغاتی کوچک از کشورشان. مثلا چینیها فانوس کاغذی میدادند، قزاقستانیها کشک میدادند، اندونزیاییها و ویتنامیها و تایلندیها و کامبوجیها یک سری شکلاتهای خاص کشورشان را و ازین داستانها. بخش دیگری شب فرهنگی مراسم رقص و آواز بود. اگر ساز مخصوصی داشتند هر کس میآمد سازش را مینواخت. بعضیها رقص مخصوص کشورشان را داشتند. مثلا پاکستانیها و اندونزیاییها و هندیها و کامبوجیها رقص اجرا کردند. اما فیلیپینیها و مالزیاییها با این که تعدادشان زیاد است رقص اجرا نکردند. بعضیها آهنگ میخواندند و این جوریها…
بعد که مراسم تمام شد به این فکر کردم که خوب میبود اگر یک غرفه برای ایران میگرفتمها. ایدهای که به کلهم زده بود این بود که توی غرفهی ایران نشان بدهم که از بقیهی فرهنگها ما چیزهایی در خودمان هضم کردهایم. مثلا روی معبد هندوهای بندرعباس و مسجد رنگونیهای آبادان تاکید کنم که بگویم سنت هندیها و پاکستانیها را در خودمان هضم کردهایم. روی آداب و رسوم عشایر جاهای مختلف ایران مانور بدهم که بگویم سنت عشایری آسیای مرکزی را هم در خودمان هضم کردهایم. غذاهای عربی خاورمیانهای را فراهم کنم که بگویم ما عربها را هم در خودمان داریم و نیز کباب ترکی و سنتهای اروپایی غربی و… مناظر طبیعی و طبیعت چهارفصل و… اینها هم خوب میبودند برای غرفه. ولی اگر غرفه میداشتم تاکید میکردم بر پذیرا بودن فرهنگ ایران و اینکه خیلی از کشورهای دیگر حاضر در این سالن را در خودش جذب کرده است. اما خیلی زود این خیال را گذاشتم کنار. یادم آمد سر موج افغانستیزی که گروهی از نیروهای امنیتی ایران آن را تامین مالی کرده بودند خیلی به من فحش دادند. یکی از اصلیترین فحشهایی که میدادند به من دقیقا به خاطر همین ایده بود. ایدهای که به نظرم راز ماندگاری ایران تا به اینجای تاریخ بود. هنوز هم هر وقت ذرهای دلم با ایران صاف میشود میروم و فحش و فضحیتهایی که به خاطر مطرح کردن این ایده به من داده بودند را مرور میکنم و به این نتیجه میرسم که در و دیوار به هم ریختهشان بر سرم میشکند!