توی فیلمهای امسال جشنوارهی سینما حقیقت دو تا فیلم هستند که خیلی دوست دارم ببینمشان: «شازده حمام» و «گود». شازده حمام در مورد محمدحسین پاپلی یزدی (نویسندهی کتاب شازده حمام) است. هر چهار جلد کتاب «شازده حمام» را با وجود قطور و خیلی گران بودن خریدهام و خواندهام. اصولاً وقتی پول بابت کتاب میدهم میخوانم. ولی اگر کتابه خوب نباشد فحش و لعنت نثار نویسنده میکنم که کاغذ و پول من را حرام کرده. شازده حمام این طوری نبود. حتی جلد اول و دومش را میتوانم شاهکار بلامنازع بنامم.
حدود ۱۲۰ صفحه از کتاب شازده حمام روایتی فوقالعادهست به نام «کتیراییها». کتیراییها قصهی مردان و کودکان اهل بافق در دههی ۴۰ شمسی است که از زور فقر و نداری هر سال به نواحی کردستان میرفتند تا با کتیراگیری درآمد کسب کنند و فقر آن قدر شدید و مطلق بود که کودکان ۸-۹ ساله هم به این سفر هر سال میرفتند.
«آدمبزرگها را مرد، نوجوانها را نیم مرد و بچهها را ثلثه مرد میگفتند.» ص ۴۴۷
روایت کتیراییها شباهت عظیمی در ماهیت به موضوع فیلم دوم (گود) دارد. فیلم گود از کتاب «انگار لال شده بودم…» برآمده. پایاننامهی سپیده سالاروند در گودهای زباله و کودکان کارگر افغانستانی در تهران. من کتاب را خواندهام و توی وینش هم در موردش نوشتهام. کتابی خوب و خواندنی در مورد مهاجرت کودکان افغانستانی به ایران و کار کردن به عنوان آشغالجمعکن در کوچه پسکوچههای تهران بود. روایتی که تلخ بود و دردناک. روایتی که وظیفهاش (شرح دقیق مسئله) را خوب انجام داده بود. حدس میزنم فیلم هم روایت همان کتاب باشد.
فصل کتیراییهای کتاب شازده حمام به طرز عجیبی خواندنی است. هم قصهای تراژیک و تأسفبرانگیز است، هم قصهای عاشقانه و دوستداشتنی. به خاطر همین است که میگویم شازده حمام یک شاهکار است. جابهجایی نیروی کار از بافق یزد به کوههای کردستان شباهت بسیار زیادی به جابهجایی افغانستانیها از مرز افغانستان تا نواحی شهری ایران دارد:
«از همینجا بهرهکشی از این بیچارهها شروع میشد. دلالها در این کار سود خوبی میبردند. مسافر کتیرایی وقتی در اتوبوس مینشست، اتوبوس باید یکسره به قزوین میرفت. اگر وسط راه میایستاد و این مسافرها پیاده میشدند، دیگر خودشان نمیتوانستند سوار شوند. چیدن حدود صد نفر داخل اتوبوس ۳۸-۴۰ نفره آن زمان خودش هنر بود… وقتی این مسافرها به گاراژ قزوین میرسیدند نمایندگان تجار کتیرا در گاراژ حاضر بودند. پول کرایه اتوبوسها و پول مساعدهای که از گاراژ یزد گرفته بودند را فوری میدادند.» ص ۴۴۹
اتوبوسهای گاراژ یزد شباهت عظیمی به ماشینهای افغانیکش داشتند. ماشینهای افغانیکش نیروی کار افغانستانی (از کودک ۸ ساله تا مرد ۶۰ ساله) را سوار وانت و پژو میکنند. در هر وانت ۵۰ نفر و در هر پژو تا حتا ۱۸ نفر. اضافه ظرفیت سوار کردن نیروی انسانی سابقهای طولانی در این مملکت داشته. افغانیکشی پدیدهای خاص مهاجرت افغانستانیها نیست. از قبل هم در ایران روال بوده.
و داستان کودکان کتیرایی که پاپلی یزدی توی کتابش روایت میکند به همان تلخی داستان کودکان آشغالجمعکن افغانستانی در کوچهپسکوچههای تهران است، به همان تکاندهندگی، به همان هولناکی.
بزرگترین سوالی که در مورد کودکان کار افغانستانی توی ذهن آدم میآید این است که چه کار میشود کرد؟ (میگویند ۸۰ تا ۹۰ درصد کودکان کار در ایران افغانستانی هستند.)
بعضیها به راه حلهای کوتاهمدت روی میآورند: به آنها کمک کنیم تا نیاز به کار کردن نداشته باشند. بهشان پول بدهیم. بهشان کالا بدهیم. این راهحل دوستداشتنیترین راهحل است. چون آدمی که بدین طریق کمک میکند احساس خوبی بهش دست میدهد. احساس مهربانی میکند. احساس میکند خیلی انسان است. لبخندی که به لب آن کودک مینشیند هم پاداشی بزرگ است. اما… این راه حل کوتاهمدت است. آیا این کودک باید در کوچهپسکوچههای تهران باشد یا در سرزمینی که در آن به دنیا آمده؟ آیا این کمکها باعث میشوند تا او به آغوش امن پدرومادرش برگردد؟ آیا این کمکها باعث ایجاد حس عزت نفس در او میشود؟ مسلماً نه. این جور کمکها باعث ایجاد فرهنگ گدامحوری میشود. آن کودک یاد میگیرد که خودش را تحقیر کند تا بتواند زندگی کند. هر چه قدر هم کمک کنی باز کم است. این کودک ممر درآمد است. خانوادهاش در چنان فقری دست و پا میزنند که این کمکهای یک قران دو زار به جایی نمیرساندشان. اگر هم پول قابل توجهی جمع شود، فقر فرهنگی و اقتصادی این جور خانوادهها آنقدر بالا است که پول را به باد هوا میدهند.
یک راه حل دیگر تلاش برای آموزش این کودکان است: بپذیریم که آنها کار میکنند و پول درمیآورند، ولی کاری کنیم که باسواد شوند تا از این تلهی فقر رها شوند. این راهکار میشود گفت منطقیترین راهکار میانمدت موجود است. ایرادش فقط در این است که تعداد این کودکان ثابت نیست. اگر امروز ۱۰۰ کودک داریم که کمر همت به باسوادکردنشان بستهایم، فردا ۲۰۰ نفر جدید خواهند آمد. چون میگویند تهران خیلی خوب است، هم کار و درآمد هست و هم امکان تحصیل و آموزش. افغانستان که از این خبرها نیست… بله. ما تا ۳۰۰ نفر را هم میتوانیم آموزش بدهیم. اما ۴۰۰ نفر و ۵۰۰ نفر چه؟ اصلا مگر فقط آموزش است؟ مگر همهی اینهایی که به صورت موجی دارند میآیند به فکر تحصیل میافتند؟ تعدادشان آن قدر سر چهارراهها زیاد میشود که همه به غلط کردن میافتند.
همهشان را بگیریم و اخراج کنیم تا برگردند به افغانستان؟ چهل سال است که پلیس و وزارت کشور و مسئولان این آرزو را دارند و بارها و بارها این کار را کردهاند و نشده. محال است. کتیراییها از زور گرسنگی بود که به کتیراگیری میرفتند… داستان و انگیزهها جدیتر از این حرفها هستند که بخواهی با توپ و تشر صورتمسئله را پاک کنی.
بعضی مسئولین میانردهی دلسوز هم برمیگردند میگویند ما نگران لگدمال شدن انسانیت در کوچهپسکوچههای تهران هستیم و اینها همهاش تقصیر پیمانکارهای زباله است. باید قوانینی تصویب کنیم که اگر این پیمانکارها از کودکان بهرهکشی کردند محکوم شوند و نانشان آجر شود. کسی که کمی به ساختار طبقاتی جامعهی ایران فکر کرده باشد همان اول کار میفهمد که این راه حل هم توی دیوار است: بیشتر از آنکه نان آن پیمانکارهای کثافت آجر شود، نان همین خانوادههای بدبخت و بیچاره آجر خواهد شد و این کودکان به جای کوچه پس کوچهها در کارگاهها و پسله پشتها استثمار میشوند…
واقعا چه میشود کرد؟
کتیراییهای پاپلی یزدی را که میخواندم دقیقا داشت مسئلهای با همین پیچیدگی در دههی ۴۰ را روایت میکرد، البته که با کلامی قصهوار و جادویی و خواندنی و روایتی بسیار تراژیک از قهرمانان زندگیاش. اما سالهاست که دیگر اهالی بافق یزد کودکان خردسال خودشان را برای کتیراگیری به کردستان نمیفرستند و سالهاست که کودکان بافقی تا حد مرگ بهرهکشی نمیشوند. چه اتفاقی افتاد دقیقا؟ در کردستان برنامهای اجرا شد؟ تجار قزوینی بیخیال کودکان کار شدند؟ نه. اصلا و ابدا.
فقط در شهر بافق (مبدأ کتیراییها و کودکان کتیرایی) اتفاقاتی به وقوع پیوست: معدن سنگ آهنگ کشف شد. بافق صنعتی شد. در بافق شغل ایجاد شد. درآمد بالا رفت. سطح رفاه بالا رفت. مردان بافقی مشغول به کار شدند و آنقدر درآمدشان زیاد شد که دیگر نیازی به بهرهکشی از کودکان نبود… پدیدهی کودکان کتیرایی جمع شد. من فکر میکنم قصهی کودکان کارگر افغانستانی در ایران هم همین است. هر کاری بکنیم باز هم انسانیت لگدمال میشود. هر کاری کنیم باز هم ماشین سرمایهداری آدمهای ضعیف را له و لورده میکند… باید افغانستان آباد شود. باید افغانستان امن شود. قصهی پردرد کودکان کارگر افغانستانی راهحلی در کیلومترها دورتر دارد و نکتهی لعنتی ماجرا این است که افغانستان «زمین زهری» است…
اینها پیشزمینههای فکری من برای دیدن فیلمهای «شازده حمام» و «گود» هستند. آمدم از سایت هاشور نگاه کنم. میگفت که باید ۳۵۰ هزار تومان بلیط کل فیلمهای جشنواره را بخری. زورم آمد. بیخیال شدم!