اتاقی از آن خود
به پلههای بالایی نردهبان بلند آهنی که میرسم ترسم میگیرد. نردبان زیر پام میلرزد. دستهایم را به تیرهای چوبی سقف میگیرم و خودم را میکشم بالا. روی تیر چوبی که میایستم تازه میفهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی میلرزند و ته دلم خالی میشود. اعتنا نمیکنم. محکم با دستهایم ستونهای چوبی را میگیرم و روی تیرها جابهجا میشوم. بابا آن طرف دارد کیسهی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر میدهد تا بارانهای هفتههای آینده چوبها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمیگردم و به منظرهی پشتم نگاه میکنم. مسحور میشوم. روبهرویم آن طرفتر از خانهی همسایه، شالیزارها در افق گسترده شدهاند. آن انتها، شیطانکوه خودنمایی میکند و پرهیبی از خانههای لاهیجان.به بابا میگویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید.میگوید: آره،اندازهی…