تآتر مارکینگ و قصه‌ی ادموند

هنوز هم باورم نمی‌شود که ادموند ۵۰ سالش باشد. اصلا به ظاهرش نمی‌خورد. یک موی سفید ندارد. یک تار موی ریخته هم ندارد. نژاد چینی‌اش او را خیلی جوان‌تر نشان می‌دهد. البته که بقیه می‌گویند به خاطر مجرد بودنش است. زن نداشته و حرص بچه را نخورده و جوان مانده. نمی‌دانم. ولی خب ۵۰ سالش هست دیگر و برایم عجیب‌تر این‌ است که می‌خواهد توی ۵۰ سالگی یک زندگی جدید، یک جور دیگر زندگی کردن را شروع کند و خیلی هم جدی است در این زمینه. 

اولین باری که دیدمش این قدر فروتن و خودمانی بود که باورم نمی‌شد لیسانس ادبیات انگلیسی و تاتر از دانشگاه ملی سنگاپور، فوق‌لیسانس آموزش تاتر از دانشگاه نیویورک و دکترای تاتر از دانشگاه منچستر انگلیس داشته باشد. حتی بهش نمی‌خورد که استاد دانشگاه باشد. ولی بود. استاد هنر چند تا از دانشگاه‌های سنگاپور بود. ایران هم آمده بود و تاتر اجرا کرده بود. هر بار هم من را می‌بیند می‌گوید امسال می‌خواهم جشنواره‌ی فجر بیایم تاتر اجرا کنم. آن باری که آمده بود ایران در بخش بین‌الملل تاتر فجر شرکت کرده بود. دقتش در آوای کلمات برایم جالب بود. یک بار نشسته بود فارسی حرف زدن من و جلال را گوش کرده بود. من به لهجه‌ی تهرانی حرف می‌زنم و جلال به لهجه‌ی کابلی. بعد ادموند برگشته بود گفته بود لهجه‌های‌تان خیلی با هم فرق دارد. فرق‌تان در خشونت ادای کلمات‌ است. لهجه‌ی تهرانی می‌کشد، ناز می‌کند. ادای من را هم در بعضی کلمات و جملات در آورد. بعد گفت لهجه‌ی افغانی یک کم خشن است. محکم‌تر است. ناز ندارد انگار. بعد ازمان پرسیده بود درست فهمیده‌ام یا نه؟ به نظرم درست گفته بود. 

ادموند توی دانشگاه‌های سنگاپور داستان‌گویی برای کسب و کارها را درس می‌دهد. طبیعتا توی سنگاپور هر چیزی به تجارت و پول مربوط می‌شود و حتی کسی که تمام ذهن و زندگی‌اش تاتر است هم راهی می‌جوید تا آن را به تجارت و پول در آوردن مرتبط کند. اما تاتر را هم رها نکرده.

امروز دعوت‌مان کرد به یک اجرای خصوصی. ما نمی‌دانستیم اجرایش خصوصی است. فکر می‌کردیم یک اجرا در یکی از سالن‌های سنگاپور است. خوشحال هم بودیم که ایول به خودمان اگر بود عمرا ۱۰۰ دلار می‌دادیم برای یک تاتر ۹۰ دقیقه‌ای. حالا می‌توانیم مجانی به تماشا بنشینیم. از لوتی‌گری‌اش بود که ما را مجانی دعوت کرده بود. آدرس را که رفتیم فهمیدیم یک خانه است. جلوی خانه میزی بود و یک خانم زیباروی هنری خوشامد به‌مان گفت. اسم‌های‌مان با رنگ سبز های‌لایت شده بود. یعنی اینکه ازین دانشجوهای گرامی پول بلیط نگیرید. کفش‌های‌مان را درآوردیم و هدایت شدیم به سمت پذیرایی خانه. خبری از سالن تاتر و تاریکی‌اش نبود. پرده‌ها کشیده شده بودند. چند تا مبل بود که روی‌شان نوشته شده بود رزرو. ما را هدایت کردند روی زمین چهارزانو نشستیم. یک خانه‌ی بزرگ سنگاپوری بود. مجلل. با دیوارهایی پوشیده از تابلوهای نقاشی و سقف کاذبی که کولر گازی از دریچه‌های نامرئی هوا را خنک می‌کرد و پلکانی در وسط که به طبقه‌ی دوم می‌رفت. وقتی همه جاگیر شدند (فکر کنم حدودا ۲۰ نفر بودیم) یک نفر با نی نواخت (قشنگ سبک بشنو از نی چون حکایت می‌کند بود. یادم هم رفت از ادموند بعد از تاتر بپرسم که تو شعرهای مولوی را خوانده بودی که همچه پیش‌درآمدی برای تاترت در نظر گرفتی؟) و بعد بازیگرها یکی یکی آمدند و مونولوگ‌های‌شان را گفتند. ۹۰ دقیقه.

اسم تاتر بود مارکینگ. اولین تجربه‌ی تماشای یک تاتر به زبانی غیرفارسی بود برایم. دو نفر اول به زبان هندی اجرا کردند کارشان را. نفرات بعدی اما انگلیسی. هر کدام هم روایتی از دردهای زندگی‌شان را داشتند. نفر اولی خانمی بود که مجبور بود هر سال یک نقطه از کره‌ی زمین به خاطر شغل همسرش زندگی کند. یک سال هند، یک سال سنگاپور، یک سال دبی، یک سال نیویورک، یک سال اروپا و این‌که هیچ‌وقت نمی‌توانست به هیچ خانه‌ای برای تمام عمرش دل ببندد خسته شده بود. نفر دوم یک پدر بود. جالب برایم این بود که توی این تاتر دو بار تجربه‌ی پدر تکرار شده بود. پدر اول تمام هندی بود و متوجه نشدم. اما پدر دوم انگلیسی بود و چه قدر دوست‌داشتنی بود. روایت نگرانی‌های یک پدر در مورد فرزندش و بارهایی که باید به دوش بکشد و تنهایی این به دوش کشیدن مسئولیت‌ها. از پلکان خانه هم به زیبایی برای نمادسازی استفاده کرده بودند. یک جایی آخر مونولوگ پدر او باید لگوهای بچه‌اش و تبلت کاری خودش و توپ بزرگ بچه‌اش و چند تا خرت و پرت دیگر را از پله‌ها می‌رساند بالا. بعد دست‌تنها هم بود. وسایل هی سرنگون می‌شدند و او مجبور بود به هزار لطایف‌الحیل وسایل را به پله‌های بالایی برساند و هیچ کس نبود که کمکش کند. من با روایت پدر خیلی حال کرده بود. خود ادموند توی اپیزود بعدی نقش نفری را بازی کرد که ناراحتی پوستی داشت و به خاطر ناراحتی پوستی‌اش داشت رنج می‌کشید و..

آخر تاتر یکی از بازیگرها (پیرزنی که گویا صاحب‌ خانه‌ی محل اجرای تاتر هم بود) داستان ساخت این تاتر را تعریف کرد. گفت که این تاتر از دل گفت‌وگوهای دور همی‌مان درآمد و ادموند به خوبی سر وشکل دراماتیک بهش داد. ازمان خواست که اگر روایت‌های مشابهی از درد داریم تعریف کنیم. چند نفر چند تا قصه گفتند. سروشکل تاتر کامل جدی بود. بروشور تاتر به قیمت ۵ دلار فروخته می‌شد. ما که دانشجو بودیم و مجانی آمده بودیم. اما بقیه همان ۱۰۰ دلار را پرداخته بودند.

از آخرین اجراهای ادموند رد سنگاپور بود. ماه دیگر ادموند راهی افغانستان است. او تصمیم گرفته که بقیه‌ی عمرش را در سنگاپور نگذارند. خودش می‌گفت از این همه فشار کاری و فکر کردن به پول بیشتر درآوردن و زندگی غرق تکنولوژی و بهترین‌ها خسته شده‌ام. دلم می‌خواهد برم به افغانستان و آن جا را بسازم. این‌جا من نمی‌توانم چیزی را بهتر کنم. اما آن‌جا می‌توانم. چند ماه است که دارد مقدمات سفرش را می‌چیند. با طالبان رفیق شده تا بهش اجازه بدهند که یک ان جی او در زمینه‌ی تحصیل در افغانستان راه بیندازد. چند تا خیر سنگاپوری هم پیدا کرده که تامین مالی‌اش کنند. یک بار می‌گفت آن ژاپنیه بود که سیستم زه‌کشی افغانستان را راه‌اندازی کرد و ۳۰ سال در افغانستان ماند تا شبکه‌های آبیاری افغانستانی را برای کشاورزی بهینه کند. یادتان هست؟ بله. یادمان بود. آن ژاپنی خیلی محترم که البته آخرسر به دست طالبان کشته شد. گفت من هم می‌خواهم مثل آن ژاپنی برای افغانستان خدمت کنم. من هم یک هزاره‌ی افغانی‌ خواهم شد. با این تفاوت که زمینه‌ی کار من آموزش خواهد بود. نمی‌دانم که موفق خواهد شد یا نه. اما به هر حال تاتر امروزش را دوست داشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *