جاده نخی ها-۴ (برج میلاد شهر بیجار)

جاده نخی ها-۴ (برج میلاد شهر بیجار)

حاج سیاح
گاهی اوقات پیش می‌­آمد که وارد شهر کوچکی بشوی و به یک میدان برسی که ماکتی از برج آزادی وسطش ساخته‌اند و اسمش را گذاشته‌­اند میدان آزادی. این برای قبل­‌ها بود. حالا دیگر ثابت شده که آزادی طاغوتی بود. برج میلاد نماد شده. سرنوشت برج میلاد و ماکت‌­هایش اما جور دیگری است... توی یکی از پارک­‌های شهر بیجار این را دیدیم...
Read More
جاده نخی ها-۵ (تکاب)

جاده نخی ها-۵ (تکاب)

حاج سیاح
صبح بود. خیابان‌ها و کوچه‌های گرماب پر شده بود از بچه مدرسه‌ای‌ها. دختر‌ها روپوش‌های صورتی پوشیده بودند و پسر‌ها روپوش‌های آبی نفتی. صبح شنبه بود و دیدنشان واقعن لذت بخش بود. دیدنشان چشیدن لذت آزادی بود. اینکه صبح شنبه است و تو مجبور نیستی که کله‌ی سحر با چشم‌های پف کرده بروی بنشینی سر کلاس. می‌توانی کار‌هایت را به تعویق بیندازی. می‌توانی بپیچانی. می‌توانی بشمار ۳ از خواب بیدار شوی، سوار ماشین شوی، بروی نانوایی بربری گرماب را بجویی، نان داغ بخری و راه بیفتی به سمت بیجار. جاده نخیِ گرماب - بیجار خلوت بود. به جز ما تقریبن هیچ ماشینی در این جاده نمی‌راند. هوا سرد بود. آفتاب مهرماه می‌تابید، ولی پنجره‌ی ماشین را نمی‌شد داد پایین. کم کم ارتفاع می‌گرفتیم. جایی کنار یک رودخانه‌ی فصلی که خشک بود…
Read More
جاده نخی ها-۶ (زندان سلیمان)

جاده نخی ها-۶ (زندان سلیمان)

حاج سیاح
بالا رفتن از آن مخروط ۱۱۰متری یکی از دهشتناک‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام بود.نه… به خاطر ارتفاعش نه. به خاطر منظره‌ای که آن بالا غافلگیرم کرد. ۴۰کیلومتر از تکاب دور شده بودیم و داشتیم به تخت سلیمان نزدیک می‌شدیم که منظره‌ی مخروط از دور نمایان شد. بالایش انگار ساختمان نیمه خرابی بود که حدس می‌زدیم دژی قلعه‌ای چیزی باشد. یعنی منظره‌اش از دور داد می‌زد که باید چیزی آن بالا باشد. اما دور و بر آن مخروط کسی و چیزی نبود.تا که جاده به پای مخروط رسید. داشتیم رد می‌شدیم که چشممان افتاد به یک تابلوی کوچک زنگ زده: زندان سلیمان. همین و بس. رد شده بودیم. به همین راحتی. چند ده متر بعد ایستادیم و دور زدیم و برگشتیم. گفتیم برویم آن بالا. برویم ببینیم چه خبر است. هیچ کسی نبود.…
Read More
جاده نخی ها-۷ (تخت سلیمان)

جاده نخی ها-۷ (تخت سلیمان)

حاج سیاح
آخ... نان گیر نیامد. رسیدیم به تخت سلیمان. به روستای تخت سلیمان. البته ساختمان بخشداری تخت سلیمان اندازه‌ی یک فرمانداری بود. سراغ تنها نانوایی آن محل رفتیم و با در بسته مواجه شدیم. سر ظهر بود. اما در نانوایی بسته بود. پیرمردی که مغازه داشت گفت نانوایی چند وقت است که خراب شده بسته است. خودش اغذیه فروشی داشت. وقتی دید عاطل و گرسنه داریم نگاهش می‌کنیم گفت چند تا نان می‌توانم به‌تان بدهم. ولی خودم ساندویچی دارم نمی‌شود همه‌ی نان‌ها را بدهم. ۴عدد نان لواش تقدیممان کرد. به نان لواش‌ها نگاه کردیم. ۴تا نان لواش لاغر و کوچولو کجای شکم ما ۴تا را می‌گرفت آخر؟! بی‌خیال ناهار شدیم. گفتیم برویم به دیدار خود تخت سلیمان... آخ… فقط ما بودیم. هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نبود و هیچ بازدیدکننده‌ی دیگری…
Read More
جاده نخی ها-۸

جاده نخی ها-۸

حاج سیاح
- گشتی دیگر در روستا می‌زنیم. شاید شاید نانوایی باز شده باشد. نه. مغازه‌ها هم نان ندارند. خانه‌ها را نگاه می‌کنیم. توی یکیشان تنوری خانگی را آتش کرده‌اند. تنوری که کنار ساختمان خانه است. تازه آتشش را روشن کرده‌اند. رویمان نمی‌شود برویم در بزنیم بگوییم نان می‌خاهیم. حتم بینشان رسم نیست که به مسافر و مثلن توریست نان محلی بفروشند، ورنه... راه می‌افتیم سمت دندی و زنجان.      - جاده نخی‌تر می‌شود. پر از پیچ و گردنه و سربالایی. ۹۰کیلومتر دیگر تا زنجان داریم. سر و کله‌ی تله کابین‌های «معدن سرب و روی انگوران» هم کنار جاده پیدا می‌شود. تله کابین‌هایی که به جای آدم سنگ‌های معدنی را جابه جا می‌کنند. طولانی‌ترین تله کابینی است که به عمرم دیده‌ام. بیش از ۱۰کیلومتر پا به پایمان سبدهای سنگ‌های معدنی روی سیم‌های…
Read More
در محضر ایرج افشار

در محضر ایرج افشار

حاج سیاح, سپهرداد
۱-حالا که سال‌ها گذشته شاید نسل غریبی به نظر بیایند. نسلی که در جست‌و‌جو بود. وجب به وجب ایران را می‌گشت و می‌دید و ثبت می‌کرد. جای جای خاک ایران را می‌رفتند و می‌دانستند که این خاک، ناشناخته زیاد دارد و تشنه‌ی شناختن بودند. جلال آل احمدی بود که در میان روستا‌ها و دهکوره‌های طالقان با پای پیاده، کوهنوری و پیاده روی می‌کرد تا «تات نشین‌های بلوک زهرا» را بنویسد. هنوز هم وقتی با ماشین به طالقان می‌روی و به روستا‌ها و خانه‌های دوردست روی کوه و کمر نگاه می‌کنی به نظرت کار غیرممکنی می‌آید رفتن و گشتن و دیدن و حرف زدن و نوشتن. منوچهر ستوده‌ای بود که با پای پیاده از تهران تا الموت می‌رفت تا قلعه‌ی حسن صباح را جست‌و‌جو کند (سال‌های دهه‌ی ۲۰) و پایان نامه‌ی…
Read More
نان خرفه

نان خرفه

سپهرداد
می‌نشینم روی نرده‌ی چوبی و تکیه می‌دهم به ستون چوبی ایوان خانه. شیشه‌ی دواگلی بالای ستون آویزان است. خوشه‌های حصیری سیر هم از آن یکی ستون آویزان است. بندهای حصیری کدوتنبل حالا خالی شده‌اند و از سقف چوبی آویزان مانده‌اند. نرده‌های چوبی ایوان کوچک‌اند. کوچک شده‌اند. روزگاری بزرگ بودند. روزگاری سرگرمی من عین بندباز‌ها راه رفتن روی این نرده‌های چوبی و حرکت از یک ستون به ستون بعدی بود. ننه جان همیشه می‌ترسید. می‌ترسید که حین راه رفتن روی نرده‌ها تعادلم به هم بخورد و از بالای ایوان تالاپ بیفتم توی حیاط. حالا... راه رفتن روی نرده‌ها هیچ وقت خطرناک نبود. خطرناک، نشستن مثل آدم بزرگ‌ها و تکیه دادن به نرده‌ها بود. سر همین مثل آدم بزرگ‌ها نشستن بود که زنبور عسلی زیر چشمم را نیش زد. اگر من مثل…
Read More
نترس. نترس. نترس بچه جون!

نترس. نترس. نترس بچه جون!

سپهرداد
توی کلاه قرمزی و پسرخاله. بعد از آن که کلاه قرمزی می آید تهران و می رود خیابان جام جهانی و آقای مجری را می بیند. بعد هی بوسش می کند و می گوید که می خواهم همکار آقای مُرجی بشوم. بعد آقای مجری شرط می گذارد که تو باید بروی مدرسه و خواندن را یاد بگیری تا بتوانی مجری شوی. بعد کلاه قرمزی می رود مدرسه ی تیزهوشان. یاد نمی گیرد. آقای مجری تکرار می کند که باید خواندن را یاد بگیری. می رود کلاس آواز. بعد دوباره آقای مجری می گوید که باید و خواندن و حساب کردن را یاد بگیری. او باز هم یاد نمی گیرد. بعد از همان مساله ی پرتقال فروشی که می خواست مُرجی بشود...آره، بعد از همه ی این ها که کلاه قرمزی…
Read More
درویش پیر استاد ما بود

درویش پیر استاد ما بود

سپهرداد
درویش پیر استاد ما بود. استاد دینامیک ما. مثل یک درخت کهنسال بود و عمرش به بلندای عمر دانشگاه تهران. و  سالیان درازی از این عمر را استاد بود. نحیف بود. با موهایی سراسر سپید. و صدایی ضعیف و گوش هایی سنگین. سمعک هم به گوش می زد. ولی درد پیری با این چیزها دواپذیر نیست. و ما معلوم نبود چندهزارمین شاگردان اوییم. حکم نوه های او را داشتیم. هر پنجاه نفر مان. و او استاد ما بود، پدر ما بود، پدربزرگ ما هم بود. همه مان پسر بودیم. و دل مان می خواست این را همه ی آنانی که دخترها را حلوا حلوا می کنند بدانند. بدانند که کلاس دینامیک دکتر نصرالله تابنده بدون حضور حتا حتا یک دختر برگزار می شود و کلاس انقلاب اسلامی در فلان دانشگاه…
Read More
عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان

عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان

کتاب‌باز
۱-خواندن "عشق و پرستش" را دکتر مداح پیشنهاد کرد. توی یکی از جلسات آخر درس فیزیک1. گمانم وقتی که داشت موتورهای حرارتی و قانون دوم ترمودینامیک به بیان کلوین-پلانک را با اسلایدهایش درس می‌­داد. آخر جلسه بود که گفت کتاب"عشق و پرستش" اثر مهندس بازرگان را پیشنهاد می­‌کنم بخوانید. نام دیگر کتاب را نگفت. اگر نام دیگر کتاب را می‌­گفت حتمن خیلی زودتر به سراغ این کتاب می­‌رفتم. شاید هم گفته بوده و من نشنیده‌ام..."ترمودینامیک انسان" نام جذابی برای یک کتاب است. 2- همیشه فیزیک یا ریاضی یا شیمی که می­‌خوانده‌­ام یکی از دغدغه­‌های فکری­‌ام بوده. این­که برای قانون‌­ها و فرمول­‌ها معنایی بجویم. معنایی خارج از چهارچوبی که در آن قرار گرفته‌­اند. مثلن همیشه فکر کرده­‌ام که حد و مشتق و انتگرال در زندگی روزانه و در روابط انسانی هم…
Read More