لذت بدن

لذت بدن

سپهرداد
آن شب از بالا به زمین اسکیت نگاه کردم. تکیه دادم به نرده‌ها و زل زدم به زمین اسکیت. 2تا دختر بزرگسال و دو تا بچه داشتند بازی می‌کردند. یک مردی هم بود که مشغول اسکیت یاد گرفتن بود. زانوبند بسته بود و مربی هی کمکش می‌کرد که با اسکیت راه برود. اما او به محض این که یک متر حرکت می‌کرد تالاپی سر می‌خورد و می‌افتاد. بچه‌ها هم کوچک بودند و آرام حرکت می‌کردند. اما آن دو تا دختر... خیره‌کننده بودند. مانتو کوتاه و جوراب شلواری پوشیده بودند. به سرعت حرکت می‌کردند. از این سر زمین به سرعت می‌رسیدند به آن سر زمین. هر کدام موازی یک ضلع. به انتهای زمین که می‌رسیدند هم‌زمان دور در جا می‌زدند. بعد یک پای‌شان را 90 درجه بالا می‌برند و با نوک…
Read More
راننده ها

راننده ها

سپهرداد
سه روز متوالی. صبح رفت و عصر برگشت. ازین سر شهر به آن سر شهر. هر بار یک ماشین. پولش هم به پای شرکتی که این ‌رفت و آمدها به خاطر کارشان است. صبح روز اول: راننده پسر مظلومی بود. از آن‌ها بود که حوصله‌اش را دارند توی ترافیک و جاهای پرگره جلو عقب کنند و تمام شاشورهای شهر هم که برای‌شان بوق بزنند اعصاب‌‌شان خرد نمی‌شود. عادت به بی‌خیالی و آرامش ظاهری. از خودش چیزی نگفت. توی یک ساعتی که با هم بودیم بیشتر در مورد فرهنگ ترافیک صحبت کرد. یک جور بی‌خیالی گفت تقصیر خود ملت است. بلد نیستند صبر کنند. هی تغییر لاین می‌دهند. فکر می‌کنند این جوری سریع‌تره. شکایت‌وار هم نبود. یک چیز بدیهی. من هم برایش از قوانین مورفی گفتم. برای همه‌شان گفتم. برای راننده‌های…
Read More
توپوفیلی با سینا دادخواه

توپوفیلی با سینا دادخواه

کتاب‌باز
1- "زیباتر" این‌جوری‌ها شروع می‌شود: هومن درس معادلات دیفرانسیلش را با نمره‌ی 8 افتاده و آدرس استادش را گیر آورده و دارد می‌رود خانه‌ی استاد تا نمره بگیرد و درس را پاس کند. استاد هم خانم دکتر کیانمهر. می‌رود آن‌جا و بلبل‌زبانی می‌کند و آسمان ریسمان می‌بافد تا 2نمره بگیرد. اما آن‌جا، در خانه‌ی دکتر کیانمهر با دخترش، گلسا، مواجه می‌شود و یک دل نه صد عاشقش می‌شود. همان‌جا تنور را می‌چسباند و هم نمره‌ی دیفرانسیل را می‌گیرد و هم با شیرین‌زبانی‌اش مخ گلسا را برای یک رابطه‌ی عاشقانه می‌زند...  شروع مجاب‌کننده‌ای است. مگر نه؟ ریتم کتاب به شدت تند است. همان صفحه‌ی اول یقه‌ی تو را می‌گیرد و تا آخرین صفحه هم ولت نمی‌کند.  کتاب سه تا فصل کلی دارد: سوارکار، تیرانداز و شناگر. یادآور حدیثی از پیامبر اسلام…
Read More
دست به دهان

دست به دهان

سپهرداد
راستش ازین نظم فیلاس فاگ وار ناراضی نیستم. ولی خب این‌جوری نمی‌توانم فکر کنم. امان فکر کردن را از خودم گرفته‌ام.ساعت 10 شب می‌رسم خانه. چه با اتوبوس برگردم، چه با مترو، 9:50 به چهارراه آخر می‌رسم. از آن چهارراه تا خانه هم دو تا کوچه را باید با گام‌های آهسته‌خسته طی کنم و ساعت 10 شب دگمه‌ی زنگ خانه را فشار می‌دهم. یک جورهایی دست‌به‌دهان پل استر را دارم تجربه می‌کنم. منتها او با نوشتن دست به دهانی می‌کرد و من به نوشتن نمی‌رسم. 6صبح بیدار می‌شوم، ناخودآگاه. حتا روزهای تعطیل هم 6صبح از خواب بیدار می‌شوم. دوباره می‌خوابم. این بار ساعت 6:30 بیدار می‌شوم. دیگر فرصت خواب ندارم. به ریش تراشیدن نمی‌رسم. صبحانه را می‌خورم و لباس می‌پوشم و 6:55 از خانه می‌زنم بیرون و 7:15 کارخانه‌ام. به…
Read More
آدم‌های سالی یک بار (چشمان زنی که ستاره‌ها در آن می‌درخشند)

آدم‌های سالی یک بار (چشمان زنی که ستاره‌ها در آن می‌درخشند)

سپهرداد
رفتیم خانه‌ی خاله لاهیجانی. خاله‌ی باباست که از همان اول ازدواج (برخلاف بقیه‌ی خواهرهایش) ساکن شهر شده بود. خانه‌ی جدیدش را بلد نبودیم. یعنی بابا بلد بود که کدام کوچه است، ولی کدام خانه را نه. زنگ زد به خاله که ما آمده‌ایم عیددیدنی. خاله نبود. خانه‌ی دخترخاله‌ی بابا (معصومه) بود. نزدیک بود. بعد از 5دقیقه با پرایدِ معصومه آمدند. معصومه و دخترش و خاله لاهیجانی و ترانه و دخترش، یسنا. سلام علیک کردیم. خاله با همه‌مان دست داد و روبوسی کرد. ترانه سریع از پله‌های خانه رفت بالا. ترانه دخترخوانده‌ی خاله لاهیجانی است. یعنی خاله‌لاهیجانی و خدابیامرز شوهرش بچه‌شان نمی‌شد. از یک خانواده‌ی تهرانی پرجمعیت یک بچه گرفتند و بزرگ کردند: همین ترانه را. ترانه از آن آدم‌های سالی یک بار است. از آن‌ها که عید به عید که…
Read More
هامر ساخت ایران

هامر ساخت ایران

سپهرداد
1- در حالی‌که سایپا یک ماشین با تکنولوژی دهه‌ی 1980 را تولید می‌کند و ایرا‌ن‌خودرو از تعمیرات و ارائه‌ی خدمات پس از فروش 206های تیپ 5 و 6 عاجز و ناتوان است و هیچ کدام از کارخانه‌های تولید و مونتاژ خودرو توانایی عرضه‌ی یک ماشین دودیفرانسیل را به بازار ندارند، پدیده‌هایی در گوشه‌ و کنار ایران هستند که آدم فقط می‌تواند به خاطر آن‌ها امیدوار شود... 2-همه چیز از جنگ شروع شده. همان زمانی که آقای رضا گیلاسی مشغول خدمت سربازی بود که جنگ ایران و عراق شروع شد. او در جنگ بود و همان‌جا بود که با جیپ میوت آشنا شد. رانندگی با این خودروی بیابان‌گرد جنگی خیلی چیزها را به او یاد داد. در طول جنگ او با این ماشین اخت شد و بعدها همین جیپ میوت مسیر…
Read More
وقتی از پراید حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟

وقتی از پراید حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟

یادداشت‌های مطبوعاتی
1-آخر هر جاده‌ای که رسیدم، اون‌جا یه پراید منتظرم بود. (نوشته‌ی پشت یک تویوتا اف جی) 2-"به بیان بارت اتومبیل تنها پدیده‌ای مادی نیست که باید چگونگی استفاده و کارکردش کشف شود. بلکه پدیده‌ای است فرهنگی که باید با زبان فرهنگی فهم شود و مانند هر کالای دیگر زندگی روزمره بازنمای معنای فرهنگی است."  "اتومبیل متنی است که توسط کاربرانش رمزگذاری شده و مخاطب آن را بر حسب قواعدی رمزگشایی می‌کند." (از کتاب فرهنگ اتومبیل در شهر تهران، نوشته‌ی طاهره هوشنگی، نشر تیسا، ص250) 3-پراید ماشینی با طراحی دهه‌ی 80 میلادی است. همان هنگام که انرژی در جهان معنا پیدا کرده بود و خودروهای کم‌مصرف و کوچک بودند که یکی پس از دیگری وارد بازارهای بین‌المللی می‌شدند. در سال 1986 شرکت مزدا، ماشین مزدا 121 را به بازار عرضه کرد.…
Read More
عزیز خان

عزیز خان

سپهرداد, کتاب‌باز
"عزیزالله‌خان میرشکار مال آبکوه[قریه‌ی آب‌رو در شمال غربی شهرضا و جنوب غربی مبارکه] است. عشق به کوه و کویر هر دو. در کوه بودن و رو به کویر داشتن.  زمستان، روزهای گرم کویر، بهار و پاییز و تابستان پرسه در کوه، زمستان در انتظار گذشتن برف، در انتظار پرسه. دارای دو خصلت بلند (کوه) و باز (کویر و دشت) آدم بلندپرواز، مثل پلنگ، آدم یاغی، دزد، لوطی‌صفت، سنگدل، بی‌باک، با معرفت. "باد می‌گرفت" [مانند حیوانات از طریق شامه و جریان باد، بوی موجودات را در نزدیک حس کردن] و بوی شکار را حس می کرد.  وقتی دوربین می‌کشید و از دور روی صخره، پرتگاه یا در سایه‌ی تخته‌سنگی در بلندی، نزدیک قله‌ی پازن، بز کوهی یا شکاری دیگر را می‌دید که لمیده (در گرمای وسط روز که حیوان در سایه…
Read More
ترکمن‌صحرا-۱ (گرگان- ناهارخوران- زیارت)

ترکمن‌صحرا-۱ (گرگان- ناهارخوران- زیارت)

حاج سیاح
"نرده‌های خانه‌ات تو را از کوچه‌ها جدا می‌سازد. من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته‌ام که بیایی. و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز، اصل زندگی‌ست. گریز از هر آن‌چه که اجبار را توجیه می‌کند.  بیا بگریزیم. کلبه‌های چوبین، کنار دریا نشسته‌اند. و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت. ما جاده‌های خلوت شب را خواهیم رفت. و به آواز دوردست روستاییان گوش خواهیم داد. و به هر پرنده‌ی رهگذر سلام خواهیم گفت. از عابران نشانه یک مهمان‌خانه‌ی متروک را خواهیم گرفت و آن‌ها هر چه بگویند ما نخواهیم شنید..." بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم/ نادر ابراهیمی/ ص26و 27 @@@ ما 3نفر بودیم. من بودم و محمد بود و لاک‌پشت. به هر کسی گفتم پایه نشد. میثم سربازی بود. میثم اگر…
Read More
ترکمن‌صحرا-۲ (آبشار کبودوال)

ترکمن‌صحرا-۲ (آبشار کبودوال)

حاج سیاح
باید به خودم فکر کنم؟ حالا که صدای عبور آب از میان سنگ‌ها و ریزشش از میان خزه‌ها می‌آید و هیچ صدای تکراریِ مزاحمی وجود ندارد باید به خودم فکر کنم؟ باید در سکوت و آرامش این‌جا به خودم فکر کنم؟ به روزهای آینده؟ نقشه بکشم؟ تصمیم بگیرم؟ نمی‌توانم… نمی‌توانم… فقط می‌توانم نگاه کنم. سبزی درخشان درختان انبوه چشمانم را روشن کرده‌اند. آن بالاتر باز هم درختان هستند. شاخه در شاخه در شیب کوه ایستاده‌اند و تنه به تنه‌ی هم داده‌اند و در مهی که خودش را آرام به برگ‌ها می‌مالد و رد می‌شود جادویی شده‌اند. این‌جا کجاست؟ من کی هستم؟ چه مسیری آمده‌ایم… هیچ کسی نیست. به غیر از خودمان هیچ کسی نیست. مبهوت و گیج شده‌ام. از خودم جدا شده‌ام. محمد هم مبهوت و گیج است…گرگان هنوز در…
Read More