قسم به دل‌های خسته‌ی خسته‌دلان

قسم به دل‌های خسته‌ی خسته‌دلان

سپهرداد
مثل مسابقه‌ی درگ 400 متر می‌ماند. رقابت هیجان‌انگیز است. آن‌جا که دو تا ماشین قرار است ‏انتهای قدرت‌شان را به هم نشان بدهند. مسیر یکسان است. شیب و پستی بلندی آن 400 متر ‏برای هر دو یکسان است. فقط نیروی خفته در زیر کاپوت‌شان است که برنده را مشخص می‌کند. ‏دو ماشینی که به نظر هم‌تا می‌رسند. ولی درگ 400 متر است که نشان می‌دهد کدام یک سر ‏است. و بعضی وقت‌ها هم هم‌تا به نظر نمی‌رسند. پورشه‌‌ی میلیارد تومانی در یک سمت است و ‏پراید هاچ‌بک توربوی دست‌ساز در آن سو. به هر حال 400 متر مشترک است و وقتی می‌بینی ‏انتهای آن 400 متر پراید هاچ‌بک توربوی دست‌ساز با اختلاف چند ماشین زودتر به خط آخر ‏می‌رسد، هیجان‌زده می‌شوی. ایمان می‌آوری که نیروی خلاقیّت و نوآوری از سازمان‌یافته‌ترین…
Read More
اقتصاد اشتراک‌گذاری

اقتصاد اشتراک‌گذاری

سپهرداد
‏1-‏ خیلی وقت‌ها الکی اپلیکیشن اسنپ را باز می‌کنم. درخواست می‌کند که جی‌پی‌است را روشن کنم تا بفهمم کجای ‏شهری؟ با کمال میل قبول می‌کنم. بعد از چند لحظه ابر مبدا روی محلی قرار می‌گیرد که هستم. عموما خانه. بعد ‏نگاه می‌کنم به تعداد اسنپ‌هایی که دور و برم هستند. به ماشین‌هایی که همین دور و بر پارک‌اند یا در حال رفتن و ‏آمدن‌اند. ماشین‌هایی که آماده‌اند تا مقصدم را مشخص کنم و بیایند دنبالم و من را برسانند به جایی که می‌خواهم. ‏با قیمتی کمتر از قیمت آژانس‌ها و تاکسی‌های دربستی. آدم‌هایی که مثل خودم هستند. ساعت‌های مختلف روز ‏امتحان می‌کنم. الان که صبح است، آن ماشینه دارد از چهارراه بالای خانه‌مان دور می‌شود. مسافری را سوار کرده؟ ‏یا که دارد دور دور می‌کند تا آدمی در نقطه‌ای از شهر…
Read More
روزگار شکست خوردن

روزگار شکست خوردن

سپهرداد
مجتبی گفت: حاجی شریفو جدی نمی‌گیری‌ها. درس نمی‌خونی‌ها.‏ گفتم: من جدی گرفته بودم. ولی اونا جدی نگرفته‌ن. سال اول 27 واحد پاس کردم. دیدم مسخره بازیه. کوته فکری می کنن. نمیذارن برم فلان درسو از یه دانشکده دیگه بردارم. زدم زیرش. رفتم ‏سر کار. تو یه سال گذشته 12 واحد پاس کردم فقط. مونده الان پایان نامه و یه درس دیگه.‏ و شریف را هم فرستاده‌ام به همان درکی که دانشگاه تهران را فرستاده بودم. ‏ برای کار جدیدم باید زیاد چیز میز بخوانم. ربطی هم به تحصیلات گذشته‌ام ندارد. عجیب همین است برایم که همیشه ‏کارهایی می‌آیند به سراغم که ربطی به گذشته‌ام ندارند و باید چیزهای جدید یاد بگیرم. توی پرس و جو از گوگل و ‏رفقایش به یک سایت جالب برخوردم: سایتی که محلی بود برای به…
Read More
روزگار شکست خوردن

روزگار شکست خوردن

سپهرداد
مجتبی گفت: حاجی شریفو جدی نمی‌گیری‌ها. درس نمی‌خونی‌ها.‏ گفتم: من جدی گرفته بودم. ولی اونا جدی نگرفته‌ن. سال اول ۲۷ واحد پاس کردم. دیدم مسخره بازیه. کوته فکری می کنن. نمیذارن برم فلان درسو از یه دانشکده دیگه بردارم. زدم زیرش. رفتم ‏سر کار. تو یه سال گذشته 12 واحد پاس کردم فقط. مونده الان پایان نامه و یه درس دیگه.‏ و شریف را هم فرستاده‌ام به همان درکی که دانشگاه تهران را فرستاده بودم. ‏ برای کار جدیدم باید زیاد چیز میز بخوانم. ربطی هم به تحصیلات گذشته‌ام ندارد. عجیب همین است برایم که همیشه ‏کارهایی می‌آیند به سراغم که ربطی به گذشته‌ام ندارند و باید چیزهای جدید یاد بگیرم. توی پرس و جو از گوگل و ‏رفقایش به یک سایت جالب برخوردم: سایتی که محلی بود برای به…
Read More
جیب‌بُرها به بهشت می‌روند

جیب‌بُرها به بهشت می‌روند

سپهرداد
نشست هم‌اندیشی موانع کسب و کار در ایران.‏ عنوان و اعضای نشست برایم جذاب بود. به خاطر همین 1 ساعتی زودتر راه افتادم تا بهش برسم. کمی دیر رسیدم. تا ناهار ‏بخورم و شکمم را از قار و قور نجات بدهم نیم ساعتی از شروع نشست گذشته بود. لابی دانشکده شیمی خلوت بود. ولی ‏وقتی وارد سالن جابر شدم دیدم گوش تا گوش نشسته‌اند. ولی آن بالا 2 تا از 4 تا صندلی خالی‌ بود. 2 تا استاد شریفی بودند: ‏دکتر مشایخی و دکتر نایبی. ولی 2 نفری که قرار بود از صنعت و تجارت بیایند با تاخیر نیم ساعت چهل دقیقه‌ای آمدند. ‏ برنامه را بسیج برگزار کرده بود. بچه‌های بسیج شریف یک حالتِ "ما صاحب همه چیزیم"ِ عجیبی دارند. شبیه این ‏سانتافه‌سوارها هستند که فکر می‌کنند تمام جاده‌ها…
Read More
آقای قاسم قنبری

آقای قاسم قنبری

سپهرداد, حاج سیاح
روایتی از آقای قاسم قنبری، مسئول نگه‌داری از برج طغرل سبیلش نیمه بود. ردی از چین‌خوردگی بالای لب‌هایش بود. و همین چین‌خوردگی نگذاشته بود که در سمت راست لبش سبیلی وجود داشته باشد. لفظ ‏قلم حرف می‌زد و من اولش متوجه نشدم که دارد چه می‌گوید. به دوربین عکاسی اشاره کرد و این که دوربینت حرفه‌ای است و ‏اجازه نداری با آن عکس بگیری. بدگمان شدم که چرا نباید اجازه‌ی عکس گرفتن داشته باشم. این بنای آجری همین‌جوری در ‏باد و باران رها شده. به حد کافی طبیعت پدرش را درمی‌آورد. دیگر عکاسی بدون فلاش چه تاثیری خواهد داشت. گفت این ‏توصیه‌ی من اسقاطی جنگ است که اگر کسی از رییس روسا آمد، سریع دوربینت را پنهان کن. با موبایل می‌توانی 1000 تا ‏عکس بگیری. ولی با همچه دوربینی اجازه…
Read More
I am a blogger

I am a blogger

سپهرداد
گفت بیا قسمت محتوانویسی کار را به عهده بگیر. نفهمیدم چرا قبول کردم. وقتش را ندارم. برای پول درآوردن 11 ساعت از ‏روزم می‌رود (8 ساعت کار و 3 ساعت رفت و آمد) و بعد از چنان بیهوده خسته‌ام که حتا نمی‌رسم درس‌های دانشگاهم را ‏بخوانم. ناچارم... ولی دوست داشتم که با یک گروه خلاق کار کنم. دوست داشتم نوشتن با قید و بندهای بیرونی را هم تجربه ‏کنم تا به قول خودم حرفه‌ای شوم. ‏ باید می‌رفتم توی سایت ‏TED‏ برای خودم پروفایل درست می‌کردم. تد ایکس امیرکبیر چند ماه دیگر برگزار می‌شود و به عنوان ‏یکی از اعضای تیم اجرایی باید توی سایت تد پروفایل می‌داشتم. درست کردم. عکس گذاشتم و اسم و فامیل و این‌ها. بعد یک ‏جایی ازم پرسید‎ I am a…‎‏. رفتم توی فکر: من…
Read More
در مترو

در مترو

سپهرداد
مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر می‌شد. اول صندلی‌ها و بعد گوشه‌ها و بعد فضای بین واگن‌ها پر شدند. حالا دیگر جلوی درها ‏هم داشت از جمعیت پر می‌شد که آن‌ها وارد شدند. پدر و دختر بودند. من اول دختر را دیدم. دختر کوچکی که باباش را محکم ‏بغل کرده بود و از روی شانه‌هایش به ما نگاه می‌کرد. چشم‌هایش گود افتاده بودند و پای چشم‌هایش کبود بود. لاغر بود. ‏موهایش فرفری بود. گوشواره‌هایش پلاستیکی بنفش رنگ بودند و النگوهایش هم پلاستیکی بود. از جنس بچه‌ خوشگل‌های ‏تبلیغ‌های پوشک بچه‌ی تلویزیون نبود. پوست لاغر و سوخته‌اش می‌گفت که اهل این شهر نیست و چمدان بزرگ پدرش هم ‏گواه بود. پدرش آفتاب سوخته بود. یقه‌ی پیراهنش باز بود و پوست زیر گردنش با پوست صورتش دو رنگ متفاوت بودند. از ‏آن جنس…
Read More
در بی آر تی

در بی آر تی

سپهرداد
اولش تعجب کردم که چرا کسی نمی‌رود سمت وسط اتوبوس. دم غروب بود و همه زیربغل به زیربغل هم ایستاده بودند و جا ‏برای تازه‌واردها نبود. ولی قسمت وسط اتوبوس خالی بود. جستم سمت وسط اتوبوس و یکهو جا خوردم. دختری آن‌جا ایستاده ‏بود. و به فاصله‌ی نیم‌متری او خالی بود. کسی نزدیکش هم نایستاده بود. دختر زیرسارافونی سفید پوشیده بود با یک دامن سیاه ‏خیلی بلند. و چشم‌های بادامی‌اش شبیه آسیای مرکزی‌ها بود. کنارش هم یک پسر موطلایی لاغر ایستاده بود. روبه‌روی‌شان ‏ایستادم. پسر کوله‌ی 65لیتری کانیون سیاه رنگ داشت که زیر پایش گذاشته بود و دختر کوله‌ی 35 لیتری دوتر آبی‌رنگ به ‏دوش انداخته بود. نمی‌دانم متوجه رفتار ما ایرانی‌ها شده بودند یا نه. این‌که وسط آن همه شلوغی باز هم کسی نزدیک‌شان ‏نشده بود،‌خیلی حرف بود.آقای کنار…
Read More
شهر رویایی من-۱

شهر رویایی من-۱

سپهرداد, سیستم‌های اقتصادی اجتماعی, کتاب‌باز
 1- بنزین مثل سیگار می‌ماند. یعنی به نظر من از سیگار هم بدتر است. آدمی که سیگار می‌کشد بیش از هر کسی شاید به خودش ضرر بزند. آدمی که سیگار می‌کشد شاید در آینده نیاز بیشتری به خدمات تامین اجتماعی و درمان پیدا کند. در آینده بیشتر مریض شود و الخ. به خاطر همین به سیگار مالیات می‌بندند که جبران شود. اگر سیگار نخی 10 سنت درمی‌آید، آن را نخی 30 سنت می‌فروشند. یعنی 20 سنت به آن مالیات می‌بندند تا هزینه‌های ثانویه‌ی آن جبران شود.  بنزین بدتر است. ماشینی که بنزین می‌سوزاند به خودش آسیبی نمی‌رساند. آسیب آن به طور خالص از آن دیگران است. از آن عابران پیاده‌ای است که دارند می‌رود و می‌آید. آسیبش از آن کسانی است که توی خانه‌ها زندگی می‌کنند. آسیب آن به طور خالص…
Read More