جاده نخی ها-۶ (زندان سلیمان)

بالا رفتن از آن مخروط ۱۱۰متری یکی از دهشتناک‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام بود.
نه… به خاطر ارتفاعش نه. به خاطر منظره‌ای که آن بالا غافلگیرم کرد. ۴۰کیلومتر از تکاب دور شده بودیم و داشتیم به تخت سلیمان نزدیک می‌شدیم که منظره‌ی مخروط از دور نمایان شد. بالایش انگار ساختمان نیمه خرابی بود که حدس می‌زدیم دژی قلعه‌ای چیزی باشد. یعنی منظره‌اش از دور داد می‌زد که باید چیزی آن بالا باشد. اما دور و بر آن مخروط کسی و چیزی نبود.
تا که جاده به پای مخروط رسید. داشتیم رد می‌شدیم که چشممان افتاد به یک تابلوی کوچک زنگ زده: زندان سلیمان. همین و بس. رد شده بودیم. به همین راحتی. چند ده متر بعد ایستادیم و دور زدیم و برگشتیم. گفتیم برویم آن بالا. برویم ببینیم چه خبر است. هیچ کسی نبود. فقط ما بودیم. میثم کفش کوهش را پوشید. امیر هم کتانی‌اش را. آن جلو یک ساختمان نیمه ساخته بود. یک کانکس هم بود. کسی توی کانکس نبود. ساختمان نیمه ساخته هم دستشویی بود. هنوز قابل بهره برداری (!) نشده بود. یال مخروط را گرفتیم و رفتیم بالا. شیب نفس گیری داشت. آن بالا‌ها پلکانی می‌رفت بالا. بقایای سنگ‌های بزرگی که دژ را می‌ساختند عمودی می‌رفت بالا. لای سنگ‌ها پر بود از مارمولک‌ها و مورچه‌ها و جک و جانور‌ها. انتظار داشتیم با چیزی مثل قلعه‌ی الموت روبه رو شویم. یعنی یک دژی که خراب و نابود شده باشد و چند تا سنگ از بقایایش باشد و ‌‌نهایت چند تا اتاقک و دهلیز و این حرف‌ها… اما وقتی به نوک مخروط رسیدیم… شگفت انگیز بود. آن قدر شگفت که فریادی که کشیدیم کاملن ناخودآگاه بود. خدایا… این دیگر چیست؟!

انگار کن به نوک یک قله‌ی آتشفشانی رسیده باشی. نه. آنجا ساختمانی نبود. زندان یا دژی هم نبود. آنجا نوک یک قله‌ی آتشفشانی بود. یک قله‌ی توخالی. به‌‌ همان اندازه که بالا آمده بودیم توخالی بود. یک دره‌ی دهشتناک آنجا بود. بوی گندی به مشاممان خورد. بوی اعماق زمین بود. بوی تعفن بود. از نوک قله، روی سنگ‌ها خپ می‌کردیم و زور می‌زدیم ته دره را ببینیم. سنگ‌ها صاف و قاچ خورده تا اعماق زمین رفته بودند… و شگفتش این بود که وسط آن بوی تعفن در اعماقِ آن دره، ۲تا پرنده‌ی سفید داشتند پرواز می‌کردند. دقت که کردم دیدم آن پایین که دره گشاد‌تر و گشاد‌تر می‌شد لانه دارند…
ایستادن لب آن دره‌ی دایروی، روی آن قله، پاهای آدم را به لرزش می‌انداخت. هر آن حس می‌کردی الان است که بادی برخیزد و هولت بدهد به درون مخروط و تو تا اعماق زمین سقوط کنی. ترسناک بود. وقتی داشتم از میثم و امیر و امیر عکس می‌گرفتم پاهای خودم می‌لرزید و شگفت زدگی را توی چشم‌‌هایشان می‌دیدم.

زندان سلیمان. بعد فهمیدم که چرا آنجا را زندان سلیمان می‌نامند. محلی‌ها می‌گویند حضرت سلیمان وقتی دیوهای شرور را می‌گرفته، آن‌ها را توی این مخروط ترسناک می‌انداخته و آن‌ها را این تو زندانی می‌کرده.
اما اهلش چیز دیگری می‌گویند. می‌گویند که این مخروط هزار‌ها سال عمر دارد. هزار‌ها سال پیش این مخروط پر از آب بود. بعد کم کم آب و املاح درون آن به درون زمین نفوذ می‌کنند و کم کم چشمه‌ی درون این مخروط خشک می‌شود و این مخروط پر از آب تبدیل می‌شود به یک مخروط توخالی. املاح آن آب و آهک، مواد اعماق این مخروط را تشکیل می‌دهد و این بوی تعفن بوی املاح گوناگون است. می‌گویند که این مخروط ۲۰۰۰سال پیش یکی از مکان‌های مقدس ایران زمین بوده. نیایشگاه مانوی‌ها بوده. جایی بوده که موبدان زرتشتی قربانی‌های خودشان را از جای جای ایران می‌آورده‌اند روی نوک این مخروط و قربانی می‌کرده‌اند… صحرای عرفاتی بوده برای خودش…
زندان سلیمان جایی عجیب بود…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *