سیاست‌گذاری عمومی دانشگاه ملی سنگاپور

سیاست‌گذاری عمومی دانشگاه ملی سنگاپور

از روزهای سنگاپور, سپهرداد, سیستم‌های اقتصادی اجتماعی
من دو سال پیش (زمستان ۱۴۰۱) خیلی دیروقت اپلای کردم. ددلاین خیلی از دانشگاه‌ها گذشته بود. حتی دیر شروع به جست‌وجو کردم. چند تا دانشگاه و رشته پیدا کردم که خیلی برایم دوست‌داشتنی بودند. اما خب دیر شده بود. پارسال که آمدم دوست‌داشتنی‌ها را اپلای کنم دیدم خیلی‌های‌شان چون از کفم پریده بودند برایم دوست‌داشتنی شده بودند و آن‌قدر هم جذاب نبودند واقعا! مدرسه ی مک‌کورت دانشگاه جورج‌تاون یک راند سومی برای اپلای داشت که به آن رسیدم. ننه من غریبم بازی هم درآوردم که من پول اپلیکیشن فی ندارم و من را معاف بدارید و این‌ها. آن‌ها هم معاف داشتند. پذیرش هم دادند. به محمد که نامه پذیرشم را نشان دادم بهم تبریک گفت. همان لحظه رفته بود گشته بود گفته بود این‌ها نرخ پذیرش درخواست‌های‌شان ۷ درصد است…
Read More
پناهگاه میرزا

پناهگاه میرزا

سپهرداد
گرافیتی‌های میرزا را اولین بار حین یکی از پرسه‌زنی‌ها با دوچرخه در شهر دیدم. یک‌جایی کنار یکی از مسیل‌های تهران ایستادم تا نفسی تازه کنم و آبی بنوشم که یکهو دیدم آن دست مسیل، آن‌جا که محل عبور و مرور نیست یک نقاشی خاص با رنگ قرمز ضدزنگی بر سینه‌ی دیوار سیمانی پشت یک ساختمان خودنمایی می‌کند. بعدها مشابه آن نقاشی‌های دیواری را توی عکس‌های این طرف و آن طرف دیدم. فهمیدم که صاحب این نقاشی‌ها برای خودش سبکی دارد و نامش میرزا است. دیدار نمایشگاه گرافیتی‌هایش هم یکهو و خیلی ناگهانی پیش آمد. شنیدن پیشنهاد تا لباس پوشیدن و آماده شدن برای حرکت به گوشه‌ی غربی تهران شاید نیم‌ساعت هم طول نکشید. به خاطر همین بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای به دیدار گرافیتی‌هایش شتافتم. راستش را بگویم توی نقاشی‌هایش دنبال روایتی…
Read More
در میان تیفوسی‌ها

در میان تیفوسی‌ها

سپهرداد
شانسی شانسی بود که بازی مهمی درآمده بود. یعنی راستش اصلا برایم مهم نبود که بازی مهمی باشد یا نباشد. فقط می‌خواستم جو استادیوم را تجربه کنم. اما بازی حساسی شده بود. همین اهمیت بازی باعث شده بود که آدم‌های استادیوم‌برو را در منتهی‌الیه احساسات‌شان ببینم. وقتی در راه برگشت بودیم چهره‌ی آدم‌های سکوی ۱۸ استادیوم آزادی هی توی ذهنم می‌رفت و می‌آمد. تکه دستمال کاغذی‌ای که برای در امان ماندن گوشم از صدای بوق‌ها و عربده‌ها و فحش‌ها از نیمه‌ی دوم بازی به بعد توی گوشم فرو کرده بودم، آن تو گیر کرده بود و در نمی‌آمد و صداهای اتوبان و داخل ماشین را بم می‌شنیدم و هم‌زمان آدم‌هایی که دیده بودم داشتند توی ذهنم درونی می‌شدند: سربازهای جلوی درها، آن پسره که منتظر دعوا بود، آن پسر بغل‌دستی‌ام…
Read More
کارگاه سفرنامه‌نویسی

کارگاه سفرنامه‌نویسی

سپهرداد
احمد مدقق یک کار خوبی را شروع کرده است. او یک مجله‌ ویژه‌ی کودکان افغانستانی حاضر در ایران راه انداخته به اسم «این‌ها». اما به نوشتن و صفحه‌آرایی و چاپ مجله اکتفا نکرده و حواسش بوده که بخش اصلی کار یک مجله و کتاب این است که بتواند با مخاطب هدف خودش ارتباط بگیرد. راه افتاده و شهر به شهر می‌رود به سراغ مدارس ویژه‌ی کودکان افغانستانی و طی یک نصفه روز تلاش می‌کند تا بچه‌ها را با مجله‌ی «این‌ها» و محتواهایش آشنا کند. خوب می‌داند که بچه‌های افغانستانی متولد ایران و یا بچه‌هایی که در حال بزرگ شدن در مدارس ایران هستند، تناقض‌های هویتی خیلی وحشتناکی را تحمل می‌کنند و دارد سعی می‌کند با مجله‌ی این‌ها روی آن گسل‌ها هویتی کار کند و بتواند در بچه‌ها هویتی یکپارچه و…
Read More
حتی نمی‌شود گفت شاید که آینده از آن ما…

حتی نمی‌شود گفت شاید که آینده از آن ما…

دیاران, سپهرداد
از صبح نشسته‌ایم به خواندن پرونده‌ها و تمام نشده‌اند. مدرسه‌ی خیریه، گام اول را نسبتا خوب برداشته: سعی کرده که اطلاعات بچه‌ها را تمام و کمال ثبت کند. حالا نوبت ماست که بررسی کنیم ببینیم چه جور می‌شود وضعیت زندگی این بچه‌ها را بهتر کرد و از منفی ۲۰ به منفی ۱۰ رساند. همه‌شان افغانستانی هستند. فکر می‌کردم از نظر مدارک اقامتی بیشتر لنگ بزنند. اما آن‌قدر هم اوضاع بد نیست. اکثر قریب به اتفاق‌شان در طرح‌های سرشماری شرکت کرده‌اند و خانواده‌شان سعی کرده خودش را جایی در دولت ثبت کند و غیرقانونی نباشد. همین خیلی است. البته که گرفت و گیرها بیشتر است و وضعیت هر کدام‌شان پیچیده. همه‌ش یاد تولستوی می‌فهمم که می‌گفت آدم‌های خوشبخت قصه‌های مشابهی دارند اما آدم‌های بدبخت هر کدام‌شان یک قصه‌ای. بر اساس داده‌های…
Read More
بار دیگر ۲۸

بار دیگر ۲۸

سپهرداد
تمام این سال‌ها هم که دور هم جمع می‌شدیم توی کافه‌ها و سینماها و تاترها بوده. فضاهای عمومی. طعم بار دیگر دور هم جمع شدن را می‌چشیدیم. اما تمام و کمال نبود. مال مال خودمان نبود. لذت می‌بردیم که بعد از ۱۵ سال ۲۰ سال هنوز می‌توانیم دور هم جمع شویم. گیریم سالی یک بار. هفته‌ی پیش که با حمید و امیرحسین رفته بودیم سرخه‌حصار، اول جاده‌خاکی‌ها دو تا پسر نوجوان به ما پیوستند. نمی‌دانم از کجا فهم‌شان بیجک گرفت که ما کل تپه‌ها را رکاب خواهیم زد و آن‌جاها را مثل کف دست می‌شناسیم. یکهو آمدند کنارمان گفتند می‌شود ما هم با شما بیاییم؟ گفتیم چرا که نه. نوجوان بودند و ورجه وورجه زیاد می‌کردند. اما می‌دانستند که باید همراه ما بیایند. شعف و تعجب کاشفانه‌شان از دیدن گله‌ی…
Read More
به دیدار کاخ مرمر

به دیدار کاخ مرمر

حاج سیاح, سپهرداد
دیروز به دیدار کاخ مرمر رفتم. قبل از بازدید به عمد چیزی در مورد کاخ مرمر نخواندم. حتی سعی کردم عکس‌های کاخ را هم نبینم. می‌خواستم پیش‌زمینه نداشته باشم. با تور سفرنویس رفتم. با توجه به شرایط فعلی‌ام برایم مبلغ تور گران هم بود. اما خودم را دربست سپردم به روایت مجری تور. بهانه‌ی اصلی روایت تور، ترور نافرجام محمدرضا شاه در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ در کاخ مرمر بود. به بهانه‌ی این ترور اتاق به اتاق کاخ مرمر را رفتیم و دیدیم و قصه‌ی ساخته‌ شدن این ساختمان مرمری سبز را که کم کم دارد صد ساله می‌شود شنیدیم. راستش قر و اطوارهای امنیتی بازدید از کاخ را هم دوست داشتم. در نگاه اول این‌که ساعت و موبایل و کیف و کلید و همه‌ی چیزهای فلزی‌ات را ازت بگیرند و…
Read More
F12

F12

سپهرداد
تا قبل از دیدن دکور آن مغازه فکر می‌کردم عمرا کسی بتواند بفهمد که دیدن یک ولووی اف ۱۲ توی جاده‌ی قدیم رشت- قزوین می‌تواند ناگهان اشک را از گوشه‌های چشم‌هایم جاری کند. اما بعدش حس کردم هستند آدم‌هایی که بفهمند ماشین‌ها چه‌قدر مهم‌اند و حتی انسانی. حتی حس کردم فهمم از ماشین‌ها ناقص بوده. ماشین‌ها فقط تریلی‌ها و سواری‌ها و چهارچرخ‌ها نیستند. ماشین‌ها می‌توانند چرخ‌های خیاطی هم باشند. مغازه‌ی عجیبی بود. یک لباس‌فروشی در دل یکی از لاکچری‌ترین پاساژهای تهران. من آن‌جا چه می‌کردم؟ همین‌جور چرخ می‌خوردم. با خود مغازه کار نداشتم. ویترین کناری مغازه بود که توجهم را جلب کرد. ردیف ردیف چرخ‌خیاطی مارشال و مشابه مارشال. همه‌شان هم قدیمی بودند. هر کدام‌شان هم خط و خش سالیان دراز کار کردن را به تن داشتند. گوشه‌ی هر کدام…
Read More
۱۴۰۲ی لعنتی، برو گم شو!

۱۴۰۲ی لعنتی، برو گم شو!

سپهرداد
برای من ۱۴۰۲ سال خوبی نبود. دستاوردی نداشتم. خروجی خاصی نداشتم. چند ساعت دیگر به پایان می‌رسد و ۱۴۰۳ شروع می‌شود. شاید بدترین ویژگی ۱۴۰۲ که فرارسیدن ۱۴۰۳ را هم برایم بی‌معنا کرده نومیدی بود. هر کار کردم که بتوانم کمی امید داشته باشم نشد. این دو روز اخیر هم هی دارم با خودم کلنجار می‌روم که هی پسر، چه مرگته؟ روزهای بهتری خواهند آمد. بعد آن پسره، بلند می‌شود کمی راه می‌رود دوباره زرتی پژمرده می‌شود. من از این‌هام که می‌توانند در بدترین شرایط هم کار کنند، اما به یک شرط: امیدی به بهتر شدن داشته باشند. فکر کنم اکثرا همین‌جوری‌اند خب. سه ماه آخر ۱۴۰۲ را بدون درآمد سر کردم. نه این‌که بی‌کار باشم. نه. پولی به حسابم واریز نشد. آن مقدار ناچیزی هم که واریز شد معوقات…
Read More
آسفالت دوست جان جانی ترافیک است!

آسفالت دوست جان جانی ترافیک است!

سپهرداد, سیستم‌های اقتصادی اجتماعی
یکی از خبرهایی که همواره شنیدن‌شان حسی عمیق از تأسف را در من برمی‌انگیزد، ساخت جاده‌های جدید برای کاهش راه‌بندان است. جاده‌هایی که شاید راه‌حلی عاجل برای مشکلی اعصاب‌خردکن باشد. اما من می‌دانم که به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتد. راه‌بندان منجیل-رودبار و بالعکس مطمئنا برای خیلی از کسانی که در مواقع خاصی از سال به گیلان می‌خواهند بروند کابوسی بزرگ بوده است. سالیان گذشته دیدن کسانی که از شدت ترافیک همان وسط آزادراه روی آسفالت چادر برپا کرده بودند و هیچ راهی برای فرار نداشتند از صحنه‌های عجیب بود. جاده‌های دیگر هم همین صحنه‌ها را رقم زده‌اند و خاصیت انعطاف‌پذیر جامعه‌ی ایرانی باعث شده تا ترافیک وحشتناک و چادر برپا کردن روی آسفالت بخشی از لذت جاده چالوس باشد اصلا. غالبا همه از گلوگاه‌ها می‌نالند و این‌که باید جاده‌های…
Read More