تا قبل از دیدن دکور آن مغازه فکر میکردم عمرا کسی بتواند بفهمد که دیدن یک ولووی اف ۱۲ توی جادهی قدیم رشت- قزوین میتواند ناگهان اشک را از گوشههای چشمهایم جاری کند. اما بعدش حس کردم هستند آدمهایی که بفهمند ماشینها چهقدر مهماند و حتی انسانی. حتی حس کردم فهمم از ماشینها ناقص بوده. ماشینها فقط تریلیها و سواریها و چهارچرخها نیستند. ماشینها میتوانند چرخهای خیاطی هم باشند. مغازهی عجیبی بود. یک لباسفروشی در دل یکی از لاکچریترین پاساژهای تهران. من آنجا چه میکردم؟ همینجور چرخ میخوردم. با خود مغازه کار نداشتم. ویترین کناری مغازه بود که توجهم را جلب کرد. ردیف ردیف چرخخیاطی مارشال و مشابه مارشال. همهشان هم قدیمی بودند. هر کدامشان هم خط و خش سالیان دراز کار کردن را به تن داشتند. گوشهی هر کدام از چرخخیاطیها نام صاحب قدیمیاش و شهر محل سکونتش هم نوشته شده بود. لیلا خانم- برازجان، معصومه- رودسر و… هر کدام از چرخخیاطیها را با دقت نگاه کرده بودم و بعد هم از روی اسم صاحب آن چرخخیاطی را تصور کرده بودم که چطور وجود آن چرخ زندگی او و زندگی اطرافیانش را تغییر داده بوده. زنانی که این چرخخیاطیها گل سرسبد جهیزیهشان بوده. وسیلهای که گاه آنها را رهسپار استقلال مالی و کسب درآمد کرده بوده. گاه وسیلهای برای ابراز عشق به شوهرشان شده بوده از طریق دوخت و دوز لباسهای پاره و… این چرخخیاطیها ماشینهایی بودند که برای زنان صاحبشان هر کدام یک دنیای جدید آفریده بودهاند و آن ولووی اف ۱۲ توی جاده هم برای من داستان اختصاصی یک ماشین برای آدمهایی بود که روزگاری خیلی بهم نزدیک بودند.
بلد و نشان و گوگلمپ همگی میگفتند از اتوبان برویم. اما من دلم میخواست از جاده قدیم برویم. فراز و فرودها و پیچ و واپیچهای جاده قدیم را بیشتر دوست داشتم. گفتم که عوارضی امامزاده هاشم و ورودی رودبار ترافیک خواهد بود، از جاده قدیم برویم. برخلاف چیزی که نقشهها میگفتند. من فقط دلم میخواست که از جاده قدیم برویم و البته یک شهود هم بهم میگفت که به نقشههای آنلاین اعتماد نکنم. بابام قبول کرد. آن جور وقتها که حجم ماشینها زیاد میشود اتوبان دلچسب نیست. از لاین کندرو اگر بخواهی بروی بعضیها خیلی خیلی آرام میروند. از لاین تندرو اگر بخواهی بروی جلویت همیشه ماشین است و از پشت هی برایت نوربالا و بوق میزنند و هی از سمت راست جلویت میپیچند و حس ناامنیاش بالا است. همان اول جاده راهمان را از همه جدا کردیم. کسی به سمت جاده قدیم نمیرفت و این برایم هیجانانگیز بود. جاده قدیم تازهآسفالت هم بود و این مسیر را ایدهآل میکرد.
چند وقت قبل فیلم پس از تصادف سیروس قایقران را دیده بودم. مصاحبهی یک خبرنگار تلویزیون بود با شاهدان عینی تصادف و پلیسی که مسئول کشیدن کروکی تصادف بود. همین نزدیکیهای امامزاده هاشم بود و در پیچ واپیچ جادهای که سعی کرده خودش را به جنگلهای پای کوه بچسباند. همینجاها که درختها سایههای سبز تونلیشان را روی جاده پهن میکنند و حسی از بهشت را به خصوص وقتی جاده خلوت است به آدم القا میکنند. سیروس قایقران رنو ۵ داشت. پسر کوچکش موقع رانندگی او کنارش ایستاده بود و خانمش هم صندلی عقب نشسته بود. داشت به سمت قزوین میراند. یکهو دید یک خاور منحرف شده و دارد سمتش میآید. آخرین جملهاش این بود که این خاوره چرا داره مییاد سمت ما؟ و تمام. اسطورهی فوتبال گیلانزمین توی تصادف شاخ به شاخ در دم فوت شد. عکسهای رنو ۵ له و لورده شده را هم دیده بودم و بعد مراسم ختم را که کل شهر انزلی سیاهپوش شده بود و کل ورزشگاه پر شده بود از سیاهپوشان عزای سیروس قایقران.
جاده قدیم خلوت بود. کامیونها و تریلیها توی روزهای تعطیلات انگار پیدایشان نبود. بابا گاز میداد و تند و تیز میرفت و خوشش میآمد که جاده اختصاصی مال او است. من هم از پیچ واپیچهای جاده خوشم میآمد. جاده قدیم در ارتفاعی بالاتر از اتوبان اوج میگرفت و ما میدیدیم که ماشینها توی صف عوارضی ایستادهاند. ردیف دریف، با چراغ ترمزهای روشن تا چند صد متر. یکی از قسمتهای رادیو خواننده گرافی را که در مورد زندگی حمیرا بود از ضبط ماشین پخش کردم. این که تکه تکه آهنگهای حمیرا هم لابهلایش پخش میشد را دوست داشتم. اینکه حمیرا تا سال ۱۳۶۰ هم در ایران بوده و انقلابچیها خیلی اذیتش کردند و حتی در یکی از شهرهای شمالی هم امانش را بریدند و نگذاشتند که یک زندگی عادی داشته باشد، توجهم را جلب کرد و اینکه او قاچاقی از مرز افغانستان فرار کرد و به سمت پاکستان رفت و بعد هم اسپانیا و کاستاریکا و نهایتا آمریکا. افغانستان در دههی ۶۰ یک مسیر مهاجرت ایرانیها به خارج هم داشت که انگار آن قدر که باید و شاید به آن پرداخته نشده. حمیرا میخواند و ما آرام و روان میرفتیم. یکهو از روبهرو یک ولووی اف ۱۲ دیدم. تریلی بود و باری سنگین را از سمت قزوین به رشت میبرد. جایی از جاده بود که پیچ زیاد نداشت. از فاصلهی دور دیدمش و بهش نزدیک و نزدیکتر که شدیم زیر لب گفتم اف ۱۲ و یاد آقای شرافتی افتادم. همسایهمان بود. دو سال با هم همسایه بودیم. من کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودم آن دو سال. با امیر (پسرشان) هر روز صبح میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم. مامان امیر شبیه حمیرا بود. امیر یک داداش کوچک هم داشت که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود. اسم داداشش امیرحسین بود. چشمهای امیر به باباش رفته بود و چشمهای داداشش به مامانش. هم چشمها، هم موها و هم میمیک صورت مادرش شبیه حمیرا بود. مادرش یکی از مهربانترین زنهایی بود که توی زندگیام دیدهام. خیلی وقتها پیش میآمد که مادرم خانه نبود و بعد از مدرسه من میرفتم خانهی امیر. مادرش همیشه برای خطاب از پیشوند آقا استفاده میکرد. همیشه به من میگفت آقا پیمان. وقتی میخواست امیر را صدا کند میگفت آقا امیر. حتی پسر ۳ سالهاش را هم آقاامیرحسین صدا میکرد. هر وقت هم میخواست از شوهرش اسم ببرد میگفت آقا حمیدرضا. آقای شرافتی رانندهی تریلی بود. در حقیقت رانندهی تریلی یک شرکت بود. بارهای شرکت را جابهجا میکرد. آن موقعها ولووی اف ۱۲ تازه وارد بازارهای جهانی شده بود. شرکت هم برای آقای شرافتی یک ولووی اف ۱۲ خریده بود و این ولوو عشق آقای شرافتی بود. میتوانم بگویم عضو پنجم خانوادهشان بود. امیر صبحها که با هم میرفتیم مدرسه همیشه از ولووی اف ۱۲ و سفرها و ماموریتهای باباش صحبت میکرد. جای خواب داشت و کولر و خیلی از ماموریتها آقای شرافتی خانواده را هم همراه خودش میبرد. جاهای مختلف ایران میرفتند. حتی بابام هم دو سه باری همراه آقای شرافتی رفت. خود آقای شرافتی هم واقعا ولووی اف ۱۲ شرکت را دوست داشت و آدم بسیار باشخصیتی بود. بعدها که بزرگتر شدم و دیدم آدمها به راننده کامیونها و تریلیها با تحقیر نگاه میکنند برایم عجیب بود. آقای شرافتی به هیچ وجه معتاد نبود. مهربان بود. از آن آدمها بود که شور زندگی توی چشمهایشان تتق میزند. از آنها بود که وقتی بهش سلام میدادم محکمتر از خودم سلامم را جواب میداد. هیچ وقت ندیدم عصبانی باشد. ما توی یک آپارتمان بودیم و آن موقعها ایرانیها تازه داشتند آپارتماننشین میشدند و دعوا و جرومنجر بین همسایهها زیاد بود. اما آقای شرافتی انگار خودش را خیلی بزرگتر از این حرفها میدید که بخواهد سر چیزهای کوچک درگیر شود. تمام شاخصههای یک مرد توانمند را داشت. بازوهای قوی، هیکل چهارشانه. ما بعد از دو سال از آن خانه کوچ کردیم. بعد از آن چند باری آقای شرافتی را دیدیم. اما حالش خوب نبود. بعد از مدتی دچار بیماری شد. مالیخولیا گرفت. من ندیدم. بابا میگفت. خیلی زود مرد. من هنوز دانشگاه نرفته بودم. مراسم ختمش را یادم است همراه بابا رفتم. توی یکی از روستاهای جادهی فیروزکوه شهمیرزاد بود. دیر هم رسیدیم. وقتی رسیدیم خاکش کرده بودند. چشم گرداندم امیر را ببینم. ۹-۱۰ سال میشد که ندیده بودمش. مراسم خیلی شلوغی بود. به هر حال آقای شرافتی زود از دنیا رفته بود. راستش امیر را دیدم. اما نرفتم جلو. حس کردم من را یادش نمیآید یا خجالت کشیده بودم. دقیقا نمیدانم چرا. جلو نرفته بودم…
ولووی اف ۱۲ از کنارمان رد شد. حمیرا میخواند: لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت و من همینجوری مات و مبهوت عبور اف ۱۲ بودم و یکهو دیدم گوشهی چشمهایم داغ شدهاند.