مهم این است…
حس خوبی بهشان داشتم. قصهی زندگیشان برایم پر از نکته بود. در یک روز بهاری دیدمشان، بعد از یک دوچرخهسواری نسبتا طولانی. دیگر وقت نشده بود که به خانه بروم. با همان دوچرخه و لباس دوچرخهسواری رفتم سر قرارمان. احتمالا کمی هم بوی عرق میدادم. نمیدانم. یادم هم رفت اسپری خوشبوکننده بزنم. توی خورجینم داشتمها. همیشه این جور چیزها یادم میرود.تهران هنوز در رخوت نو شدن سال بود و خیابانهایش خلوت. از شهری نسبتا دور آمده بودند. یک سفر یک روزه که بهانهاش همصحبتی بود و قشنگیاش یک سفر دو نفره. من نمیدانستم که پسر افغانستانی است. خودش توی پیامها و پرس و جوها گفته بود. همینش خوشحالم کرد. در حقیقت او یک افغانستانی-ایرانی بود. از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمده بود و اگر همه چیز…