پایان ماه عسل
عصر یکشنبه است. امروز دقیقا ۷ روز شد که از خانهمان خداحافظی کردم و راه افتادیم به سمت فرودگاه امام. آخرین دیدارهایم با آدمها در ذهنم حالا پررنگتر شده. مثلا آنجا که ص موقع حرکت کردنم با دوچرخه و دور شدنم ازم عکس گرفت و من برایش بای بای کردم. میفهمیدم که دلش میخواهد دوباره برگردم و بمانم. ولی دیگر باید میرفتم. بهش هم گفتم که دیگر نیستم. دوست داشتم با من بیاید. اما نتوانست یا نخواست یا هر چه، نشد. عکسم را هم برایم نفرستاد. شاید یک روز برایم بفرستد. شاید هیچ وقت نفهمم که چه اتفاقی افتاد. مثل آقای ن که بعد از ۱۰ سال جدایی هنوز هم نمیدانست علتش چه بوده. آن هم آقای ن که در شفاف کردن همه چیز متخصص است. نشد که دوباره بروم…