قطار تهران-پیشوا
هیجان دارم. به میدان راهآهن که نزدیک میشویم ویرم میگیرد شعر «من بچهی جوادیهام» عمران صلاحی را زیر گوش شهروز زمزمه کنم. شعر را حفظ نیستم. هیچ وقت نمیتوانم شعر حفظ کنم. از گوگل کمک میگیرم و شعر را از روی موبایلم میخوانم. بلند نمیخوام. خجالت میکشم راننده بشنود و بگوید این خل و چل چه دل خجستهای دارد که با رسیدن به میدان راهآهن شعر میخواند…من بچهی جوادیهام/ من بچهی منیریه/ مختاری/ گمرک/فرقی نمیکند/ این رودهای خسته به میدان راهآهن میریزند /میدان راهاهن دریاچهای بزرگ/ دریاچهی لجن/ با آن جزیرهاش/ و ساکن همیشگی آن جزیرهاش!/ گفتم همیشگی؟/آب از چهار رود میریزد/ رود جوادیه/ رود امیریه/ سیمتری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این رودها/ میرانم/ با قایقی نشسته به گل/ من بچهی جوادیهام/از روی پل که میگذری/ غمهای سرزمین من…